ازقصه های پروژه/ 6

چلوخورش مورچه در شرکت جهان پیما

Project Short Stories/6

Ant stew & Rice(Cholokhoresh I Moorcheh!)/ by Hashem Hossaini

 

*

صدای نی پرده های تاریکی را می درد. چوپانی راستگو دارد فریاد می کشد: "دزد! دزد!" اما همه خوابند... چکه چکه ی اشک، در نوایی زخمی شنیده می شود...

در کارگاه خطوط انتقال لوله های نفت و گاز صادراتی،  هق هق  "های...وای... دا....تریده...اجباری..."

می پیچد. گرگ ها و امنیه ها حمله آورده اند. کودکی صدا می زند: "دا! دایه..."

طاقت نمی آورم. بوی نوای نی تا زیر بالشم نفوذ کرده.... هنوز 4 ساعت تا شروع تایم شیفت روز مانده ...از  تخت بیرون می جهم. بیرون از کانکس – اتاقک خوابم، در فضای مرطوب،  ابر پشه همه جا را پوشانده...

"آخِ ی وای، مَند تا قیومت..."

وای، مَند تا قیومت..."

نی زن دارد بنا به غریزه و حکمی درونی، ناله هایش را بیرون می ریزد....

به محوطه ی گیت ورودی می رسم، بسته... مادر و توله هایش بیرون دم تکان می دهند... با احتیاط سرک می کشم به درون اتاقک نگهبانی، گونه ها خیس اند...

 

 

"نوروز خان" نگهبان گیت ورودی ، زاده ی آنزان، بختیاری تبار، اکنون مزدبر پیمانکاری امور مهندسی و ساخت "شرکت جهان پیما" ست. دفتر مرکزی ستاد پشتیبانی و خوابگاه کارکنان این شرکت در منطقه ی برومی اهواز، تقریباً رو به روی پلیس راه اهواز ماهشهر قرار دارد.

"نوروز خان"، سالمند و با لَنگی مختصر پای چپ، بیش از بیست سال است که با شرکت "جهان پیما" کار می کند...

او همیشه شیفت شب است، فعال و هوشیار... نیمه شب که از شهر بر می گردم، از تاریکی درون اتاقک مرا که می بیند، بیرون می آید، دروازه را باز می کند. می داند که روز های زوج، برای تدریس خصوصی زبان انگلیسی به شهر می روم. ساعت شش عصر  از کارگاه بیرون می زنم و دقایقی از نیمه شب گذشته، بر می گردم کارگاه...

او در این ساعت منتظر من است... گاهی هم قدم زنان، با چماقی در دست می آید تا سر جاده...

دروازه باز است و خانواده ی هاپو،  دور و بر او می چرخند... غذای آن ها را دارد سرو می کند.

هم چنان که وارد محوطه ی کارگاه می شویم، با قدرت تمام خشاب دروازه را می کشد و زنجیر را قفل می کند...

نفس عمیقی می. سراغ خانواده ام را می گیرد....ناخنگیری را که سفارش داده و خریده ام، تحویلش می دهم...

"بفرما شام..."  از اتاقک بوی گوجه و بادنجان سرخ شده ی سوخته می آید. روی میز لرزانش، چند عدد پیاز گنده و بسته های نان را می بینم...

"گرسنه نباشی؟"

"ممنونم خان، از بچه هات در ایذه چه خبر؟"

" بد نیستند...چه خبر از اوضاع و احوال؟ حقوق ها امسال زیاد نمی شوند؟" از نگرانی هایش می گوید و بیماری همسرش و  مشکل  پسر 12 ساله اش که یکی از بیضه هایش عیب مادرزادی دارد و باید عمل شود...

هم چنان با منش یک اصیل زاده/ جنتلمن از من پذیرایی می کند. دوغ خنک و یا دلستر و گاهی هم کاسه ای ماست و نان محلی... البته از سبزیجات کاشته در پشت اتاقک هم مرا  بی نصیب نمی گذارد...

 

 

در تاریکی پیش از سپیده دم،  که از کانکس خوابگاهم دارم رو به سوی دفتر   D.C.C می روم، او را می بینم که چماق در دست از محوطه گردی می آید، هم چنان قبراق و مراقب:

"می دونی چیه؟ اون پشت سوله ی  اداره ی انبارها، محوطه انبار باز، فضای درندشتی است که می رسه به دیوار سیم خاردار و پشتش دشت متصل به تپه... تریده ها ( دزدهای مسلح) از  آن جا می آیند برای دزدی..."

با غرور  می گوید که تا کنون چند بار حمله ها را دفع کرده و آن ها را ناکام گذاشته..

 نگران از اخراج است.  بنا به خبرهای رسیده ، جناب مؤمن زاده مشاور مدیرعامل  قرار است او و چند نفر دیگر را بنا به دلایل بی سوادی و از کارافتادگی اخراج کند، و چند نفر را به جای آن ها به کار بگمارد...

و هم چنان که دور می شود رو به اتاقکش، تا نگهبانی را تحویل "رنجبر"، جوان شیفت روز بدهد، لبخندی می زند:

"می روم می خوابم تا نیمروز... بعدش ناهار می خورم و گفت و شنفت با هم ولایتی ها!"

 

 

نیمه شب به خوابگردی، او را می بینم که مانده های غذا را برای سگ ماده ای که به تازگی وضع حمل کرده، می برد بیرون و در محل مخصوصی که برای این کار در نظر گرفته می ریزد....

تابستان عطشناک امرداد خوزستان، زیر کوره ی خورشید، که پسینگاه دمای سایه به 58 درجه می رسد، این جا و آن جا، در ته بریده های بطریی های آب معدنی، برای پرندگان آب می ریزد... گنجشکان گاهی دور از چشم اغیار، تا درون اتاقکش هم سرک می کشند و خرده های غذا را از روی میز، روی لبه ی پنجره و کف اتاق ور می چینند...

 

 

کار روزانه تمام شده و آفتاب بی رحم جنوبی دارد غروب می کند، اما از دیوارها هرم داغ بیرون می زند.... "رنجبر"، که نگهبان شیفت روز است و هم گویش " نوروز خان" ، شام خود و او را در ظروف یک بار مصرف گرفته به اتاقک بر می گردد. شام او را روی لبه ی بیرونی پنجره می گذارد و به سوی کانکس خوابگاهش می رود... به سرعت می روم اتاقم. لباس عوض می کنم. آماده ام برای رفتن به شهر و تدریس. از روبروی اتاقک که رد می شوم، برایش دست تکان می دهم و به سر جاده، آن سو می پرم تا با خودروهای عبوری خود را به مرکز شهر  برسانم...

نیمه شب که از شهر بر می گردم، پشت دروازه می مانم. بر خلاف گذشته، از او خبری نیست.

"نوروز خان!... نوروزخان!"  توله سگ ها از میان خرابه ی اطراف به سویم می آیند. شماره اش را می گیرم.

"کجایی نوروز خان؟ دروازه بسته س"

"داروم میام... حالم خوش نیست.. " صدایش ضعف دارد.

پس از نیم ساعت هم چنان که شکمش را گرفته، به سوی دروازه می دود.

"چی شده؟"

"هیچی.. " تقلا کنان کلید می اندازد... خشاب را بیرون می آورم و لنگه ی دروازه را به یک طرف می کشم. وارد می شوم. دروازه را قفل می کنم و او را می بینم که شکمش را گرفته، هن هن کنان به سوی اتاقک توالت می دود...

 

 

و چنین شد که ساعت دو و سیزده دقیقه ی بامداد، صفدر، سر آشپز کارگاه، هراسان به سوی اتاقک نگهبانی آمد و یک شیشه آب لیمو را به خورد "نوروز خان" داد. چرا ؟ چون شکمش باد آورده بود و او مرتب کمپرس خالی می کرد. " نوروز خان"برای آن که در کمال فراغت و آسایش باد خالی کند، به محوطه ی پرت کارگاه، پشت انباز باز سنگر گرفت و شلیک پایان ناپذیر توپخانه اش را ادامه داد...

 

 

 ساعت سه صبح است، بیشتر کارکنان، بیدار شده اند و سراغ او را می گیرند.

"مسموم شده؟ لعنت بر پیمانکار عوضی و غذاهای دله ایش!"

اما هنوز هیچ کس نمی داند علت نفخ شدید معده ی" نوروز خان" چیست...

میلاد همیشه بیمار می گوید "یک ورق قرص روناتادین به خوردش بدین همراه با این قطره ی ضد نفخ نعناع بابونه... حالش جا میاد..."

با هم به سوی سوله ی انبار ها می رویم. از دور صدای شلیک ها شنیده می شود...

در مسیر، "اوستا نریمان"، میکانیک واحد تعمیرات را می بینیم که از پیش "نوروز خان" دارد بر می گردد. سرش را تکان می دهد: "وضعش خیلی خرابه... باد... باد ... باد... با این همه باد که از شکمش بیرون می زند، می شود نیاز تمام پنچرگیری های شهر را تأمین کرد!"

 

"رنجبر" هم که بیدار شده، می آید سر پُست نگهبانی تا جای او خالی نماند...

صبح ، "رنجبر"  در روشنایی بامدادی، علت نفخ شکم " نوروز خان" را پیدا می کند. در بقایای خورشت ظرف شام او، تیرگی عجیبی دیده می شود... با قاشق خورشت را هم می زند... لشکر مورچه ها را می بیند که آن جا را فتح کرده اند... پس او دیشب در تاریکی، خورشت مورچه می خورد و خبر نداشت...

تا چند روز،  از "نوروز خان" خبری نیست... با خبر می شوم که او پس از دو ماه حضور در کارگاه، به مرخصی رفته است...

*

هاشم حسینی

hh2kh@hotmail.com

09163106368