پیمانکار فعال

 

 

 ازقصه های پروژه/ 7

پیمانکار نماز

Project Short Stories/7

  Contractor of Praying Affairs/ by Hashem Hossaini

 

*

بقایای یخ در مدتی کوتاه زیر کوره ی آفتاب تیرماه جنوبی آب می شود.

کارگر بلوچ شیر آب را که می پیچاند، فلز داغ نرمه ی انگشتانش را متورم می سازد … پاها را با آب  داغ شیلنگ باغچه ی دم دفتر مدیریت می شوید. بعد به سایه ی دیوار رئیس مجتمع پناه می برد که از هرم شرجی و گازهای موذی اشباع شده است. قامت نماز را می بندد. مچ دست ها به هم قفل، تسلیم. جسم را از خفگی هوا و  اسید عرق بر چشمان، گشنگی مزمن، خواهش زنی منتظر و صدای کودکی که از پشت کوه ها صدایش می زند، رها می کند رو  توحید دریا، تا با وحدت تک تک نگاره های موج – بی نهایت های به هم پیوسته- در هم آمیزد...

کارکنان، محوطه ی کارگاه را رو  به رستوران ترک کرده اند. بادی نمی وزد. پیرمرد باغبان هم می آید برای دست نماز. لب ها خشک و زیر بغل ها، سپیدک عرق. دستاری را که چند لحظه پیش در محوطه ی انبارها خیسانده بود، حالا خشک شده... نگاهی پرسشگرانه به آسمان بی پرنده می اندازد، جهنم معلق که خروارها گداخته را بر سر و شانه های او، گُردان گردان کارگران در حال حرکت رو  به ناهار و گل ها، اوکالیپتوس های صبور  و آسفالت خیابان های سایت پتروشیمی فرو می ریزد... با خود پچ پچ می کند... دقایقی خیس به کوه خیره می شود... پس به خود می آید و نگاهی به دور و بر می اندازد. فرش مقوا را از زیر خم لوله های رو به کولینگ تاور بیرون می کشد، تکه سنگ براقی را که پارسال از کرانه ی عسلو یافته و مُهر نمازش ساخته، بر آن می گذارد. آنگاه پرنده ی نگاهش بر شاخسار خط بی انتهای افق می نشیند.

 

رئیس اموراداری /مالی هم چنان که دارد گیره های سرد را به اسناد می زند، با هراسی نهادینه شده، حرکات مدیر مجتمع را دنبال می کند. چایش یخ کرده...

مدیر، خسته از زیر تل نامه ها و اسناد سر بلند می کند. خمیازه ای می کشد. رو به پنجره می رود. سیگاری می گیراند.

رئیس اموراداری /مالی هیکل کرختش را تکانی می دهد.  سرِ پا می ایستد و  با نگاهی التماس آمیز منتظر حمله می ماند.

کولر لاکردار، انبوه دود سرد سیگار را پرتاب می کند به سر و روی او، زبان بسته و تسلیم.

مدیر که محو تماشای بیرون شده ، پی در پی پک می زند. کارگر بلوچ، در بخار شرجی، به آرامی خم می گردد به رکوع. باغبان بی اعتنا به لباس خیس و خراش رگه های عرق بر گودی کمر و حدقه ی چشمان، کاسه ی دستان را رو به بخشایش ملکوت بالا گرفته است...

مدیر سرش را از چشم انداز پنجره بر می گرداند رو به هیکل تمام نگاه رئیس اموراداری /مالی:

-     "هزینه ها زیاد رفته بالا...چه خبره؟ اون لندهور هم که هر هفته میره تهران و بر می گرده و کارایی اش هیچ، با بیسوادی و ناشیگری اش، باری است رو  دوش پروژه... در ماه 8 بلیط هوا پیما... با کلی هزینه های تردد و خورد و خواب و تلفن و...خروار خروار اهن تلپ و چسان فسان..."

-     "قربان ناراحت نشوید البته...هزینه ی برق کارگاه شده یک میلیون و هش صد..."

-     "چی؟"

-     "برق... قربان ناراحت نشوید البته... به استحضار جنابعالی هم باید برسانم که قرار است یک روحانی هم بفرستند برای ادای نماز جماعت این مجتمع... دستور از منطقه است... برای هر مجتمع یکی در نظر گرفته اند..."

-     "می دانی این یعنی چی؟ هزینه هاش سرانگشتی می شه ده میلیون در ماه... اون وخت به ما دستور پشت دستور می رسه "بدیهی است ... لازم است از نیروهای مازاد کم کنید، اضافه کاری موقوف، پاداش ممنوع..." این بیاد اینجا، کلی هزینه با خودش میاره: خودرو استیجاری می خواد...دفتر و دستک و محل مخصوص... و کم کم حواریونش را هم میاره سایت تا آن ها را بی صدا، یکی یکی فرو کنه در ما تحت پروژه و آدم های شایسته و کاری را یا فراری بدهند یا آنقدر انگ بهشون بزنن و ایذا و اذیت کنن تا خودشون ول کنن بروند... و آخر سر منبع ذخیره ی دیانت این یک و نصفی مؤمن باقیمانده را هم تخلیه می کنن... "

آمد نشست پشت میز و لوله ی خاکستر سیگار فراموش شده لای انگشتانش را در زیر سیگاری تکاند.

-     "بیا این ها را بردار ببر..."

رئیس اموراداری /مالی، ترسان و لرزان رو به میز رفت. خم شد و با دقت، لیست های چاق و چله ی مدارک پرداخت و گزارشات مالی، فاکتورهای خرید، ایندنت ها و اِم آی وی ها را از روی میز جارو کرد. آهی کشید. سررا خماند رو به مدیر و  به حالت دنده عقب، آماده ی خروج شد.

-     "قربان البته با اجازه..."

 

با ورود شیخ پشمال زاده ی باسُلقی به سایت، بهترین و جادارترین ساختمان سایت، یعنی اتاق کنترول هوشمند / سیستم فیللدباس کارخانه در اختیارش قرار گرفت ... رئیس اموراداری /مالی هم زونکن جدیدی را به او اختصاص داد. و برای آن که در فُلدر هزینه ها، داده های مربوطه را وارد کند و در اوقات مقتضی از نتایج محاسبات نرم افزار مالی اش پرینت بگیرد، در فُلدر پیمانکاران طرف حساب کارفرما: پیمانکار کیترینگ( غذا)، پیمانکارخودروهای استیجاری ، پیمانکار جوش، پیمانکار آب، پیمانکار نیروی انسانی، پیمانکار فضای سبز و...؛ فایل جدیدی را به او اختصاص داد با عنوان پیمانکار جدید، یعنی "پیمانکار نماز".

با راه اندازی نماز جماعت، ابتدا جمعیت قابل توجه ای پشت سر  شیخ جمع شدند، اما پس از آن که شیخ عجول در رکعت اول نماز ظهر، دو بار پشت سرهم به رکوع رفت و بعد در رکعت دوم  اصلاً رکوع را فراموش فرمود، مؤمنان اصیل، چاره ی کار را در آن دیدند تا در همان گوشه های دنج پیشین، پنهان و بی ریا با خدایشان خلوت کنند...اظهارات همه جانبه و قاطعانه ی او در باره دستاوردهای علمی بشر، رد بعضی از نظریه های به اثبات رسیده و، دادن مشخصات خود ساخته در باره سر دسته ی اجنه، اجرای دعاهای سیاسی و مزید بر علت: ناتوانی اش در پاسخ دادن به پرسش های اروتیک رندان گوشه نشین مجلس، تعداد زیادی از مأمومان را از پیرامون او پراند... اما از سوی دیگر، تلاش های تبلیغی و اغواکننده ی او برای افزایش پیروان جدید به بار نشست تا علاوه بر سیاهی لشکری که از بیرون با خود آورده بود، شماری از کارکنان غیر مرتبط با واحدهای مجتمع را که قبلاً با امریه و زیر فشار متنفذان به مدیر مجتمع تحمیل شده بودند و او می کوشید به هر ترفند ممکن شر آن ها را از سر پروژه کم کند، به آمار باورمندان خود بیفزاید. این ها بیکاره هایی بودند که در پی بالا بردن امتیازات فرم ارزشیابی خود، برای بعضی از سِمَت ها دندان های تیزشان را سوهان می کشیدند...

و اما در پشت سرِ شیخ، ازجوشکارها، کارکنان پایپینگ، مهندسان و تکنسین های عملیات فسیلیتی، رانندگان در حال تردد، منشی های پر مشغله، ناظران فنی، نفرات QC/QA و نفرات ابزار دقیق، HSE ، برنامه ریزی و مرکز کنترل اسناد، که نمی توانستند یک لحظه حتی برای تفنن، کارشان را ترک و به نزد شیخ بیایند، خبری نبود...

 

سرپرست HSE وارد دفتر مدیر مجتمع می شود و درخواست خرید 12 دست کفش، لباس، عینک و کلاه ایمنی را روی میز می گذارد. مدیر مالی/اداری هم حضور دارد.

-     " 12 دست؟ چه خبره...هزینه اش را حساب کرده ای جناب مدیر دلسوز مالی اداری؟! شما که گفتید همه ی نیاز کارکنان بهPPE  تا آخر سال تأمین شده... این دیگه چیه؟!" مدیر مالی/ اداری جوابی نمی دهد. نگاهی به سرپرست HSEمی اندازد تا پاسخگو باشد.

-     "قربان برای جناب شیخ و همراهانشان می خواهم."

-     "مگر شیخ با البسه ی  ایمنی می خواد نمازجماعت  برقرار کنه؟!"

-     "قربان ایشان چند بار بدون رعایت مقررات ایمنی سر خود رفته داخل پلَنت...مدیر نصب و ساخت هم کلی به ما بد و بیراه گفته... خواهش دارم با این درخواست موافقت فرمایید تا بهانه ی شیخ را ببُریم... استدلال ایشان هم آن است که در محیط کار می خواهند بندگان خدا را به راست هدایت فرمایند..."

مدیر، مستأصل و خورد و خراب، سرش را در گودی کف دست های لرزانش می پوشاند. آهی می کشد. نگاهی به قامت بلند سرپرست HSE می اندازد، اما متوجه لبخند شیطنت آمیز گوشه ی لبانش نمی شود.

 

*

هاشم حسینی

hh2kh@hotmail.com

09163106368

 

نامه ای از پروژه 4

از شب نوشت های یک شهروند پروژه ای>>> 1393/12/22

 

هر هفته در همین روز ، با نکته ها و یک داستان واقعی از خاطرات پروژه...

بیایید دستکم 10 دقیقه با هم باشیم...

 

ناگفته هایی در باره ی بهداشت تن و روان در پروژه

 

یک

در محیط های عمومی از صابون مایع استفاده کنید. بهترین روش آن است که یک قطره از آن را کف دست خشک خود بچکانید. سپس آن را به سر انگشتان خود بمالید. بشمارید: 10 ثانیه منتظر بمانید. سپس دستان خود را با حداقل آب بشویید.

 

دو

سندروم پروژه یعنی نشانگان بیماری های محیط های دور از خانه...

اگر  به مدت دستکم 14 روز و بیشتر ، دور از خانه به سر می ببرید، مراقب فشار، افزایش وزن، شرطی شدن و افزایش حالت های بدگمانی، افسردگی، سرسپردگی کورکورانه به مافوق و  مزمن شدن عادت های مشمئزکننده مانند بدگویی در حق همکاران باشید.

بسیاری از کارکنان، در سه دهه ی اخیر، حقوق اجتماعی خود را فدای منافع زودگذر کرده، خلاقیت و وقار شخصیتی اشان را به باد داده، جاذبه های قابل توجه ای ندارند تا به فرزندانشان ارایه دهند.  

سه

چرا بعضی از مدیران زیر دستان فرمانبردار می خواهند و بر آنند جانشینان و معاونانی گاگول داشته باشند تا شایستگانی مبتکر، خلاق و کارا؟

البته این پدیده بیشتر در ادارات و شرکت های دولتی مانند شرکت سعادت و عمران، پیمانکاری جهان پیما و شرکت مدیریت توطئه و امور پتروتخمی بیشتر دیده می شود.

چهار

برای شادابی تن و جان، سحر خیز باشید. پیاده روی کنید. یک ساعت مانده به صبحانه، ناهار و شام و از یک ساعت پس از آن، تا می توانید آب بنوشید.

خوردن نان و برنج را به حداقل برسانید و مصرف نمک و شکر را متوقف نمایید.

پنج

هر روز موسیقی گوش کنید. هفته ای یک فیلم خوب ببینید و خواندن یک رمان و یا قطعه شعر را فراموش نکنید تا یک بعدی نمانید و به تدریج دچار آلزایمر نشوید.

شش

شعار رستگاری اتان این باشد:

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است:  با دوستان مروت، با دشمنان مدارا

هفت

در کار تیمی پروژه، فعال باشیم، یعنی انجام وظایف خود و همیاری با دیگران در راستای پیشرفت بهینه ی پروژه...

 

<<< 

از یادداشت های روزانه ی هاشم حسینی

 

*

تا آدینه ی آینده (29 اسفند 93) یعنی یک گام تا رستاخیز زمین، نوروز باستانی، روزهای کاری اتان سرشار از شکوفه های امید باد ...

شماره تلفن جهت بهره مندی از دیدگاه ها و رهنمودهای شما: 09163106368

داستان پیوست، "  پیمانکار نماز" را بخوانید و برای بهتر شدن نوشتارم، انتقاد کنید و نظر بدهید...  / هاشم حسینی

A Gateman's Sequence of Life

 

 ازقصه های پروژه/ 6

چلوخورش مورچه در شرکت جهان پیما

Project Short Stories/6

Ant stew & Rice(Cholokhoresh I Moorcheh!)/ by Hashem Hossaini

 

*

صدای نی پرده های تاریکی را می درد. چوپانی راستگو دارد فریاد می کشد: "دزد! دزد!" اما همه خوابند... چکه چکه ی اشک، در نوایی زخمی شنیده می شود...

در کارگاه خطوط انتقال لوله های نفت و گاز صادراتی،  هق هق  "های...وای... دا....تریده...اجباری..."

می پیچد. گرگ ها و امنیه ها حمله آورده اند. کودکی صدا می زند: "دا! دایه..."

طاقت نمی آورم. بوی نوای نی تا زیر بالشم نفوذ کرده.... هنوز 4 ساعت تا شروع تایم شیفت روز مانده ...از  تخت بیرون می جهم. بیرون از کانکس – اتاقک خوابم، در فضای مرطوب،  ابر پشه همه جا را پوشانده...

"آخِ ی وای، مَند تا قیومت..."

وای، مَند تا قیومت..."

نی زن دارد بنا به غریزه و حکمی درونی، ناله هایش را بیرون می ریزد....

به محوطه ی گیت ورودی می رسم، بسته... مادر و توله هایش بیرون دم تکان می دهند... با احتیاط سرک می کشم به درون اتاقک نگهبانی، گونه ها خیس اند...

 

 

"نوروز خان" نگهبان گیت ورودی ، زاده ی آنزان، بختیاری تبار، اکنون مزدبر پیمانکاری امور مهندسی و ساخت "شرکت جهان پیما" ست. دفتر مرکزی ستاد پشتیبانی و خوابگاه کارکنان این شرکت در منطقه ی برومی اهواز، تقریباً رو به روی پلیس راه اهواز ماهشهر قرار دارد.

"نوروز خان"، سالمند و با لَنگی مختصر پای چپ، بیش از بیست سال است که با شرکت "جهان پیما" کار می کند...

او همیشه شیفت شب است، فعال و هوشیار... نیمه شب که از شهر بر می گردم، از تاریکی درون اتاقک مرا که می بیند، بیرون می آید، دروازه را باز می کند. می داند که روز های زوج، برای تدریس خصوصی زبان انگلیسی به شهر می روم. ساعت شش عصر  از کارگاه بیرون می زنم و دقایقی از نیمه شب گذشته، بر می گردم کارگاه...

او در این ساعت منتظر من است... گاهی هم قدم زنان، با چماقی در دست می آید تا سر جاده...

دروازه باز است و خانواده ی هاپو،  دور و بر او می چرخند... غذای آن ها را دارد سرو می کند.

هم چنان که وارد محوطه ی کارگاه می شویم، با قدرت تمام خشاب دروازه را می کشد و زنجیر را قفل می کند...

نفس عمیقی می. سراغ خانواده ام را می گیرد....ناخنگیری را که سفارش داده و خریده ام، تحویلش می دهم...

"بفرما شام..."  از اتاقک بوی گوجه و بادنجان سرخ شده ی سوخته می آید. روی میز لرزانش، چند عدد پیاز گنده و بسته های نان را می بینم...

"گرسنه نباشی؟"

"ممنونم خان، از بچه هات در ایذه چه خبر؟"

" بد نیستند...چه خبر از اوضاع و احوال؟ حقوق ها امسال زیاد نمی شوند؟" از نگرانی هایش می گوید و بیماری همسرش و  مشکل  پسر 12 ساله اش که یکی از بیضه هایش عیب مادرزادی دارد و باید عمل شود...

هم چنان با منش یک اصیل زاده/ جنتلمن از من پذیرایی می کند. دوغ خنک و یا دلستر و گاهی هم کاسه ای ماست و نان محلی... البته از سبزیجات کاشته در پشت اتاقک هم مرا  بی نصیب نمی گذارد...

 

 

در تاریکی پیش از سپیده دم،  که از کانکس خوابگاهم دارم رو به سوی دفتر   D.C.C می روم، او را می بینم که چماق در دست از محوطه گردی می آید، هم چنان قبراق و مراقب:

"می دونی چیه؟ اون پشت سوله ی  اداره ی انبارها، محوطه انبار باز، فضای درندشتی است که می رسه به دیوار سیم خاردار و پشتش دشت متصل به تپه... تریده ها ( دزدهای مسلح) از  آن جا می آیند برای دزدی..."

با غرور  می گوید که تا کنون چند بار حمله ها را دفع کرده و آن ها را ناکام گذاشته..

 نگران از اخراج است.  بنا به خبرهای رسیده ، جناب مؤمن زاده مشاور مدیرعامل  قرار است او و چند نفر دیگر را بنا به دلایل بی سوادی و از کارافتادگی اخراج کند، و چند نفر را به جای آن ها به کار بگمارد...

و هم چنان که دور می شود رو به اتاقکش، تا نگهبانی را تحویل "رنجبر"، جوان شیفت روز بدهد، لبخندی می زند:

"می روم می خوابم تا نیمروز... بعدش ناهار می خورم و گفت و شنفت با هم ولایتی ها!"

 

 

نیمه شب به خوابگردی، او را می بینم که مانده های غذا را برای سگ ماده ای که به تازگی وضع حمل کرده، می برد بیرون و در محل مخصوصی که برای این کار در نظر گرفته می ریزد....

تابستان عطشناک امرداد خوزستان، زیر کوره ی خورشید، که پسینگاه دمای سایه به 58 درجه می رسد، این جا و آن جا، در ته بریده های بطریی های آب معدنی، برای پرندگان آب می ریزد... گنجشکان گاهی دور از چشم اغیار، تا درون اتاقکش هم سرک می کشند و خرده های غذا را از روی میز، روی لبه ی پنجره و کف اتاق ور می چینند...

 

 

کار روزانه تمام شده و آفتاب بی رحم جنوبی دارد غروب می کند، اما از دیوارها هرم داغ بیرون می زند.... "رنجبر"، که نگهبان شیفت روز است و هم گویش " نوروز خان" ، شام خود و او را در ظروف یک بار مصرف گرفته به اتاقک بر می گردد. شام او را روی لبه ی بیرونی پنجره می گذارد و به سوی کانکس خوابگاهش می رود... به سرعت می روم اتاقم. لباس عوض می کنم. آماده ام برای رفتن به شهر و تدریس. از روبروی اتاقک که رد می شوم، برایش دست تکان می دهم و به سر جاده، آن سو می پرم تا با خودروهای عبوری خود را به مرکز شهر  برسانم...

نیمه شب که از شهر بر می گردم، پشت دروازه می مانم. بر خلاف گذشته، از او خبری نیست.

"نوروز خان!... نوروزخان!"  توله سگ ها از میان خرابه ی اطراف به سویم می آیند. شماره اش را می گیرم.

"کجایی نوروز خان؟ دروازه بسته س"

"داروم میام... حالم خوش نیست.. " صدایش ضعف دارد.

پس از نیم ساعت هم چنان که شکمش را گرفته، به سوی دروازه می دود.

"چی شده؟"

"هیچی.. " تقلا کنان کلید می اندازد... خشاب را بیرون می آورم و لنگه ی دروازه را به یک طرف می کشم. وارد می شوم. دروازه را قفل می کنم و او را می بینم که شکمش را گرفته، هن هن کنان به سوی اتاقک توالت می دود...

 

 

و چنین شد که ساعت دو و سیزده دقیقه ی بامداد، صفدر، سر آشپز کارگاه، هراسان به سوی اتاقک نگهبانی آمد و یک شیشه آب لیمو را به خورد "نوروز خان" داد. چرا ؟ چون شکمش باد آورده بود و او مرتب کمپرس خالی می کرد. " نوروز خان"برای آن که در کمال فراغت و آسایش باد خالی کند، به محوطه ی پرت کارگاه، پشت انباز باز سنگر گرفت و شلیک پایان ناپذیر توپخانه اش را ادامه داد...

 

 

 ساعت سه صبح است، بیشتر کارکنان، بیدار شده اند و سراغ او را می گیرند.

"مسموم شده؟ لعنت بر پیمانکار عوضی و غذاهای دله ایش!"

اما هنوز هیچ کس نمی داند علت نفخ شدید معده ی" نوروز خان" چیست...

میلاد همیشه بیمار می گوید "یک ورق قرص روناتادین به خوردش بدین همراه با این قطره ی ضد نفخ نعناع بابونه... حالش جا میاد..."

با هم به سوی سوله ی انبار ها می رویم. از دور صدای شلیک ها شنیده می شود...

در مسیر، "اوستا نریمان"، میکانیک واحد تعمیرات را می بینیم که از پیش "نوروز خان" دارد بر می گردد. سرش را تکان می دهد: "وضعش خیلی خرابه... باد... باد ... باد... با این همه باد که از شکمش بیرون می زند، می شود نیاز تمام پنچرگیری های شهر را تأمین کرد!"

 

"رنجبر" هم که بیدار شده، می آید سر پُست نگهبانی تا جای او خالی نماند...

صبح ، "رنجبر"  در روشنایی بامدادی، علت نفخ شکم " نوروز خان" را پیدا می کند. در بقایای خورشت ظرف شام او، تیرگی عجیبی دیده می شود... با قاشق خورشت را هم می زند... لشکر مورچه ها را می بیند که آن جا را فتح کرده اند... پس او دیشب در تاریکی، خورشت مورچه می خورد و خبر نداشت...

تا چند روز،  از "نوروز خان" خبری نیست... با خبر می شوم که او پس از دو ماه حضور در کارگاه، به مرخصی رفته است...

*

هاشم حسینی

hh2kh@hotmail.com

09163106368

خداحافظی

نامه به دوستی در همین حوالی.... / بدرود! شهر دیروز من


شهر من روح بهارانت کو؟...(م. سرشک)
*
نازنین جان! هر سال در آستانه ی نوروز، چند بار زنگ زده ای و گفته ای "در همایش رودکی منتظریم بیایی..."
نوشته ای که چرا من هفتکل را از یاد برده ام...
دوستان دیگری هم دارم که با آن ها مرتب در تماس هستم...
اما بگذار کوتاه و گویا بگویم: دیگر به هفتکل نمی آیم، زیرا توان دیدن سالمندان گرفتار در تنگنای فقر را ندارم.
از دیدن چهره های غمزده ی کودکان دچار محرومیت غذایی رنج می برم.
شرمنده ی برخورد با جوانان دلمرده ام...
در صورت های معصوم شهرمندان اصیل زاده، هزاران پرسش اعتراض آمیز را می خوانم...
مشاهده ی تنبل های مفتخور، نوادگان جیکاک و ابوسفیان که زیر قرآن ها علم کرده ی خود، مال و منال و قدرت به هم زده اند، اندوهانم را دو صد چندان می کند...
چه باید کرد؟
فقط خردجمعی است که راهبری می کند. من فقط به بیان انتقادها و پیشنهاد های خود می پردازم...
باید اعتراف کنم که احساسات بازی، بدون عمل و آه و ناله کردن ها برای گذشته ی هفتکل راه به جایی نمی برد. دیگر بس است هر چه عکس بازی و خاطره گویی کرده ایم. لفاظی ها و قربان صدقه ی هم رفتن بدون آن که این همه انرژی را در مسیری درست به کار گیریم، ما را مضحکه ی تاریخ خواهد کرد...آن چه تا کنون از گردهمایی ها و نشست ها دیده ایم، انبان انبان تعارف، نفوذ متخصصان زد وبند و ناکامی های فوج فوج دن کیشوت های راه گم کرده بوده اند. اگر هفتکل گذشته ی افتخارامیزی داشته، اکنون از توانمندان مالی و فرهنگی خود می طلبد برای آینده، افتخارهای تازه بیافرینند.
باید با هم بگوییم: ای که دستت می رسد کاری بکن!
می دانیم که: کرم داران درم ندارند و درم داران کرم!
تو خوب می دانی که من بهترین سال های صباوت و درس را در هفتکل گذراندم، شهری که به امر یک سلطان، شاهزاده یا مالک ساخته نشد....هفتکل زاییده ی کار بود و رادی و راستی... اکنون مدفن آرزوها و محل خودنمایی فرصت طلبان...
بگذار در این فرصت باقیمانده ی عمر که با مرگ دارم تخته نرد می زنم، آخرین سخنان ادای دین در باره ی هفتکل را الوداع، بازگویم... تو از سخنم خواه پند گیر و خواه ملال!
باید برگ برگ تاریخ این شهر را بدون سوگیریی های قومی و قدرت گرایی، با دقت و درایت خواند...
با کشف نفت،آنان که از گوشه و کنار ایران و دیگر کشورهای جهان به این دشت سخاوتمند هجوم آوردند، پیوندی مشترک داشتند: کار. آن ها تمام توش و توان خود را به کار می بردند تا هفتکل نه تنها خود، بلکه ایران را مهد تمدن دنیا سازد. تاریخ یک صد ساله ی این شهر نفتزاد، از قهرمانی های ساکنان این دشت بهار، در عرصه های استخراج نفت و گاز، درخشش در میدان های تحصیل، ورزش و مبارزه در برابر ستم ها، استبداد ارتجاع داخلی و استعمار خارجی، روایت های مستند دارد. جغرافیای این افتخار را ببین فرزندان راستین هفتکلی از کجا تا کجا گسترده اند: ، از تکزاس تا کانادا و استرالیا و شمالگان و جنوبگان، هر گوشه ی دنیا...
از چاه های نفت "سرچشمه"، پشت جاروکارا و مهرآباد، یونیت های پیرامون سرچشمه (دره تَلو) تا یونیت های نمره یک و کریت کمپ... از فلوتین، توفشیرین، مسیر رو به نفت اسپید، رگ های گذرای نفت، در حال عبور از "برم گاومیشی" ها تا موزه ی بریتانیا، گره خورده در حافظه ی همیشه بیدار نفتگران، هستی پر رونق انگلیس و آمریکا و دیگر متحدانشان را رقم زده اند ، به جز رفع محرومیت هفتکل.

دوستداران واقعی هفتکل، پراکنده در گوشه و کنار دنیا، نقطه نقطه نقشه ی گسترده ی آن را در مقیاسی کلان، بر دل های خود سنجاق زده اند... آنان بر آنند که شادابی، شور زندگی، رادی و راستی را به این شهر گرانبها باز گردانند. غلام همت آن نازنینم که کار خیر بی روی و ریا گرد...
باری، اکنون در شرایط ناشادی که جوانان هفتکل از بیکاری و محرومیت رنج می برند، در برهه ی پر اندوهی که بار سنگین گرانی و نگرانی، بهمن وار برخانواده های نجیب فرود می آید، در واکنش به تیفوس بیکاری و افسردگی ها، اعتیاد، بی باوری، خودکشی های صورت گرفته و احتمالی در محیط بزه زا یی که کاستی های اشتغال و بهداشت، نبود سرگرمی های سالم ایام فراغت، شهروندان این شهر بالقوه مرفه را در معرض آسیب های اجتماعی قرار داده است، مبرم ترین وظیفه ی هر ایرانی پاکنهاد و علاقه مند به شکوفایی و سربلندی هفتکل، انجام کوشش های مادی و معنوی در راستای حل مشکلات کنونی آن است.
ای عزیز!
این هم 7 راهکار پیشنهادی دور افتاده ای ازهفتکل:
1. هفتکل نیاز به کارآفرینی دارد، نه شعار و تعریف و جایزه ... در پی کلمات دویدن و تعامل بی هزینه با عکس و فیس بوک بازی، فقط افراد خودخواه و گریزان از کردار نیک را خوشحال می سازد.. ثروت های بیکران بسیاری از هفتکلی ها، در شهرهای دیگر ایران و دنیا( به ویژه آمریکا) مایه عشق و حال غیر هفتکلی شده است. می توان حداقل آن ها را صرف اجرای پروژه هایی با بهره وری بالا کرد. با مرگ این هفتکلی های متول در دیار غربت، همه ی اموال به دست نا اهلان و دولت های غربی خواهد افتاد. به کاشان و اصفهان و کرمان، برای نمونه بروید و ببینید، سرمایه گذاری های بخش خصوصی( متشکل از اهالی متول این شهرها در داخل و خارج از کشور) شهرهایشان را به چه تحول حیرت انگیزی رسانده اند. به جای ناسزا گفتن به تاریکی، چراغی برافروزیم.
2. حل مشکلات هفتکل، بااتحاد عمل متعهدانه ی همه ی هفتکلی های با قومیت های مختلف و دارای باورها، مرام ها و اعتقادات متفاوت صورت خواهد گرفت. بیایید برای یک بار هم شده، انحصار طلبی را کنار بگذاریم و حقوق اجتماعی پایدار را برتر از منافع گذرای خود بدانیم.
3. مردم هوشمند هفتکل، از مسئولان و مدعیان، انتظار صداقت و ساده زیستی دارند.
4. تشکیل کارگروه های متکی بر NGO های واقعی و رها از زد و بند های سیاسی مشتی دلال شناخته شده ی آشکار و پنهان، توجه نهادهای مددرسان جهانی را هم به خود جلب خواهد کرد.
5. آنان که در پی اختلافات اند، منافع اهریمنی خود را از این راه تأمین می کنند. دوستان هفتکل بدون تظاهر، در پی کار و سرمایه گذاری اند و دشمنان ترقی شهر و کشور در صدد انگ زنی، تفرقه انگیزی و کسب مقام و منزلت ها...
6. رواج کشاورزی کم هزینه و در گستره ی گروه های کوچک خصوصی را رها از بوروکراسی دست و پاگیر و عفونی دولتی، پشتوانه ی شکوفایی صنعتی شدن شهر سازیم.
7. هر گونه فعالیت اقتصادی/ اجتماعی/ فرهنگی/ تحقیقاتی در هفتکل، بدون مشارکت و حتی رهبری زنان هفتکل راه به جایی نخواهد برد و ابتر خواهد ماند.

با آرزوی تندرستی و بهروزی برای تو و همه ی دلسوزان شهر هفتکل
بدرود...

هاشم حسینی
14/12/1393

از منظومه ی هفتکل
1
هفتکل
سفره ي تكانده نفت
پهن
پوسيده
چسبيده بر دو سر نوك تپه ها

كندوي خانه ها
همه
لبالب از زمزمه و اعتراض
دره هاش
پر بوي پودنه
آميخته با بوي نفت

من با سگم « كورو »
پی كار مي روم تا چادر ارباب رينولدز
جوينده ي طلا – شوم سياه
در سبز ِدشت هاي روستا …

و او
با دكل هاي وحشت آورش
پرسه مي زند در برابر چشمان مضطرب كوروش…

خان
آماده به خدمت
مي خارد ريش و
به خلوت
با دقت
قرارداد عالي جناب رينولدز را
پنهان ميكند
در صندوق موريانه …
و
در خلسه و خيال
گسيل مردان ايل را
هي مي كند در پي لوله هاي نفت…
تا لندن مهد تمدن دنيا گردد …
و
هفتكل
سال ها گيج در بوي گاز
با لبان خشك و چاك
آب شور بنوشد و
شاكر از رحمت BP
بريتيش پتروليوم
بشمارد اسكناس هاي سالي دو ماهُ
بيوه زنان تقاعد ماهانه

با دعائي در حق هفت خواهران مهربان
چشم انتظار بميرند…

خانزاده هاي انگليسي و ينگه دنيائي
ديريست
از ياد بردهاند صفاي بُهون را
غافل از آنكه لايارد
اين نجيب زاده ي جذاب
تكيه داده به لامردون
پيشتر به يغما برده بود
اندرونه ي طلسم و نشان قوم …

 

هفت كل:
هفت نشانه
مبهوت مانده ي برهوت نفت …
شب ها در كوچه ها
« عمو پرويز »
اين ديوانه
خان دربدر
در فرار از داغ خيانت تبار
هم چنان مي گردد بي قرار…

"کابنگرو" تکیه داده در سایه ی پسینگاهی لوله های نفت
که می گریزند از پشت محله ی "جاروکارا"
هم چنان که لبه ی کلاه کابوی سالیانش را
پایین می کشد به نازی "غربت" می گوید:
- " 7 ، نمره ی بدبیاری نی دَدُو
هفت شرکت نفتی فرنگی ها
همه ش شانس...
فقط نفرین نفته که
ما را انداخته به ئی روز..."

«كا گرگلي»
كجاست آن نور
تابان از فراز تل
دوار بر سر هفت نشانه ها؟
ديگر چرا ترا
بردند به تهران
در يك قفس به تماشا؟

هفت كل:
هفت نشانه و رويا
جاپاي رفتگان ناپيدا

هفتكل:
هفتِ نحس
نفرینگاه نفت

2
دیگر سوی تو نمی آیم
ای گهواره ی گرم رویا و یادمان
در سرمامرگ نامرادی
بی داد بی امان...

درودی دوباره
اما بدرودی همیشه
به 7 نشانه
زیرا شرمنده
با این دستان خالی درمانده
به تو روی نمی توانم آورد
چرا که
از تقویم کودکان آرزومندت
روزهای فردا را کنده
دور ریخته اند
آن گاه که طاعون دروغ بر چشمان مادران نوک می زند
در هزارتوی فقری که سازمان داده اند
و نوادگان همه کاره ی جیکاک
فربه و بی شرم
نواله ها را می بلعند و به این سرا
پیوسته سرک می کشند.../
هاشم حسینی

کار مردان روشنی و گرمی است...

" بهتر است به آزادی در اصطبلی زندگی کنی تا در قصری زندانی باشی..."

دکتر محمد مصدق، نخست وزیر مردم سالار ایران

از ص. 437 کتاب " میهن پرست ایرانی" ، پژوهش کریستوفر بلک، مترجم هرمز همایون پور، انتشارات کند و کاو، تهران، 1393

*

محمد مصدق (۲۹ اردیبهشت یا ۲۶ خرداد ۱۲۶۱ - ۱۴ اسفند ۱۳۴۵)سیاست‌مدار، دولت‌مرد، نمایندهٔ چند دوره مجلس شورای ملی، و نخست‌وزیر ایران در سال‌های ۱۳۳۰ (۲۸ آوریل ۱۹۵۱) تا ۱۳۳۲ (۱۹ اوت ۱۹۵۳) بود. او پس از ترور سپهبد حاج‌علی رزم‌آرا و نخست‌وزیری کوتاه‌مدت حسین علاء به نخست‌وزیری رسید.

وی رهبر ملی شدن صنعت نفت ایران شناخته می‌شود، چراکه تا پیش از آن نفت ایران زیر سلطهٔ دولت بریتانیا و به واسطهٔ «شرکت نفت ایران و انگلیس» (که بعدها به «بریتیش پترولیوم» یا به اختصار «BP» تغییر نام داد) اداره می‌شد. مصدق پس از کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲، در دادگاه نظامی محاکمه شد و علی‌رغم دفاعیهٔ مستندی که از کارها و دیدگاه‌های خود ارائه کرد، به سه سال زندان محکوم شد. پس از تحمل سه سال زندان، به دستور محمدرضا پهلوی، دکتر مصدق به ملک پدری خود در احمدآباد تبعید شد و تا پایان زندگی زیر نظارت شدید دولت در انزوا زیست؛ تا این که سرانجام در ۱۴ اسفند ۱۳۴۵ بر اثر بیماری سرطان در ۸۴ سالگی چشم از جهان فروبست.