...

دیروز مادری را در خط جاده دیدم.

لاغر رنگ پریده با کودکی مالاریا زده...

از همکاران کامرونی خواستم که کمکش کنیم...

او را سوار کردیم تا نزدیکی های روستایش و کمی کمک...و او یپاده که می شد، با نگاهی عمیق که تمامی آیه های مقدس مادرانه در آن شکوفا بود، به من گفت:

مرسی پاپا...

و من زیر درختی خیره به گونه هایم ، شادمانه باران را زمزمه کردم...