اعترافات

یک

انترناسیونالیست نیستم

بر این باورم

اما که زمین انسان ها را نمی باید

خط خطی

مرزبندی کرد

و سوسیالیست نبوده ام

یا کمونیست...

مطمئن باش رفیق!

می دانم

می خواهم

که

لبخند و نان سهم همه به تساوی باشد

فمینیست؟

چی!؟

آهان!

گوش کن هم وطن

از کودکی آموخته ام این راز را:

زنان خدایان زمیینند

و مردان

سربازانشان

رو به جبهه های سعادت فردا...ه.ح.

از روز نوشت های یک شهزوند خوزی در آفریقا...

...

دیروز مادری را در خط جاده دیدم.

لاغر رنگ پریده با کودکی مالاریا زده...

از همکاران کامرونی خواستم که کمکش کنیم...

او را سوار کردیم تا نزدیکی های روستایش و کمی کمک...و او یپاده که می شد، با نگاهی عمیق که تمامی آیه های مقدس مادرانه در آن شکوفا بود، به من گفت:

مرسی پاپا...

و من زیر درختی خیره به گونه هایم ، شادمانه باران را زمزمه کردم...

نامه به آن سو...

منوچهر جان مهم انسان ماندن است...

و در این جا من دارم یاد می گیرم که ...

شعری که نان روزانه ی من است...

کم کم

یاد می گیرم که

بی هیچ درایتی

تنها با غریزه ی برادرم درخت که از تیار جنگل هزاره هاست

و با کمک لبخند ماتیلده

کودک دو ساله و  سه ماه ی همسایه

شیرینی سیاه

که

تکه شکلات غلتانی است

پیرامون سکوتنگاه روستایی ما

در یابم که چه باشکوه است روز

پرواز

در این بدایت ماندن...

سنگملیمای کامرون

 

خودرونوشته ها در کامرون

...سال ها در ایران، خودرونوشته ها را گرد آورده و مورد بررسی قرار داده ام...

در دهه ی هشتاد خودمان، شماری از آن ها را هم در " روزان" منتشر کردم...

اکنون در سنگملیمای آفریقا، با خودرونوشته های معنادار ی روبرو شده ام.

این هم  چند نمونه:

 

Combattant Hassan

مبارز حسن

Dernier Voyage

سفر آخر (محکوم به اعدام)

Abat les Jalous

چشم حسود کور!

از یادداشت های یک خوزی در سرزمین سبز کامرون...

...

C'est la vie

زندگی در سنگملیما با ساعت دقیق و راستین طبیعت پیش می رود...

پگاه خروس های همسایه های ما می خوانند. آن ها همراه با عیالات مربوطه شب ها در میان شاخ و برگ های درختان می آسایند و از ساعت دوی بامداد شیپورهای بیداری را می نوازند...

...

ما، کارکنان جاده سازی، در چند خانه اسکان یافته ایم. امین و چهار نفر دیگر: مسعود، بهنام،کمال و احمد که خانه اشان نزدیک کلیساست، برای آن که دو ساعت از نیمه شب گذشته از سولو خوانی سلطان خروسان و همسرایی قوقولی ها در امان باشند، چند بار بنا به برنامه ی زمان بندی شده، هر شب یکی می رود و شاخه های نشیمنگاهایشان را تکان می دهد تا خراب و خسته گردند و دیگر نتوانند بخوانند، بخوابند و بگذارند دیگران هم بخوابند... پس، نای بانگ خواب خراب کن آن ها را به هم می زنند...

...

در خانه ی ما که دور تا دورش خانه هایی با زندگی روستایی، اما پیوندهای انسانی پیشرفته وجود دارد، کلنی ماکیان در ناز و نعمت به حیات خود ادامه می دهند...

...

روابط بین زن و مرد و مادران و فرزندان، دوستان، بی توجه به جنسیت و در کمال درستی و راستی جریان دارد.

...

آن چه برجسته است، رفتن دست کم 80 در صد بچه ها به مدرسه است. والدین با وجود نداری، به آموزش بچه هایشان اهمیت می دهند...

 کودکان بزرگتر بسیار مراقب کوچکتر هاهستند...

قرار است این یک شنبه به کلیسای نزدیک خانه امان برویم.

وحید که مسئول دفتر فنی (بورو تکنیک) پروژه است، قول داده فیلم و عکس های مراسم را بگیرد...

بارها که شب ها با دوستان به گفتگو نشسته ایم، بیشتر تأکید ها بر آن است که با رفتار های خود، چهره ی احترام برانگیز و قابل احترامی از ایران نشان دهیم...

بیشتر شب ها همسایه ها به دیدن ما می آیند. زبان آن ها فرانسوی ، آغشته به گویش بولو (Boolo) می باشد...

...

دیشب ایستاده در ایوان، رو به اقیانوس پر همهمه ی جنگل این کلمات را بر سینه ی شب نوشتم:

پرلود

کلمه ای ست درخت

همیشه خندان و بیدار

پروانه ای می گردد

که می روید

می رود تا انتهای جاده

تا برکه گردیده و کلنی انسان

 رها از ارقام...

کودک نان مادر

پدر

دستان پل

با وجود آن که

تیفوئید مالاریا هپاتیت

ستاره ها

سبد

آسمان

بستر و بارانی ناگهان بر سقف را انکار می کنند...

 نامه همین تقه تقه آوندها

زندگی

در بازار شلوغ شهر هنوز ادامه دارد

فراسوی سیاهی خیس این حوالی که اصیل و نجیب سبز مانده است...

دریچه...

«هنرها با آموختن شروع می شود و با تمرین و پیشرفت به کمال می رسد. هیچ چیز ارثی نیست، الاّ مرگ!»

بودا

یگانگی یک معنا: ماما...

 ماظر...ماتر...اُم

مهربانی مادران

 سیاه در اینجا

آفریقا

زرد در هیمالیا

سپید در کشاکش اروپا

سرخ در خیمه های آند، چروکی چیف

یگانه یک رنگ

مادرانه ی انسان

هر جا...ه. ح.

شهر سنگمیما، کامرون

از روزنوشت های یک شهروند خوزی...

یک شنبه نهم ژوئن، روز تعطیلی آخر هفته در سنگملیمای کامرون فرصتی دست داد تا با همکارانم به بلندای کوه روستای جنگلی مه زِ سه برویم و صبحانه را در آن جا صرف کنیم.

این کوه صخره ای از مناطق توریستی این شهر است.

آن چه که برای من جالب بوده، چشمه های شفاف، آناناس و موز وحشی و میوه ای کُنار مانند/ ضد  مالاریا به نامِ آُبِ بُن (در زبان بومی بولو) است. یکی از همراهان ۱۷ نفری، به من گفت: دو دانه از این میوه را قورت بدهی در برابر نیش مرگبار این پشه واکسینه خواهی شد...مزه ی این گیاه دارویی بسیار تلخ است...

در آن جا با یک نقاش ساختمانی به نام دانیل آشنا و دوست شدم.

در ابتدای راه رو به قله، سگ او همراه ما آمد، اما دانیل به او نهیب زد: اَ لَ مزون! ( برو خونه!) اما سگ شروع به اعتراض کرد و با مراقبت تمام سر بالایی را بالا آمد... و تا آخر با ماند...

در مسیر گیاهی دیدم که با تماس دست به برگ هایش خودش را جمع می کند. نام آن هاچ مینات ( به معنی از شرم می میرد) و به زبان بولو آوو اُنو است...

آن چه شگفت آور است اهمیت دادن پدران و مادران به آموزش و تربیت فرزندانشان است...

در این باره بیشتر خواهم نوشت...  

پاسخ به دو پیام

امین جان

من و واژه ها...سالاد کلمات...چتر ترنم لفظ..

نوشته ای:

"تصویری هستند، کمی ادبی ترش کن..."

متوجه منظورت نشده ام...

روشنترم کن...

 

عموزاده ی نازنینم، رضا

در کامرون دارم کار می کنم و البته کشف و شهود خود...

نامه به ناهید

سلام

می بویمت

می بوسمت

می خوانمت از دوستت دارم / از می بینمت در انحنای تنهایی...

اکنون در این شهر دوست داشتنی آفریقایی سنگمیمای کامرون دارد باران می بارد.

پرنده ای دارد آواز می خواند و من در شیب تند بی تو بودن، در رویاهای روزانه ام مرورت می کنم...

کوشش هایم تمام آن است که تو شادمانه بخندی...

از دوستت دارم / از می بینمت در انتهای سبز سیاه، در بلندای تپه ای که روستایی است و راستای هستیی که پاک و دست نخورده انسانی است...

فردا ساعت شش صبح به تو زنگ خواهم زد...

...

صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست

بیار نفخه ای از گیسوی مُعَنبَر دوست

به جان او که به شکرانه جان برافشانم

اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست

...

روزنوشت ها در آفریقای سبز

اکنون فرصتی دست داده که این جا در کشور کامرون، شهر سنگملیما، یادداشت های سفر و دیده ها و شنیده های هر روزه ام را گرد آورم و برایتان از کشوری دوست داشتنی بنویسم که شعار ملی اش:

صلح، کار و میهن

است....

با عکس های دیدنی...

 

از روزنوشت های یک شهروند خوزی در کشور کامرون

1

 اقیانوس سبز

پشت پرده های مه

فراوان

ردیف ها

درخت

صف کشیده تا ملتقای دست نخورده ی خدا و انسان

2

شیرین

چون لبخندِ یک سیاه

سپید

3

آدمی

 می تواند

مرور نماید

مادرانگی کلبه ها را

این جا


24 مه 2013

سنگملیما،کامرون