پیمانکار فعال
ازقصه های پروژه/ 7
پیمانکار نماز
Project Short Stories/7
Contractor of Praying Affairs/ by Hashem Hossaini
*
بقایای یخ در مدتی کوتاه زیر کوره ی آفتاب تیرماه جنوبی آب می شود.
کارگر بلوچ شیر آب را که می پیچاند، فلز داغ نرمه ی انگشتانش را متورم می سازد … پاها را با آب داغ شیلنگ باغچه ی دم دفتر مدیریت می شوید. بعد به سایه ی دیوار رئیس مجتمع پناه می برد که از هرم شرجی و گازهای موذی اشباع شده است. قامت نماز را می بندد. مچ دست ها به هم قفل، تسلیم. جسم را از خفگی هوا و اسید عرق بر چشمان، گشنگی مزمن، خواهش زنی منتظر و صدای کودکی که از پشت کوه ها صدایش می زند، رها می کند رو توحید دریا، تا با وحدت تک تک نگاره های موج – بی نهایت های به هم پیوسته- در هم آمیزد...
کارکنان، محوطه ی کارگاه را رو به رستوران ترک کرده اند. بادی نمی وزد. پیرمرد باغبان هم می آید برای دست نماز. لب ها خشک و زیر بغل ها، سپیدک عرق. دستاری را که چند لحظه پیش در محوطه ی انبارها خیسانده بود، حالا خشک شده... نگاهی پرسشگرانه به آسمان بی پرنده می اندازد، جهنم معلق که خروارها گداخته را بر سر و شانه های او، گُردان گردان کارگران در حال حرکت رو به ناهار و گل ها، اوکالیپتوس های صبور و آسفالت خیابان های سایت پتروشیمی فرو می ریزد... با خود پچ پچ می کند... دقایقی خیس به کوه خیره می شود... پس به خود می آید و نگاهی به دور و بر می اندازد. فرش مقوا را از زیر خم لوله های رو به کولینگ تاور بیرون می کشد، تکه سنگ براقی را که پارسال از کرانه ی عسلو یافته و مُهر نمازش ساخته، بر آن می گذارد. آنگاه پرنده ی نگاهش بر شاخسار خط بی انتهای افق می نشیند.
رئیس اموراداری /مالی هم چنان که دارد گیره های سرد را به اسناد می زند، با هراسی نهادینه شده، حرکات مدیر مجتمع را دنبال می کند. چایش یخ کرده...
مدیر، خسته از زیر تل نامه ها و اسناد سر بلند می کند. خمیازه ای می کشد. رو به پنجره می رود. سیگاری می گیراند.
رئیس اموراداری /مالی هیکل کرختش را تکانی می دهد. سرِ پا می ایستد و با نگاهی التماس آمیز منتظر حمله می ماند.
کولر لاکردار، انبوه دود سرد سیگار را پرتاب می کند به سر و روی او، زبان بسته و تسلیم.
مدیر که محو تماشای بیرون شده ، پی در پی پک می زند. کارگر بلوچ، در بخار شرجی، به آرامی خم می گردد به رکوع. باغبان بی اعتنا به لباس خیس و خراش رگه های عرق بر گودی کمر و حدقه ی چشمان، کاسه ی دستان را رو به بخشایش ملکوت بالا گرفته است...
مدیر سرش را از چشم انداز پنجره بر می گرداند رو به هیکل تمام نگاه رئیس اموراداری /مالی:
- "هزینه ها زیاد رفته بالا...چه خبره؟ اون لندهور هم که هر هفته میره تهران و بر می گرده و کارایی اش هیچ، با بیسوادی و ناشیگری اش، باری است رو دوش پروژه... در ماه 8 بلیط هوا پیما... با کلی هزینه های تردد و خورد و خواب و تلفن و...خروار خروار اهن تلپ و چسان فسان..."
- "قربان ناراحت نشوید البته...هزینه ی برق کارگاه شده یک میلیون و هش صد..."
- "چی؟"
- "برق... قربان ناراحت نشوید البته... به استحضار جنابعالی هم باید برسانم که قرار است یک روحانی هم بفرستند برای ادای نماز جماعت این مجتمع... دستور از منطقه است... برای هر مجتمع یکی در نظر گرفته اند..."
- "می دانی این یعنی چی؟ هزینه هاش سرانگشتی می شه ده میلیون در ماه... اون وخت به ما دستور پشت دستور می رسه "بدیهی است ... لازم است از نیروهای مازاد کم کنید، اضافه کاری موقوف، پاداش ممنوع..." این بیاد اینجا، کلی هزینه با خودش میاره: خودرو استیجاری می خواد...دفتر و دستک و محل مخصوص... و کم کم حواریونش را هم میاره سایت تا آن ها را بی صدا، یکی یکی فرو کنه در ما تحت پروژه و آدم های شایسته و کاری را یا فراری بدهند یا آنقدر انگ بهشون بزنن و ایذا و اذیت کنن تا خودشون ول کنن بروند... و آخر سر منبع ذخیره ی دیانت این یک و نصفی مؤمن باقیمانده را هم تخلیه می کنن... "
آمد نشست پشت میز و لوله ی خاکستر سیگار فراموش شده لای انگشتانش را در زیر سیگاری تکاند.
- "بیا این ها را بردار ببر..."
رئیس اموراداری /مالی، ترسان و لرزان رو به میز رفت. خم شد و با دقت، لیست های چاق و چله ی مدارک پرداخت و گزارشات مالی، فاکتورهای خرید، ایندنت ها و اِم آی وی ها را از روی میز جارو کرد. آهی کشید. سررا خماند رو به مدیر و به حالت دنده عقب، آماده ی خروج شد.
- "قربان البته با اجازه..."
با ورود شیخ پشمال زاده ی باسُلقی به سایت، بهترین و جادارترین ساختمان سایت، یعنی اتاق کنترول هوشمند / سیستم فیللدباس کارخانه در اختیارش قرار گرفت ... رئیس اموراداری /مالی هم زونکن جدیدی را به او اختصاص داد. و برای آن که در فُلدر هزینه ها، داده های مربوطه را وارد کند و در اوقات مقتضی از نتایج محاسبات نرم افزار مالی اش پرینت بگیرد، در فُلدر پیمانکاران طرف حساب کارفرما: پیمانکار کیترینگ( غذا)، پیمانکارخودروهای استیجاری ، پیمانکار جوش، پیمانکار آب، پیمانکار نیروی انسانی، پیمانکار فضای سبز و...؛ فایل جدیدی را به او اختصاص داد با عنوان پیمانکار جدید، یعنی "پیمانکار نماز".
با راه اندازی نماز جماعت، ابتدا جمعیت قابل توجه ای پشت سر شیخ جمع شدند، اما پس از آن که شیخ عجول در رکعت اول نماز ظهر، دو بار پشت سرهم به رکوع رفت و بعد در رکعت دوم اصلاً رکوع را فراموش فرمود، مؤمنان اصیل، چاره ی کار را در آن دیدند تا در همان گوشه های دنج پیشین، پنهان و بی ریا با خدایشان خلوت کنند...اظهارات همه جانبه و قاطعانه ی او در باره دستاوردهای علمی بشر، رد بعضی از نظریه های به اثبات رسیده و، دادن مشخصات خود ساخته در باره سر دسته ی اجنه، اجرای دعاهای سیاسی و مزید بر علت: ناتوانی اش در پاسخ دادن به پرسش های اروتیک رندان گوشه نشین مجلس، تعداد زیادی از مأمومان را از پیرامون او پراند... اما از سوی دیگر، تلاش های تبلیغی و اغواکننده ی او برای افزایش پیروان جدید به بار نشست تا علاوه بر سیاهی لشکری که از بیرون با خود آورده بود، شماری از کارکنان غیر مرتبط با واحدهای مجتمع را که قبلاً با امریه و زیر فشار متنفذان به مدیر مجتمع تحمیل شده بودند و او می کوشید به هر ترفند ممکن شر آن ها را از سر پروژه کم کند، به آمار باورمندان خود بیفزاید. این ها بیکاره هایی بودند که در پی بالا بردن امتیازات فرم ارزشیابی خود، برای بعضی از سِمَت ها دندان های تیزشان را سوهان می کشیدند...
و اما در پشت سرِ شیخ، ازجوشکارها، کارکنان پایپینگ، مهندسان و تکنسین های عملیات فسیلیتی، رانندگان در حال تردد، منشی های پر مشغله، ناظران فنی، نفرات QC/QA و نفرات ابزار دقیق، HSE ، برنامه ریزی و مرکز کنترل اسناد، که نمی توانستند یک لحظه حتی برای تفنن، کارشان را ترک و به نزد شیخ بیایند، خبری نبود...
سرپرست HSE وارد دفتر مدیر مجتمع می شود و درخواست خرید 12 دست کفش، لباس، عینک و کلاه ایمنی را روی میز می گذارد. مدیر مالی/اداری هم حضور دارد.
- " 12 دست؟ چه خبره...هزینه اش را حساب کرده ای جناب مدیر دلسوز مالی اداری؟! شما که گفتید همه ی نیاز کارکنان بهPPE تا آخر سال تأمین شده... این دیگه چیه؟!" مدیر مالی/ اداری جوابی نمی دهد. نگاهی به سرپرست HSEمی اندازد تا پاسخگو باشد.
- "قربان برای جناب شیخ و همراهانشان می خواهم."
- "مگر شیخ با البسه ی ایمنی می خواد نمازجماعت برقرار کنه؟!"
- "قربان ایشان چند بار بدون رعایت مقررات ایمنی سر خود رفته داخل پلَنت...مدیر نصب و ساخت هم کلی به ما بد و بیراه گفته... خواهش دارم با این درخواست موافقت فرمایید تا بهانه ی شیخ را ببُریم... استدلال ایشان هم آن است که در محیط کار می خواهند بندگان خدا را به راست هدایت فرمایند..."
مدیر، مستأصل و خورد و خراب، سرش را در گودی کف دست های لرزانش می پوشاند. آهی می کشد. نگاهی به قامت بلند سرپرست HSE می اندازد، اما متوجه لبخند شیطنت آمیز گوشه ی لبانش نمی شود.
*
هاشم حسینی
hh2kh@hotmail.com
09163106368