از روز نوشت های یک شهزوند خوزی در آفریقا...
...
دیروز مادری را در خط جاده دیدم.
لاغر رنگ پریده با کودکی مالاریا زده...
از همکاران کامرونی خواستم که کمکش کنیم...
او را سوار کردیم تا نزدیکی های روستایش و کمی کمک...و او یپاده که می شد، با نگاهی عمیق که تمامی آیه های مقدس مادرانه در آن شکوفا بود، به من گفت:
مرسی پاپا...
و من زیر درختی خیره به گونه هایم ، شادمانه باران را زمزمه کردم...
+ نوشته شده در پنجشنبه سی ام خرداد ۱۳۹۲ ساعت 14:55 توسط هاشم حسینی
|