آینده چراغ راه گذشته

تا ساعت طلوع شب پیش از آدینه که روزنامه ی "۵ شنبه پیش از آدینه ی هر روز " با انبانی از خبر و سروده و داستان و نقد و پیشخوانی از خوانشسرا را در این کُنج پیشکش جان های شیران خدا می کنم؛ سخنی از سرِ درد دل با روشنفکران وطنی:

ماندن در انگاره ها و پندارهای گذشته که مصادره به مطلوب اصحاب قدرت وقت بوده اند، واپسگرایی دست و پاگیر را به همراه آورده است...

دستاوردهای فکری و فن آوری های روزآمد هزاره ی سوم تمدن دهکده ی کوچک جهانی مجالی برای درجا زدن و توسل به ایدئولوژی ها نم کشیده و اعتقادات ناتوان از همراهی با شتاب اصلاحات و دگرگونی های نو به نو نمس دهد...

شکی نیست که گذشته ی تاریخی/ تمدنی ما زیبایی ها و افتخارات بی همتایی دارد، اما بسندگی به تمام/بخشی از این گذشته و خواب ماندن در قطار سریع جهان سالاری متکی بر حقوق ملی به سکست در برابر استبداد و سرشکستگی در جهانشهر پیشرفته می انجامد...

جهانی بیندیشیم و بومی؛ طرحی نو از عدالت اجتماعی و ترقی اقتصادی /فرهنگی سرزمین خود را با اتحادی فدراتیو از موزاییک فرهنگی آریایی و عرب و کرد و آذری و بلوچ، مازندرانی و گیلانی و خراسانی پی افکنیم...

In People We Trust

...

تا رسیدم به کرج، پندارها و نگاره های تازه پیرامون مرا با خود برد...سه شنبه دیروز  تا امروز یک شنبه گوییا پلک زدنی بود...این قافله ی عمر عجب می گذرد!

... و تمامی در آغوش خانواده فرو نرقته ام ، هنوز انگار چند ثانیه نگذشته که کودک شیطون درونم امروز صبحگاه زیر درخت زردآلو هشدارم داد:

هی پسر! انگار یادت رفته گفته ن وظیفه بالاتر از عشق! بنویس! کُنج را وانهاده ای و یاران منتظر را از یاد برده ای! بابا دستخوش!

بادخنکی می وزد... بخار مهربان چای و نان سنگگ و...

هنوز مزه شیرین درخشش ستاره ی روزنامه ی اعتماد زیر زبانم است. شماره ی شنبه، زایش دوباره ی این ققنوس اطلاع رسانی را تمام نکرده ام و نوشته ی پدرانه و نوید بخش فرزند پر افتخار  ملت، جناب آقای دکتر محمد خاتمی، افتخار آفاق را دارم دوباره خوانی می کنم و بر گرفته از راستای رادی و راستی پیامش، سپاس دوباره خوانندگان قدرشناس این روزنامه ی ملی را تا آن گستره ای که من می شناسم، نثار  پدیدآورندگانش و به ویژه طلایه دار شکیبای آن ها جناب الیاس حضرتی عزیر می کنم و می گویم:

به اعتماد مردم تکیه کنیم و در راه خلل ناپذیر اراده ی آن ها به پیش برویم...

Mr. Manager

دیشب آقا مدیر که شکل و شمایل تابلو شده اش در مطبوعات/ صدا و سیما را بسیار دیده اید، با وجود مشغله های جلسه ای و حساب و کتاب های بی شمار مشکلات سازمان تحت فرمانش، مجبور شد به عیادت مادر بیمارش برود...در مسیر بیمارستان از طریق تلفن همراه ده فرمان را دریافت کرد و آن ها را به مسئولان واحدهای مربوطه اش انتقال داد...

دور تخت را عروس ها و نوه ها گرفته و دامادهای مقتدر که هر کدام بنا به مصلحتی بیرون از اتاق خصوصی قیافه های غمگینی به خود گرقته بودند، گاه گاهی آهسته به تماس ها پاسخ می دادند...

تا این که مادر پسر را به درون فراخواند تا آخرین وصیت و سفارش را به او بکند و آماده ی سفر روحانی شود...

-         در را ببند پسرم...خبرهای بدی از تو به من رسیده... می گویند مقام تو نه تنها نفعی به مردم نمی رساند که باعث فقر و فاقه ی بیشتر آن ها شده...تو خروارها پول پس انداز کرده ای... نه این جا، در مملکت کفار...زمین های درندشت به حیف از رعیت به یغما برده شده...هنوز دیر شده...یاد بابای مرحومتان به خیر همه اش می گفته نان حلال...

چشمان مادر یارای باز ماندن نداشتند...

سوارانی در پایین تخت او انتظار می کشیدند...

چشمانش دوباره اما برای آخرین باز ماند. با دقت تمام در چشمان پسر خیره ماند.

لبانش تکانی خورد. اما زبان تکه چرمی شده بود خشک . از ته گلویش صحراهای خشک بی کسی و غربت گشوده می شد...

چشمان کنجکاوش هم چنان منتظر پسر را پایید...

نگاه پسر شرم زده بود، همانند روزی که شیشه ی پنجره همسایه را شکست و وقتی شاکیان به در خانه آمدند و از او شکایت آوردند؛ او فقط سرش را پایین انداخت...

یکی از اجنه ی شیطان آمد و با دست خیس به پشت گردن او زد:

-         چیزی بگو جناب مدیر! جنابعالی که در جلسات و مصاحبه ها همه را حریف هستید و هیشکی جرآت شیشکی نداره قربان!

فروغ چشمان مادر کورسوی چراغی بود در دور دست که محو و بی رمق داشت خاموش می شد...

-         پسرم...توبه کن و برگرد به خودت، خدا...

اما ناگهان تلفن همراه جناب مدیر به صدا درآمد...

و

او

با صدایی

لرزان

هم چنا

که

پلک های پر چروک مادر

بر

هم

قفل می شدند،

اظهار فرمود:

-         بله قربان...دست بوسم...

fATHER'S Day

با آرزوی آن که پدران ناکام در برآوردن آرزوهای فرزندانشان، متحد و مقاوم زمینه ساز بهروزی پدران فردا گردند...

آمین.

رونده ی جویا و گویای نیکی...

شبحی که به میدان آمد

سراغ نیکان را گرفت و رفت

در گوشه ی آن قهوه خانه

میخانه

خانه

کارخانه

کشتزار

باغ

کسی از کسی دیگر پرسید

آن رونده

جوینده

گوینده ی نیکی

از کدام جانب رفت؟


Friendly Notice

عازم سفرم...

امشب در این کُنج نخواهم بود.

دیدارمان فردا صبح ساعت 10

...


Ideal People i Love

می خواستم امشب از مادری بنویسم که تک و تنها و بی پشتیبان، اما متکی به ایمان، فرزندانی را فرهیخته پیشکش جامعه و دفاع از میهن و ارزش های اجتماعی کرد و اکنون شادکام و راضی مهیا مرگ گردیده است...

از فرزند دربدر فقر که به دزدی روی آورد و به اروپا رفت و وارد باندهای گانگستری شد و بعد در روزهای دفاع از میهن باستانی به خط مقدم جبهه رفت و ... چه شگفتی ها که نیافرید و بعد...

یا از دختری بنویسم که کارمند شرکتی دولتی شد و تمامی درآمد از حقوق کارمندی و قالی بافی را صرف درس و تحصیل دو خواهر و برادرش کرد و دیگر نتوانست ازدواج کند... یا:

آموزگار ورزشکاری که با دو مغازه دار شهرش حساب نسیه داشت تا به کودکان یتیم و فقیر درس خوان لوازم تحریر و...بدهد...

یا از دختر کیانپارس گرد بگویم و بگریم که پس از تصادف پدر کامیوندارش و فلج شدن او به خودفروشی روی آورد و درآمدش را صرف هزینه های خانه و تحصیل برادران و خواهران کرد و یک شب...

بگذریم از این ناگفته ها بسیار دارم... تا چند لحظه پیش که همکارم نعیم پرسید چرا از شهیدان نمی نویسی؟

این پرسش مرا منقلب کرد ... تا این سروده (سیاه مشق) در من خروشید و...

آن را تقدیم هم وطنانی  می کنم که ایران باستانی نیازمند دگرگونی را سر سبز و آزاد و سرافراز می خواهند...

 


 

نشانی

 

کمی کنار کانال

نشسته بر شهامت صحرا

همسایه ی سنگر های باستانی جنگ تحمیلی ام

که به فرموده ی اربابان

بهترین فرزندان ما

ایران

 را به مسلخ کشاند

 

مانده ام  در دشت

آزادگان خوزستان

تا بچینم

گل های سرخ شجاعت یاران

 

این جا ای هم وطن

امن

در میان مین های مهربان به خواب نازند

شهیدان ما

دور از شرارت شهر

چنگال های مصادره

 اقتدار دروغ

 قدیسان فسق و فجور

...

 

اما

وفادر

انبوه پرندگان

دودمان سگان

می گردند هم چنان در پی آن نجابت گمداده ی کودکی

پاره های هویتمان

مردان و زنان بی ادعا

که

خمپاره خورده

تیر باران شده

زنده به گور

در این جا

مانده اند

تا

برای روز مبادا

فردا

به پا خیزند

 

زاده ی سرزمین نخل و نفتم من

جوینده ی آن گوهران اهورایی


سرگردانم؟

نه!

در بدر؟

نه!

پرسه زنان

شبان

روزان

می گردم

تا از این زمین سوخته بربایم

 دانه های مدفون را

 

می دانم

می دانی

روزی گل می دهند

بر سینه های ستبرِ پوران و دختران ایران

بلندای ایمان

اینان

.

.

.

 

پیام دوست...

حیفم آمد شما را در سهمی از این شیرینی پیام دوستم محمود شریک نسازم.

او  اندرون منِ خاموش را به فغان و غوغا واداشته است....

"...    

بخوانید و بخوانید و چندین بار بخوانید تا ضرب آهنگ درونی این غزل و حال مولانا را حس کنید و از عمق وجودتان بفهمید آنچه را که او گفته است..


نه سلامم نه علیکم

نه سپیدم نه سیاهم

نه چنانم که تو گویی

نه چنینم که تو خوانی

و نه آنگونه که گفتند و شنیدی

نه سمائم نه زمینم

نه به زنجیر کسی بسته ام و بردۀ دینم

نه سرابم

نه برای دل تنهایی تو جام شرابم

نه گرفتار و اسیرم

نه حقیرم

نه فرستادۀ پیرم

نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم

نه جهنم نه بهشتم

چُنین است سرشتم

این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم

بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...

گر به این نقطه رسیدی

به تو سر بسته و در پرده بگویــم

تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را

آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی

خودِ تو جان جهانی

گر نهانـی و عیانـی

تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی

تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی

تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی

به تو سوگند

که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی

نه که جُزئی

نه که چون آب در اندام سَبوئی

تو خود اویی بخود آی

تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و

بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی

و گلِ وصل بـچیـنی....

تا امشب ساعت 10

ثانیه های سنگیِ عمرتان

گلباران...

Iranian Window

انسان هایی آرزویی

همای اوج سعادت به دام ما افتد

اگر ترا گذری بر مقام ما افتد

...

به نا امیدی از این در مرو، بزن فالی

بُوَد که قرعه ی دولت به نام ما افتد

...

( حافظ)

خداداد آورا گمنام اما نیک نام زیست...

 دو ماه پیش با زمینیان بدرود گفت و رفت و اکنون تک درختِ کُناری در نزدیکی مسجدسلیمان هر روز نامش را از پرندگان می پرسد... 

او از کارمندان دون پایه ی دادگستری بود. در تمام مدت 30 سال خدمات منظم، امینانه و مفید، هیچ غیبت کاری نداشت. ساعات موظفش را به بطالت نمی گذراند و مطالبات و حقوق مراجعان به شعبه ی مربوط به خود را پاس می داشت... مردم را آموزش می داد که تنها راه رسیدن به حق و حقوق اشان تبعیت از قانون است و ثابت می کرد که قدرت متکی به قانون ماندگار است...

هر روز صبح، زودتر از اهل خانه بیدار می شد، نان گرم ( گاهی هم حلیم، کله پاچه و یا آش) می خرید، چای را دم می کرد. میز صبحانه را می چید... در سلامت کامل و با اشتها چاشت می کرد و بیرون می زد...

در جریان اخبار و رویدادها بود... بچه های مفیدی تقدیم جامعه کرد و تا آخر عمر حرمت انسان/زن را نگاه داشت....

از آن جا که بستگان و دوستان صمیمی اش در شهرستان مسجدسلیمان و روستاهای پیرامون زندگی می کردند به مناسبت های مختلف ( پایان هفته، تعطیلات، نوروز و سیزده بدر) سوار بر خودروی شخصی، همراه با همسر و فرزندان و گاهی هم تنها به آن جا بر می گشت...

آن روز پنج شنبه ماه آخر بهار، 30 کیلومتر مانده به زادگاه باستانی نفت زده اش  بود که رادیات پیکانش جوش آورد...

پیاده شد. برق تند آفتاب چشمانش را خماند...بادی نمی وزید. خودرویی عبور نمی کرد...

کاپوت گداخته از گرما را بالا زد...دبه ی آب را از صندوق عقب در آورد و روی شبکه های رادیاتور آب ریخت تا جگر موتور خنک شود...

مژه های پر پشت ایلی اش به عرق نشست.

بعد دور وبرش را نگاه کرد....نه پرنده ای پر می زد و نه سبزه ای به چشم می خورد...دوباره  رفت به سراغ رادیاتور...باز هم آب ریخت...

نه سایبانی سبز،  نه داری و نه درختی...

دست چتر چشم کرد... چند قدم مانده تا جاده ساقه های بی جان درخت کنار (سدر) زی رتابش آتشین افتاب له له می زد...

به یاد مادر افتاد که سبزه و آب و آتش را بنا به آن خصلت روستایی پاس می داشت و در زبانزدها و گفته هایش هنوز آن رگه های اهورایی بکر و پاک باقی مانده بودند...

پس به سراغ نهالک رفت و بقیه ی آب را بر سر و رویش ریخت...

چند لحظه بعد هم چنان که سوار خودرویش می شد، با دوست تازه اش بدرود گفت و قول داد که مرتب بیاید و به او سر بزند....

آدینه شب، در برگشت از مسجدسلیمان به اهواز، همراه با دبه ی همراهش، چند بشکه دیگر آب آورد و نهال کنار را سیراب از آب کرد...

این دیدار های عاشقانه، وفادارانه به درازا کشید...

نهال بالید و درختی پر شاخسارگردید... سایه گسترد و هر روز پر بخشش، به روندگان و از راه ماندگان میوه ی شیره ی جان خود را هدیه داد...

هر  سیزده بدر، از صبح چشم به راه خداداد و خانواده اش می ماند تا بیایند و زیر تن او بیاسایند...

و خداداد از راه که می رسید درخت را سلام می داد. دستی به هیکلش می کشید. نازش می کرد... این اواخر نوه اش بهروز را بر بلندای آن می برد تا گستره ی دشت را بهتر ببیند و آشیانه ی پرندگان امن مانده در آغوش مهربان مادردرخت را نوازش کند.

دو ماه پیش آخرین دیدار دست داد....

خداداد دبه ی آب گوارا را بر پای دلدار ریخت. دست وداع با او داد و راهی شهر شد.

شب دوش گرفت و سر و صورت را صفا داد. در بستر آرمید. زیر لب زمزمه کرد:

نیاز به خوابی طولانی دارم برای این خستگی چندین ساله...

و...

بامداد دیگر برنخاست.

دوستدارانش می گویند او سکته کرد. اما من این مرگ شیرین و رویا زده اش را سفری خود خواسته به قلمروی لایتنا، خدا می دانم...

آیا شما انسان دیگری را تا این حد دوستدار زیست بوم و مردمش می شناسید؟

مطمئن هستم که می شناسید. شاید نمونه ی دیگر در پیکاری دیگر به سوی رادی و راستی، خود شما باشید... 

تا فردا شب ساعت 10 با بوسه های ستاره، بدرود... 

 

Noble Iranians

از سطرهای خیابان تا باغ های خیالتان


دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند که یافت می‌نشود جسته‌ایم ما
گفت آنکه یافت می‌نشود آنم آرزوست (مولانا)

 

انسان های آرزویی

می خواهند به ما بباورانند که انسان گرگ انسان است.

 تقلا می کنند ایرانی را علی بابا و دزد معرفی نمایند.

فقر و فحشا،دروغ و دزدی را به کمک اربابان خارجی و مشاوران آمریکا اروپا نشین خود و گماشتگان نوکیسه بی اصل و نسب اشان سازمان می دهند تا ایرانی پاک نهاد را به گدایی، بردگی و کم مایگی و ترس عادت دهند...

 اما ستارگان آسمان پاک ایرانی شاهدند که چنین نخواهد ماند...

این چکیده نوشته ها، برگرفته از انبوه یادداشت ها و سیاه مشق هایم، تصاویری زنده و روییده از واقعیت های پیرامون اند به گرمی آفتاب و به طراوت لبان کودک.

هدفم اثبات بزرگ منشی و وجود گنجینه های انسانیت و رادی و راستی هم میهنانم است در روزگاری که ناراستی ادعا و افتخار اقلیتی قدرت مدار است...

این نوشته ها را دادنامه ی یک ایرانی بدانید در دفاع از حقانیت خواسته های شهروندی برای زندگی شرفتمندانه: برخوردار از کار، فراغت معیشتی، امید و آزادمنشی...

طرح های پیشروی شما هر روز یکی، تابلوهایی هستند از انسانی که "آنم آرزوست"...

انسان های عادی، بی ادعا، سخت کوش و به قولی"اهل درستکاری و بر سر پیمان"، حلال و حرام سرشان می شود. ریشه در این خاک دارند. نجابت انسانی را پاس می دارند. خاطرِ عشق را می خواهند... در عین کمبودها و تنگناها، خانواده را از سراشیب ها و گردنه های ی فقر مدیریت شده ی دولت به سر منزل مقصود می رسانند و با افتخار می میرند تا زندگی پربارتر در کنارشان ادامه یابد...

از امشب با شما به تماشای این پیامآوران بی کلام انسان آرزویی می ایستیم...

و تو ای مدعی! ای هم میهن که انگشت اتهامت  را به سوی هم وطنت نشانه می روی و او را متهم می سازی که بی عرضه، دورو، تنبل، ظالم پروز، متفرق و منفرد و...و.. است؛ از یاد نبر که هنگام این اشاره کردن ها و بر مسند قضاوت خود ساخته نشستن، 4 انگشت دیگر دستت رو به سوی خودت قرار دارند و اگر این چنین است که تو می گویی، بیا و برنامه ی راه دگرگونی بده، شیوه ی موفقیت آرمان هایمان را طرح ریزی کن... به پا خیز و چاووش خوان راه باش...

گر به سخن کار میسر شدی/ کار نظامی به فلک بر شدی

آری! هزار نکته ی باریکتر زمو این جاست / نه هر که سر بتراشد قلندری داند!

به خود بنگریم. و از یاد نبر یم که پیامبران فرهنگ نیکنامی و بهروزی ایران زمین: کوروش و داریوش، امیر کبیر و مصدق و محمد خاتمی و... رودکی، حافظ،، سعدی، فردوسی، نیما، فروغ فرخزاد، الف سایه، ژاله اصفهانی،الف بامداد شاملو، سیمین بهبهانی و....

بارها هنرمندانه در کلام های دلنشین برآمده از دل و تنیده در کردارهای اهورایی ، بر درستی و درایت و دادگرایی ایرانی گواهی داده اند.

نمونه ها:

همه مردمی باید آیین تو  / همه رادی و راستی دین تو (فردوسی)

من از بازوی خود دارم بسی شکر / که زور مردم آزاری ندارم (حافظ)

زمانه قرعه ی نو می زند به نام شما... (الف سایه)

امشب در ساعت 10، با مخنصری از زندگی خداداد آورا آشنا خواهید شد که گمنام اما نیک نام زیست، دو ماه پیش با زمینیان بدرود گفت و رفت و اکنون تک درختِ کُناری در نزدیکی مسجدسلیمان هر روز نامش را از پرندگان می پرسد... 


Fiction... Monolog...

شماره 2 روزنامه دیروز

روزنامه 5 شنبه پیش از آدینه هر روز

 امشب باز کلی مطلب از دست این سید آواره افتاد، زمین برا فردا شب... اما

حالا در این کُنج فقط یک سروده می خوانید و یک قصه.

سروده ی عاشقانه  ی شماره  2

در ستایش زنی که ایزدبانوی عشق مرا مسحور و مفتون او ساخته است...

 

Naha

2

ضریح لبان معصومت را دوست دارم

فراتر از پرتگاه های پر پونه ی آسماری

و زمزمه های ازلی زایش کارون

 در گهواره ی کوهرنگ...

 

 می ستایم

انگشتانت را

بالا

تا سرزمین مرموز بازوان

سراسیمه

تا کندوی کبوتران

.

.

.

روایت پسری که باباش می خواسش نویسنده بشه...

 

مُ تابستونا یخ در بهشت می فروشم و زمستونا باقلی تند. یه ایل را با همی دکون سیارم نون می دُم...

امسال خدا بخاد میروم اول راهنمایی. معدلُم شده بیس... بیو نیگا کن. ئی کُپی ریز نمراتم. همه ش دو صفر دو صفر دو صفر دو صفریعنی به قول بی ویم نمره خداخوب کرده: بیییییسسسستتتتتتتت!

حالا بیو ئی نوشابه صفر درجه را زیر تش افتو بنداز بالا جی یَر آش و لاش از گرمات خنک بشه!

اما اون تابستون که آسفالت خیابونا امانیه اهواز بخار می شد رو به آسمون و مُ داشتم رو شیشه ها نوشابه و دوغ و آب معدنی و آبجو، تو تشت رخشوری ننه م قالب یخ را خُرد می کردم و چشام می سوخت از عرق؛ دیدم پدری درب و داغون همراه پسرش از راه رسیدند...

پدر قد بلندی داشت کمی خم، ریش چند روزه، صورتشُ سیاه کرده بود و چروک های پیشانی ش ورم داشت سرخ و سوخته...

پسری نگاهی به مُ کرد. هیچی نگفت.

 پدر پرسید: باباجون همینه؟همی جاس؟

-آره بابا.. همین اداره س.

بابا انگار کمی ترسیده باشه، ایستاد.

از تو لفاف پلاستیکی کاغذا و مودرکاشُ بیرون کشید. عرق دور چشاشُ با سر آستین رنگ و رو رفته ش پاک کردو افتاد به سرفه. مُ خواسُم بهش بگم عامو بیو آب بخور... سبیلِ... برا لب تشنه آقام... اما اونا تنداتند از دروازه رد شدن داخل...

بعدش، هگِل دیوونه اومد یه هزاری خیسِ عرق که لبه هاش سوخته بود بِهِم داد و گفت فالوده کالفرنیایی می خوام!

مُ گفتم فالوده کالفرنیایی م کجا بود!

سِی!

خُ بیو آب انبه بزن سی اعصابت خوبه.

سِی!

بعد نشست بغل جوب آب، با موبایل کهنه ای که خودش بعدن بِهِم گفت زیر نخل پیر روبرو دروازه ایستگاه راه آهن پیدا کرده، شروع کرد تلفن زدن به آسمونا.

سِی! سِی! سِی! سِی! سِی! سِی!

پرسیدم خُ چته؟ چی می خوای از قرارگاه آسمون بپرسی؟

اگه غیرت داره یه بارونی بباره تو ئی چله زمستون، رو سر ئی همه مرده!

بعد صدا ترمز ماشین اومد که لاستیکاش از زور داغی افتو تپیده ن تو قیر آسفالت. هگل دیونه م هم نمی دونم چرا فرار کرد رفت...

بعد داشتم داد می زدم تشنه نری از دنیا بیو آبجو تگری بزن، دوغ بلواس! کانادادرای اصل آخرآسفالت پرشده ی شرکت ننه فالح و شرکا، هر شیشه دویس تومن... آب میوه همه فصل های خدا تو جهنم 70 درجه اهواز، مفت صد تومن...

بعد چفیه بُوام که مفقوداثر شد تو اُبادان، انداختُم تو تشت، خیس بخوره از یخاب... درش اُوُردُم کشیدمش رو سرو گردن و صورتُم...

اون روز تیرماه اهواز ، لامصب زمان در جا زده بود. هنوز نیم روز بود. بدن آدم کباب می شد از برق آفتاب و سوز عرق... کو تا پسین که دیوارا می شن منقل و بدن ادما مرغ پرکنده!

بعد یه یه قوطی کوکا در آوردم بیرون به یاد بُوام یه قُلپ دادمش بالا. خدا از سر تقصیراتت بگذره بُوا... نمی دونم کجا غریب افتاده ای. ننه م که می گه همی چله تابستون بود تو دارخوین اسیرشدی، تشنه و بی راه...

دایی م می گه خدا بیامرز از بس قُد بود، سربازا دشمن بِهش امون نداده ن ثانیه آخر عمرش از قمقمه ش یه قُلُپ آب بنوشه به یاد سرور شهیدا و آزادی خواها... حالا مُ می نوشم به یاد لبا تشنه همه شون...

بعد باباهه و پسره اومدن بیرون از اداره ی دولتی... بواهه فحش می داد بیو ببین.رادیاتش جوش اورده بود!

پسره بواشُ نیگاه می کرد هاج و واج.

هیچی؟ ئی همه برو و بیو وعکس بگیر و کُپی بنداز و ببر و بیار، گوز؟ یعنی هیچی گیر مُ نمیاد؟

لبا بواهه خشک بود و از بس داد زده بود گلوش بند اومده بود. صدا نداشت...

پسره خجالت می کشید و خیس عرق بود.

بُواهِ نشست زیر درخت بی ثمر. سیگاری هم نداشت بکشه. کاغذا را از تو پلاستیک درآورد، خواست جِر بده بریزه تو جوب لجن خیابون اصلی امانیه، پسره زرنگی کرد، با دستا کوچیکش اونا را از لا انگشتا لرزون و بی جون بُواش بیرون کشید...

به خدا زوره... ظلمه...

دیگه طاقتم نیاوردم، جلدی دو تا دوغ تگری پُکُندوم برا دوتاشون گفتم سبیل! نذری عامو...

پسر نیگاهی به بواش کرد.

بواه شیشه را به لبا سیاه سوخته ش چسبوند... و بعد یه نفس و یه ضرب زده ش بالا...

اما پسره که صورتش از گرما شده بود، لبو با دلواپسی بُواشِ نیگا می کرد...

بعد بُواهِ لباشُ مکید نیگاهی به مُ کرد. سرش را به اطراف چرخاند و گفت:

بچه ئی طور فایده نداره.... بیو نزدیکتر...

نه پرنده ای پر می زد و نه عابری رد می شد... صلات ظهر بود، کوره افتو بالا سرمون...

بیا هرچی داروم بهت می دم، درس بخون... خودنویس بخر و کاغذ ...بنویس... نامه بنویس و حق مُنِ از ئی اداره چی ها بگیر... مثه مُ کور و بی زبون راه بلد نباش... بنویس...بنویس...

نوک قلمُ فرو بده تو ماتهتشون...

بعد یه شیشه آبجو در آورد از اون زیر زیر اقیانوس یخ و انداخت بالا...    

 

 

 

Reading, so we are existing

روزنامه 5 شنبه پیش از آدینه هر روز

شماره 1

به علت کمبود جا و انبوه مطالب، نوشته های جامانده را فردا شب در ساعت 10 در شماره ی 2  همین "روزنامه 5 شنبه پیش از آدینه هر روز" در همین میعادگاه بخوانید..

یک:

سروده ی امروز


اخوی از رییس چه خبر؟

حالش خوب نیست قربان!

تازگی سرطان قدرت گرفته و فشارش رفته بالا

سکوت مرگ

توفان وار

موج موج پیرامونش را

تنگ تر و تنگ تر

محاصره کرده اند و

در برگه های شناسنامه ی جدیدِ دهکده ی کوچک جهانی

جایی

منظور نکرده اند اربابان

برای او

اخوی! پس سرنوشت ما چه می شود؟

- منتظریم

باید ببینیم تاس و اسطرلاب اساتید مجرب جن گیری

چه از دست مبارکشان بر می آید...

*

*

*  

 

دو:

با هم بخوانیم:

ماهنامه داستان همشهری، شماره دو، خرداد 90

می پندارند که دارند، باش تا پرده بردارند!

رسائل خواجه عبدالله انصاری

 

این نشریه پربار و به روز، شانه به شانه و گاه یک سر وگردن بالاتر از "گلستانه" و "بخارا" و "کارنامه و "آدینه " ی آن دوره؛ به سردبیر نفیسه مرشد زاده و:

دبیران تحریریه: مینا فرشید نیک، احسان لطفی

همکاران این شماره: سپینود ناجیان، محمد طلوعی، محسن حسام مظاهری، زهرا درمان

مدیر اجرایی: شیما جوهرچی

با دستاوردهای نو به نو به پیش می رود...

 

در این شماره آدم های کاریکاتور شده ی کامبیز درم بخش هم حضور دارند.: چراغ چکه می کنه! 193(ص. )

سردبیر "در آستانه" را حسرات نامیده:

و از رساله قشیریه/473 آورده: میان این قوم اشارات بودی، پس حرکات شد.

اکنون نمانده است مگر حسرات...

 *

"روزگاری در این سرزمین با کلمه " کرامت می کردند، دیوار می شکافتند و بر آب قدم می زدند، شفا می دادند و گره می گشودند...کلمه در این جا هیچ وقت دیوار نبوده، در بوده....

داستان هایی که دنیا را ناگهان رو به چشمان آدم جابه جا کنند، کم شده اند و درست در وسط همین قحطی، داستان این چنینمان آرزوست."

ازداستان های خارجی

 اعترافات یک تردست/ تینا فی / ترجمه فرشید نیک

اگر زنبورها نبودند/ علی رضا تقی خانی

نقره ای / روایت فائزه جمالی از خانه سیمین و جلال

داستان های علمی تخیلی : صوت ربا / س. ن.

(کانی های صدا دزد)

و داستان معمایی: 17 ژوئیه 1994 بین ساعت  ده تا یازده شب

 اشتها/ س صیرفی زاده

ترجمه احسان لطفی

گنج حواریون : کاربرد قصه در منبر (1)

در این شماره، در بخش {روایت / نامه} ، نامه های حضرت امام خمینی خواندنی هستند. نمونه:

خطاب به همسر مکرمه خدیجه خانم ثقفی

5 شهریور1351

"شما که رفتید هوا گرم شد. ..احمد نوشته بود بچه ی تازه به دنیا آمده بی نهایت بد گل است. شما هم نوشته بودید شبیه احمد است. جای دوری نرفته لکن در نامه دوم بود که به فامیل مادر رفته است. موجب خوشوقتی است. از سلامت خودتان و سایرین مسرورم کنید . والسلام علیک.

 پدر بچه ها"


از مطالب دیگر:

گهواره ی نوزاد بختیاری( مصور ) کوهستان کوچک

نوشته ی  سجاد پیشدادی

تامس ولف، هم تراز فاکنر و همینگوی

لوک هموارد انجل به خانه نگاه کن فرشته

به یک داد زن ساده نیازمندیم،  حامد حبیبی 187

 

سه:گزارش یک بدرقه:

ساعتی پیش از نیمروز سه شنبه 17/03/1390، رانندگانی که به شتاب از سه راهی اهواز-شوشتر- مسجد سلیمان می گذشتند، صفی از آدم و خودروهای چشم انتظاری را می دیدند، دردمند،  اما همراه...

دو شنبه شب بود که چشمان هنوز پر فروغ بی بی پریجان، سنگین و پر راز بر هم فرود آمدند تا برای همیشه بسته بمانند...

نوه اش مژگان که خبررا شنیده،  سراسیمه خود را از اندیمشک به محل  وداع آخرین ننه جون پری رساند...

شبی نه چندان دور که سر بر دامن بی بی پری جان گذاشته بود، از او هم چنان کودکانه پرسیده بود:

ننه جان! چرا این همه سال تنها؟

و مادر بزرگ مغرور سری تکان داده بود: به حرمت عشق و طلاق مردی که بر سر پیمانش نایستاد...

و روز سه شنبه 17/03/1390 در بالای 50 درجه ی سانتیگراد خوزستان، دوستداران بانو نجیب ایل ساعت ها منتظر ماندند تا بیاید و او را به خانه ی ابدیش برسانند...

و حالا مژگان، از خانه جاروبرقی و لوازم تنظیف را آورده تا زودتر از همه به مسجد برود و فرش ها را تمیر کند... پتو پهن نماید و به کمک زنان دیگر محیط را آن چنان که ننه جون دوست می داشت، آبرمندانه روبره سازد...

او نمی خواهد کسی تشنه و گرما زده شود... تُنگ های شربت گوارا را به دست جمعیت انبوه می رساند...

داماد ننه جون همراه با مردان دیگر وبا پشتگرمی نوازندگان محلی(توشمال) به پیشباز بانوی پر غرور هستی آمده اند...

 آهنگ چپی (عزا) نوای عزا را در فضا می پراکند و مردان با احترام عمیق که هیچ دستور وسفارشی پشت آن نیست، در برابر ورود او سر خم می کنند و می گریند...

و جمعین انبوه سوگوار وارد که شدند، شهر در شگفتی فرو رفت...

فضای گورستان چهار بیشه مسجدسلیمان را هاله ای از بغض و اشک و ناله پوشاند...

دختر و پسری عاشق از سیاوش پرسیدند: این زن که بود که این گونه کودک و پیر، زن و مرد در بدرودی ناگزیر اندوهش را رشته ی پیوند و پیمان با هم بسته اند؟

...

ای خاک مقدس ایران، فرزند پاک، مادر وفادار ما را بپذیر...

و در آخریم لحظه ها که جمعیت گمداده گوهر، آماده ی رفتن می شدند، زنی بلند بالا و میان سال که هنوز پتک زمان زیبایی زنانه ی او را نتوانسته بود زیر ضربات بی رحم خود خُرد کند، به آرامگاه بی بی پریجان براتی نزدیک شد، لبانش جنبید... انگشت بر خاک داغ کشید و به پا خاست :

ای مردم! ای برادرا! خواهرا، دخترام! پسرام!

پری دوست من بود... نیم قرن پس از جدایی ازشوهر بی وفا، پاک زیست و هیچ کس نیست که از او خبر و حرفی جز خوبی و پاکی شنیده باشد... او گُرد افرید ما در صحنه ی زندگی و عشق ماند... خوشا به سعادتش...

نام نیکو گر بماند زآدمی/ به کز او ماند سرای زرنگار...

روزنامه 5 شنبه پیش از آدینه...روزنامه ای برای هر روز...

فردا شب، بر ستون های این کُنج خواهید خواند:

آخرین خبر

گزارش یک بدرقه ( خاکسپاری بی بی پریجان براتی)

شعر روز

داستانی کودکی که پدرش می خواست نویسنده شود..

خودرو نوشته ها

و...


Reunion

 

فصل حموم زنونه

 

بخش چهارم

 

رمان "اون پسر شیطون!"

31شهریور 1339

شامگاه شرجی محله ی کارگر نشین احمد آباد آبادان

-         تو این جا چکار می کنی؟

-         ننه م آوردُم حمومُم بده برا روز اول مدرسه...

کوکوش؟

-         پیش حبابه است حالا میاد...ننه تو کو؟

-         اوناها...

انگشت کشیده ی خیسش اشاره رفت به اجتماع اشباح 7 نفره...

-         تو اینجا ایستاده بودی برا چی؟

-         مواظبشون بودم غریبه ی مشکوکی نیا نزدیکشون...

چشماش بالاتر از سرم برق می زد.

خودش ُ در تاریکی پوشانده بود اما بوی صابون سرخای لایف بیویی به من می رسید.

-         فردا می ری مدرسه، نه؟

سرم را تکان دادم.

-         ترس داری ؟

-         نه... خواب قرار ندارم که زودتر برم سرِ کلاس...

-         می ری و خوندن نوشتن یاد می گیری... بعد می آیی خونه ی ما کتاب و مجله بِهِت می دم

-         خیلی دلم می خواد کتاب بخونم...

-         خودُم بهت یاد می دم داستان های دنیا را بخونی... سفرهای گالیور... 7 خان رستم... تو تصدیق کلاس شیشم را که بگیری مُ کلاس نهم میرُم...

-         بعدشُ بگو بازهم....

-         ...

-          کجا رفتی؟

می روم جلو... دست می کشم رو صورت تاریکی...

-         معصومه!

-         ...

شلپ شلپ سطل آب...

-         پسر کجایی تو، نیمه جونُم کردی... بیا زود حموت بِدُم، به خودُم برسم... باید زود برم خونه... بُوات و کاکات از باشگاه لوتو و سینما میان شوم می خوان...

مرا می نشاند روی رخت های نَشُسته. سطل آب داغ را روی سرو گردنم چپ می کند...

نمی خوام کیسه بکشی!

-         مگه گربه ای تو پسر که از آب بدت میاد؟

-         معصومه تویی؟

صدای خنده پژواک می یابد...

از پله ها لق بالاخونه می روم بالا و با دستای پر بر می گردم.

ظهرهای طولانی و داغ تابستنان های آبادان را با بغل بغل مجله ها و کتاب هایی که معصومه به من می دهند سر می کنم... دنیاهای رنگارنگی از زیبایی و ماجرا، دور دور...

کله ام در ابر کف صابون فرو می رود. چشم هایم را می بندم...

دست عصبی و عجول مادرانه ای شورتم را بیرون می کشد...

خجالت نکش... می خواهیم غسل تعمیدت بدیم بچه ی پاک و درستکاری باشی!

خنده ی معصومه در دالانی بی انتها می پیچد...

سطل های آب را پشت سرهم بر سر و ورویم می ریزند... احساس  سبکی می  کنم...

پسرم حالابرو تو رختکن... لباساتُ بپوش برو خیابون، خونه...

 پسر، شیطونی نکنی ها!

معصومه است که داردمی خندد..

از  رختکن بر می گردم رو به نقطه ای که مادرم مرا شستشو داد...

پی معصومه می گردم... رد صابون سرخ لایف بیویی را می گیرم...

از کندوی اشباح زمزمه هایی را می شنوم..

ننه م خودشُ و رخت هاشُ شسته...

یکی از اشباح برهنه بلند می شود و می آید از کنارم رد می شود می رود...

تعداد اشباح مانده را میشمارم: 6 ...

ننه  کپه ی رخت ها را ول می کند و بی سرو صدا به جمع اشباح می پیوندد...

*

*

*

*

*

............ 

From the Depth of Darkness

 

فصل حموم زنونه


بخش سوم

 

رمان "اون پسر شیطون!"

31شهریور 1339

شامگاه شرجی محله ی کارگر نشین احمد آباد آبادان

...

اول چشام جایی را نمی دید... تاریک و پر از بخار صابون...

حمام صحن وسیعی بود با اتاقک هایی در دوسو. شیرا آب  چکه می کردند و سقف، شکم داده بود با طبله های رنگ و پلاستر و هر آن میل به سقوط داشت... 

ظرف های کوچک و بزرگ رویی و مسی در این جا و آن جا پخش بودند. تشت های رختشویی و دله ای پر از واجبی در وسط صحن به چشم می خوردند.

یک جفت نعلین های چوبی حمام را که سنگین وبزرگ بودند به پا کردم...

زنی با قیافه و هیکل مادرم، با دقت داشت پیرزنی ناتوان را شستشو می داد...

و صدای گریه ای آشنا را که شنیدم،  ثریا، خواهر مصطفا را دیدم بند انداخته که مادر و خاله هایش وحشیانه شستشویش می دادند تا امشب برای عروسی بی سر و صدا با مردی که از پدرش مسن تر و البته پولدارتر است، آماده شود.

دختر! مرد خره، بی رحمه، چه جوون باشه چه مثه قاطر پیر؛ همه شان یه ابول دارن و کلی ادعا! فیل هم اونه داره، موش هم داره...پس علامت تجاری مردی اون نیس...اما تو، عزیزم باید عقل داشته باشی، عزیزم جفتک به بختت نزن... تو ئی مملکت عشق یوخ دُر! صد تا دل گُر گرفته را بذار تو پاکت ببر بده تیمورعطار ببین چیزی بهت می ده...

نه...نه...نه... مُ می خوام تا خدا جیغ بزنُم...

خفه! غربت بازی در نیار...

مُ دوسِش ندارُم... نمی خوام...

دختر! پشت پا به بختت نزن...

و بعد کم کم جرأت کردم جلوتر بروم.

حمام آینه ی شکسته ای بود رو به وجود زن، دختری که حضورش در خانه به سر آمده، مادر، خواهر، زن هراسان و نگران که هر آن خبری از خیانت شوهر برای او می اورند...

حمام محل تجمع و درد دل، رایزنی و مشورت بود...

داشتم کنجکاوانه به همه ی اتاقک های مرموز سرک می کشیدم.

عمه صفیه مثل همیشه خاموش و صبور داشت ابری از کف را بر کمر بی بی کیسه می کشید و بغل آن ها ننه مستوره شلال گیسوان حنا گذاشته را می گشود تا بشوید...

در یکی از اتاقک ها "آساره" بیوه ی مجرد محله ی ما با ابهت تمام نشسته بود...

خواهرش می آمد سطل کوچکی را از آب بخار آلود پر می کرد و بر سر و شانه های مرمرش فرو می ریخت...بعد تنداتند بر می گشت و از حوضک، سطل بزرگتری را پر می کرد و بر می گشت...

و دیگر داشتم می ترسیدم به اتاقک های تاریک ته سالن سرک بکشم که صدای پچ پچ هایی که از لابلای آن ها جرقه های خطرناکی بیرون می زد، مرا به سوی خود کشاند...

تعداد این اشباح سر و رو پوشانده به هفت نفر می رسید. قیافه هایشان دیده نمی شد... اما صدای یکی را تشخیص دادم. او بیوه زنی بود به نام حلیمه رومزی که به گفته ی مادرم ، شوهرش را شهریور سال 32 مأمورا کودتا همراه با چهل پنجاه تا کار گر دیگه که اسمشون تو لیست سیاه پلیس سرکوب اومده بود، انداختند تو اروند رود...

-          خواهران...  هیچ وخت ما نباید نا امید بشیم... شوهر ها، برادرا ما، پسر تو ننه حمزه نمرده اند... غرق نشده اند... غلط کرد هر کی گفته طعمه ی کوسه ها شده ان...اونا میون مردم قایم شده ان برا روز مبادا بیان بیرون...

دیگر جلوتر نرفتم. پشت ستون پنهان ماندم، خاموش...

-          و اما برا فردا کارهایی که ما باید بکنیم.... اعلامیه  ها را داریم و لباس و خوراکی  که باید برسونیم به فراری ها مون تو "قُصبه" ...

-          چمدون کتابا را چکار کنم مُ؟

-          نمی تونی تا روز جمعه نگرشون داری؟

-          نه...اسد مثقالی، آژان جلو سینما، مشکوک شده به بُوام که تو بازار صفا پیچ مهره می فروشه...

-          چِطو؟

-          موسی بلبل لات کافه لین یک را نمی دونم چی گفت، افتاد دنبال بُوام...مُ خیلی دل نِگرونم...

-          مرضیه!

-          هان؟

-          تو می تونی همراه با سلیمه فردا صب برید خونه ی اینا و ترتیب چمدون را بدین؟

-          ها، باشه، کاری نداره...

بعد سکوت شد و شیر آب هم چنان چکه کرد و من داشتم سرمُ بر می گرداندم رو به در سالن ببینم ننه م چرا دیر کرده بیاد منو بشوره، آماده بشُم برا فردا روز اول مدرسه که از اون سر سالن از تو یکی از اون اتاقکا تاریک صدای معصومه را شنیدم که هیس هیس کنان اسممُ صدا زد...

 *

فردا شب ادامه می یابد... 

باد ایا... باد ئیبره...

فرصت شمار صحبت، کز این دو راهه منزل

چون بگذریم ناگاه نتوان به هم رسیدن... (حافظ)


پرنده ی ستیغ وارستگی، بانوی پر غرور عشق درگذشت...

بی بی پری جان براتی که برشی از گنج زندگی افتخار آمیزش در این کُنج به اشاره آمد، عزیزانش را وانهاد و رفت...

مرگ پایان پرنده نیست.

هجرت ملکوتی او را به نوه ی داغدارش خانم مژگان انصاری و همسرش، سیاوش، خواهران دردمند و همه ی نوه ها و نبیره های دل شکسته اش، تسلیت می گویم .

با آرزوی بهروزی برای بستگان، یاد و نامش مانا...


بویِ خوشِ خیال!

 

فصل حموم زنونه

بخش دوم

 

رمان "اون پسر شیطون!"

31شهریور 1339

شامگاه شرجی محله ی کارگر نشین احمد آباد آبادان

...

حضور تن زن تمام را فضا را پر کرده بود. 

بوی حنا، واجبی، صابون بروگردی، بوی بریانتین، بوی رخت خیس، پوست خیس خورده ، عطر کویتی تند مخفی لای لباس های زیر تازه عروس اتاق بالاخونه ی ما که دستا سپید و کشیده اش، با رخوتی که از ساعت ها ماندن در خزینه و کیسه کشیدن می لرزید، بر تن رسیده سفت و رسیده اش می پوشاند...

بوی عرقی که از منافذ کیسه کشیده شده بیرون میزد، داغ.

بوی سدر و ختمی طُره های نرگس، همسایه دیوار به دیوار ما که امسال می رفت کلاس سوم.

بوی قلیان با ذرات ذغال بلوط قاطی رایحه توتون برازجونی ...

بوی ترش دوباره ی زیر بغل حبابه، بوی خون مرده، شور.

بوی کندر، عود.

بوی شلوغ وسوسه و پچ پچه و اشک....

شبحی به مادرم نزدیک شد و فریاد کشید:

-         واوا! چشمم روشن، خواهر بیا ببین... آخراز زمون شده! تازه دومادا را میارن حموم زنونه! حلال و حروم شده لجن جوب! حیا گربه کجا رفت...

ننه م خاموش و بی حرکت مانده بود...عصبانی که می شد به لکنت می افتاد و حرفش نمی اومد. اشباحی لخت که ابزاری سیاه مانند بالشتک، باطوم هایی از آن ها آویزون بود ما را احاطه کرده بودند.

-         با زهم پیداش شد این زنیکه بی حیا!

-         ایمون و آخرت رفته به باد!

-         آهای مادرِ فولاد زره چته لشکر راه انداختی دور این زن مظلوم بی زبون؟

بعد سکوت شد و قُل قُل قلیون شدت گرفت.

دنباله ش صدای حبابه خانوم را شنیدم که اشباح ریز و درشت، لرزان و چروکیده و غر غرو را کیش کرد به ته سالن حموم عمومی:

انگار خانوما یادشون رفته مدیره اینجا منم! چتونه حمله آوردین به ئی زن دل شکسته؟ منیج سیاه باز جن ها رفتند توقالبت؟ بیا بدهکاریتُ بده!

-         چشمم روشن! خاله خانباجی م سوغات اُوُرده! شلوار تُنُکه روغات اُوُرده...

و ناگهان پنجولی که ناخن های تیزی داشت، چادر ننه را کنار زد و خراشی کشید رو پیشانی ام.

آقا دوما آقا دوما

آهای گل!

زن ها شروع کردند به کِل زدن.

موجوداتی که شبیه پریای دریایی بودند، به ما نزدیک می شدند... آن ها که حماشان تمام شده و فقط پایین تنه ها را با لنگ های سرخ پوشانده بودند، آمدند دور ما حلقه زدند.

کف دستامُ از خجالت رو چشام گرفتم.

اما ننه یه مرتبه غرش کرد:

خفه خون مارمولک سیاه!

سر دسته ی زن های که گیس های بلندش آویزون بود، لاغر اندام بود و سیاه سوخته، با خالی گوشه لب.

-         بابا، ئی طفل معصوم را زهره ترک کردی، لندوک!

-         چی چی؟ طفل معصوم! وای خاک به سرم! جواب با با بچه هامُ چی بدم که چشا نامحرم افتاد بِهِم...ئی پسر را نیگا کنین شما... اگه زن گرفته بود حالا ده تا بچه داشت!

ننه این حرف ها را که شنید آتشی شد و حمله برد به طرف مارمولک با بادنجان های پلاسیده ی آویزون:

-         هنوز منُ نشناختی که با ئی دستام جِرِت بدم... برو خشتکتُ بدوز دختر صفدر رمال!

-         چی؟ با مُ بودی؟! در دهنتُ بذار نجس... با مرحوم بابام بودی؟! وای ...  

جیغی کشید و خیز برداشت به طرف ننه ، اما ننه م آرتیستی گارد گرفت طرفش و یه مرتبه مشت زد به شکمشتا نقش زمینش کنه...

زن ها که هو کشیدند،  ننه جمشید که در عروسی ها میدون دار رقص و آواز زن هاست، با داریه زنگی از پشت کمد های چوبی رنگ و رو رفته بیرون آمد، لخت.

یه حمومی مُ بسازُم چِل ستون، چِل پَنجِره

 واوای واوای چیل پن دره!

و حلقه ی انبوه زنان که دور من و ننه تنگتر می شد، هم سرایی خود را شروع کردند...

و در این بین  مَرول، زن مهربان خونه ی روبرویی به سوی من آمد، لبخند مهربان او که سرشار از امان دهی به اسیر جنگی مظلومی بود؛ مرا غرق امید و شادی کرد... سرم را دست نوازش کشید و فریاد زد:

وای پنجول گرگی زنیکه ببینید چه روز به طفل معصوم اُورده! مدینه، اون دوا گُلی را بیار ببینم...

و مرا کشاند به طرف خودش...تا از حلقه ی زنانی که آماده ی رقص و پایکوبی می شدند، بیرون آورد،..

دوباره لبخندی زد و گونه م را بوسید تا عطر ناشناخته ی میخک مرموزی را که از لای ردیف دندان های مرتبش بیرون می زد برای همیشه در صندوق اسرار حافظه ی سیری ناپذیرم نگه دارم...

بعد گونه های شرم زده ام را انگشت کشید ولبانم را گشود تا آدامس نعنایی تندی کامم  را هنوز  بسوزاند...

-         پسرجون! بدو برو تو حموم... نترس... برو کوچولو!

اما این صدای مهربان حبابه خانوم بود که داشت بریزه ی می جوید و به من لبخند می زد.

دِ بدو چیه وایسادی هیز هیز لشکر لختی ها را تماشا می کنی!

...

 

فردا شب همین ساعت، دیدار ما در حموم زنونه!

 

رویاهاتان سپیده دم باغی باد، باران خورده از شکوفه های آزاد!

Childhood Corridors

فصل حموم زنونه

بخش یکم

رمان "اون پسر شیطون!"

31شهریور 1339

شامگاه شرجی محله ی کارگر نشین احمد آباد آبادان

 ***

رفت سراغ چراغ نفتی سه فتیله ی مینا رنگ آلمانی اش،در قابلمه را برداشت، دو تا پیاز گنده را که پوست کنده بود، انداخت توش. بوی گوشت آب پز که خورد به دماغم، حالمُ به هم زد... بعد شیشه های لیمونادی را که خاله م از بُوارده ، خونه ی آقای بختیاری زاده سینیور استاف شرکت ملی نفت آورده بود، شسته بود برا آب خنک، پر آب کرد و چپاند زیر قالب های یخ صندوق یخی...

 ننه م همیشه هیچ حرف نمی زد. فقط کار می کرد. ..

و از خونه که زدیم بیرون انگار بارون اومده باشه، کف کوچه خیس بود. دور بَمبو شلوغ. دَدم نفر اول بود که تا آب اومد دو تا دله و قابلمه ها را آب کنه... ننه م فقط نگاش کرد و باز لباش جنبید...

دست چپم را محکم چنگ زده و در دست دیگر زنبیل رخت حمام را گرفته بود...

مثل همیشه شروع کرد با خودش حرف زدن. چند تا عدد گنده را باهم جمع زد. نزدیک دکون موندنی ایستاد. به خودش گفت نه؟

بعد یه هو راه افتاد و منُ کشاند دنبال خودش...از دیوارها داغ بخار می زد بیرون. و در نم هوا بوی رطب و ماهی و ادویه کوچه پاکستانی ها پخش بود. بوی گازهای سوخته ی پالایشگاه هم می اومد...

می گفت بابا می خواد بره زن دیگه بگیره، عمو فراری شده و باز هم ممکنه شبانه بریزن تو حیاط حج کرم دنبال مصدقی ها.

کف دستم عرق کرده بود و چشام از عرق شرجی می سوخت.

مُصَیب گفته بود فردا دبستان باز که بشه مجله های خارجی را که بُواش از مِستر جَکسِن آمریکایی گرفته میاره نگا کنیم..

ننه م به همزادش داشت می  گفت خُ چکار کنم از ئی روزگارمُ؟

بعد به عامُو طبقی سلام کرد و بهش گفت هر وخت ئی بچه اگه از سرِ راه، از مدرسه اومد ، هر چه خواست بهش بده...

اما من گفتم جعبه ی چاکولیت مکینتاشِ می خوام که بُوام از نِرس هاستل آورده داده به دَدَم قایم کنه برا روزی که خواستگاراش میان خونه...

بعدش از جلو دکون مش میتی ردش شدیم که دم درش گونی های پاسورک و رُبیون را دیدم و ننه م گفت بیا برو ئی دهشاهی را بده برا مُ بریزه بخر که بدم  حبابه دلاک گیر نده بهت و برا خودت دو مشت ربیون بخر بریز تو جیبات...

چراغا یکی یکی داشت روشن می شد که رسیدیم درِ حموم.

بیو برو ئی زیر بال چادرم قایم بشو منیجه خاتون نبیندت قشقرق راه بندازه و حبابه بره رو دنده چپ...

انگار چن تا سطل آب پاشونده باشن رو شکم ننه م، خیس بود از بخار عرق...

کمی جلوتر، وختی ننه م پاشُ گذاشت تو حموم ، بوی صابون و سفیداب و زن سوراخا

 دماغمُ پر کرد...

آهای خشک! لُنگ! بیا ئی گِلِ سر شورِ ببر برا لکاته خانوم!

بچه ئی قد وول نخور...

دستام ول بود اما جایی را نمی دیدم.

صدات در نیاد... داریم می ریم تو...

حرکت ننه م کند شده بود. بوی حلوا نذری می اومد.

ننه م به هیشکی سلام نکرد. باید می پیچیید سمت چپ تو رختکن...

آهای!

چی؟

ننه م ایستاد...

با توام!

ننه م با اخم پرسید کی ما؟

وایسا! 


 ***

فردا در همین ساعت بخش دوم

I'm You, dreaming me He to be with her us for them...

...

آری باید اعتراف کنم که:

آدمی چیزی نیست جز گوشت و پوستی از رویا و یادمان...

می توانند برای دستان و گام ها و لبخندهایش قفس ها بسازند، اما از سلطه بر رویاها و یادمان هایش ناتوانند.

آدمی موجودی است که عشق می ورزد، لبخند می زند ..

می توانند خوردن و پوشیدن او را سهمیه بندی و وابسته به اراده ی هیولای قدرت حکومتی خود کنند، اما ذوق او به درخشش رنگ ها، شوق او به پرواز و گرایش جانش به رادی و راستی را چگونه مهار نمایند؟

بشر پویا و نایستا در روند تاریخی شدن به پیش می رود....

ملت پازل سردر گمی برای نگهبانان نادانی است. هر عضو هوشمند این مجموعه که روزانه در چیدمان تازه ای، مبتنی بر  رموز شهروندی وارد می شود،به هستی و هویت تازه ای می رسد...

من تصویری از تو هستم رو به روی او که پیامی از آن ها را به ما می آورد....

و شخصیت فردی چیزی نیست جز کوشش در راه بهره مندی از رستگاری که همان آزادی جمعی است...

و در این راستا و روند است که رفتارها همان باورهای آشکار می گردند. هنر و ادبیات و تمدن و فرهنگ، تواناتر از زور و زندان شکل می گیرد... و تاریخ واقعی برای شروع عالم دیگر آدمی نو شروع می شود...و این گونه است که رویاها و یادمان ها ما را به هم نزدیکتر می سازند...

پس تا صبحی که رستگاری را نفس می کشد، رویاهای رها از ناراستی ارزانی دل هاتان باد...

ز انقلاب زمانه عجب مدار...که آگهست که کاووس و کی کجا رفتند؟/ که واقفست که چون رفت تخت جم بر باد...؟(


"روزنامه  5شنبه ی پیش از آدینه ای هر روز"


 *

سروده ای برای امروز

 

سرودی

صبورانه

در ستایش قدیسه ای که سهم رستگاری اش را

با سرزمینش قسمت کرد و رفت...

تا من

سربلند

از صداقت صدایش بگویم

                                                  در گلدسته ها

در اهتزاز

بانویی که مادر وار پدر را

وفادار

تا بهشت همراهی کرده است.

 

 

نامه به ناهید

...دشت دیگر خشک و خاموش است...

صورت های گر گرفته  جوشکار و راننده ای که در گوشه ای از پارکینگ زیر بغل  گر گرفته اش را باد می زند...

دیروز نگهبان گیت را که دیدم دارد تک های یخ را در پارچ پلاستیکی خُرد می کند و آن گاه که وارد کانکس خوابم خزیدم و دستم به دستگیره خورد و داغی مانده از گرمای تمام روز بر سطح پوستم  دوید و کتاب نیمه باز خاطرات مارکز { یادداشت های پنج ساله، مترجم بهمن فرزانه.- تهران: ثالث، 1389 }را دیدم که از لای برگه هایش بخار تابستان بیرون می جهد، با تمام وجود پایان فصل بهار را یقین اوردم. اکنون فصلی طولانی یعنی 7 ماهه که در عقبه اش شرجی چرب و چسبنده ای پیش می آید، هویت دوباره ی خود را به بوده های دور و بر مُهر می زند... دیروز دمای پیرامونی ما در این دشت به 53 درجه رسید...

حالا دیگر تا میانه ی آبان ماه از قطره قطره آب آسمان خدا خبری نخواهد بود....

دشت می سوزد و امروز 5 شنبه دوازدهم خورداد(خرداد) جاده چه زود از سر و صدا افتاد و از پسینگاه، غبار خاک و تعفن که از آن سوی مرز پیش آمد همه چیز را در شولای کهربایی خود

پوشاند... و اکنون همه چیز در قلمروی ریزگردهای آلوده، سمی و مزاحم دشت است...

همکارانم شام را ساعت 7 خوردند و به سوراخ هایشان پناه بردند...

اما در دشت؟ پرنده های خاک آشیان کجایند؟ سگ ها و شترها؟

هر چه فرود می آید لایه لایه تپه های شنی است که آن بالا تنوره بسته و آبادان را درنوردیده، رو به اهواز دارد.

روشنایی روز محو و بی حال گردیده و از خورشید فقط تصوی ماتی در ته آسمان بالا سر مانده...

می خواهم از زندگی بگویم که لای آن نی های کانال به جا مانده از مقاومت 8 ساله جاریست و ته لیوان چایم سرک می کشد...

هستی فقط با عشق است که معنا پیدا می کند. برای امشب مقداری سبزی دارم، به ویژه ریحان بنفش و ساقه های با طراوت و خوشبوی نعنای رامهرمز که زمانی با هم تو و بچه ها و من می خوردیم و چه کیفی داشت...

و باید اعتراف کنم که خربزه عسلی هم دارم. دچار عذاب وجدانم که بی تو این میوه ی مقدس عشقمان را چگونه تنها بخورم!

خُب، در دوبشقاب به تساوی هر کدام 4 قاچ چیده ام. یک بشقاب را فردا صبح با پنیر و گردو و آخر سر خرما به یاد تو می خورم  و بشقاب دیگر را پس فردا به همین منوال، با چشمان بسته اما با تجسم لبخند ها و ترانه خوانی چشمان شهلایت خواهم خورد...

و باید بگویم که زمان می گذرد. ما فرسوده تر اما مصمم تر می شویم. ممکن است زمان بی رحم بر چهره هامان مُهر باطل شد و مازاد حک کند، اما من در تو چشمان زیبا و پاک را می بینم که هر زمان به آن ها می نگرم، تازه تر، شفاف تر و درخشان تر می گردند. بر این دو سپیده ی مطلق است که دو عقیق جاندار، راز آلود و سرشار از وفا و امید را می بینم... این ها فانوس های راه زندگی منند...

و لبانت کندوی عسل و شرابی کهنه است که کاهنان معابد عشق، بیماران شب زده را با آن درمان می کردند... و دستانت...

واژه ها توان همراهی با احساسم را ندارند. می دانم که انگشتانم این نیایش را هنگامی که به هم برسیم به کمال خواهند رساند...

بدرود تا دیدارمان در رویایی دوباره

...

و اما در این گوشه دارم این واژه های را ورز می دهم، چای می خوانم و به تکرار، پرلود 14 شوپن را سیری ناپذیر نم نم می نوشم...

به یاد عزت و هاله سحابی

بعد از وفات تربت ما در زمین مجوی / در سینه های مردم عارف مزار ماست...( حافظ)

 

بخش سوم نقد کتاب

از باغ قصر تا قصر آرزوها / عبدالمجید فیاض.- تهران: کویر، 1389

 

حقیقت خودش وجود دارد. دروغ است که ساخته می شود.

Truth exists, only lies are invented. (George Braque)

نویسنده شناخت گسترده و ژرفی از ادبیات کلاسیک و معاصر ایران دارد.  ارادت او به سهراب سپهری، پروین اعتصامی و بهار در جای جای کتاب به چشم می خورد. او شعر های هجویه ای هم در افشای ابزارهای قدرت سلطه، یعنی مباشران جیره خوار استعمار جهانی در ایران سروده:

خانی که جیره می دهدش لندن

خانی که راه می بردش یک زن (402)

و بارها زبان شوخی اش گل می کند:

 در اقصای U.S.  بگشتم بسی

به سر بردم ایام با هرکسی 273

 اشاره های تازه ی او به منابع قدرت حاکمیت در ایران یک صد ساله ی اخیر اندیشه برانگیز است:

"درزمان خردسالی من، با این که رضاخان میرپنج با عنوان رضاشاه به سلطنت رسیده بود و می رفت که راه و رسم تجدد را جایگزین پاره ای از سنت های قدیم کند، هنوز در ایران حکومت واقعی با مذهب بود. نه زنی بی حجاب در کوچه و بازار دیده می شد و نه گرایشی به لباس و کلاه فرنگی بود." (25)

او دریچه ای به حال و هوای آن روزگار می گشاید و نمایی از فضای وحشتبار و عسس زده را چنین کوتاه و گویا بر می شمرد:

فقط چند سال پیش از تولد من بود که پدر بزرگ من، روحانی مجتهدی از دودمان میرزا مهدی شهید، ملک الشعرای بهار، آزادهِ مردِ اندیشمند و روشنفکر شیرین سخن را لابد برای شعری که نکته ای ازآن به گوشه ی قبای آقای ثقه الاسلام حاجی میرزا عبدالمجید خادمباشی آستان قدس رضوی (پدر بزرگ من) برخورده بود، تکفیر کرده بود. بیچاره ملک الشعرای بهار از ترس جان مدت ها متواری شده بود که تکفیرهای "آقا"  و قدرت اسلحه سرد و گرم مریدانش از قبیل حاجی میرزا عبدالرحیم سرابی (هژبر السادات) و فراش های زیر دست آن ها شوخی بردار نبود...(26)

اما پدر بزرگ مادری فیاض ملا و معمم،  روحانی مردم گرایی بود " به اصطلاح امروز روشنفکر... اهل قلم و کتاب و ذوق فعالیت های اجتماعی و سیاسی..." (27)

او در جوانی سرشار از شور زندگی، دانش جویی و خیزش های اعتراض آمیز که تا پایان عمر برخوردار از آن ها بود، زندگی فقیرانه ای داشت:

" ...گاهی پولی از مشهد می رسید که بر اساس آن بودجه روزانه تنظیم می شد: یک قران خرید روزنامه ارگان حزب توده، یک قران چای و یک قران صبحانه، یازده قران یک وعده چلوخورش یا چلوکباب دانشجویی. باز دو قران برای نان و چای به جای شام. دیگر علاوه بر آن خرجی نداشتم. کتاب و جزوه های درسی را از بچه های هم کلاسی می گرفتم و می خواندم و کاغذ و دفتر و مداد از مشهد می آمد. و چون از خانه ی عمویم در چهار راه تیر و فروردین و بعدها از اتاق خوابم در باشگاه دانشگاه تا سر کلاس دانشکده فاصله ای نبود، اگر روزی به کلاس می رفتم با کفش راحتی و پیراهن یقه باز منحصر به فردم رفت و آمد می کردم که استهلاک آن ها در حساب نمی گنجد. هیپیگری را قبل از پیدایش هیپی های اروپا من در دانشگاه تهران مد کردم! " ( 133)

او ما را به نگاهی نزدیک رو به محیط دانشگاه 70 سال و شخصیت های معروف آن می برد:

" دکتر کیانوری، انورخامه ای، ناصر نجمی، دکتر جودت، جلال آل احمد، دکتر فریدون کشاورز، خلیل ملکی، محمد باقر حجازی، شهریار(نه شهریار شاعر)، استوانه، دایی زاده ( دکتردادفربعدی)، علیرضا صاحب، اسماعیل زاهد و محمد حسین تمدن در بلوک های دانشجویی سرگرم بحث و گفتگو و گاهی مشاجره لفظی و پرخاشگری دیده می شدند..." (133)

او سفرهای خارج از کشور بسیاری داشت و بار ها در گشور های متعددی اقامت کرد:  کابل، شوروی (پیشین)، آمریکا، یونان. در مسکو، از خیل "دختران و پسران کتاب در دست" یاد می کند 286.

نویسنده با درایت و بدون سوگیری، گذشته ی واقعی چند تن از شخصیت های  رمان "کلیدر" را کالبد شکافی می کند. او در اشاره به باغ حاجی الداغی می نویسد:

" حاجی الداغی یکی از مالکین سبزوار بود که روی روابط محلی به {با} سرهنگ شفاهی صحبت کرده و او را در خانه ی خود پناه داده بود. اما بد نیست بدانید که محمود دولت آبادی در کتاب کلیدر بر ای ساختن شخصیت "آلاچیقی" او را مورد توصیف قرار داده است. 259

 

واژه های بومی و اصیل از یادرفته و اصطلاحات رایج اما مهجور دوباره امکان حضور پیدا کرده اند:

"پیشتو"( کلت، هفت تیر)271

"داستان عروسک زیور و کشور، ما بکش آن ها بکش" 178

" ... با خواهر زن ابراهیم سعیدی ازدواج کرد و هم زلف خان نیشابور شد" 293

"گر چه مبالغ نکرده بود" 330

چپق چاق کن های حرفه ای 298

کتاب از یادمان ها و نام های بسیاری سرشار است:  غلام حسین یوسفی،محمود فرخ، ولیان استاندار خراسان، محسن آل داوود، هادی هدایتی، مریم فیروز، استاد مهدی الجواهری، روح الله غنی (برادر زاده ی دکتر قاسم غنی)

کاستی ها و کمبود های کتاب

نمایه ی پایانی / اعلام / منابع و مأخذ  ندارد.

زبان دو رگه و کهنه :

نمونه ها: دارالتجزیه (آزمایشگاه) 68  

علی الاحتیاط 286

"...مشغول استماع اعلامیه بوده..." 228

"علی ارباب پرنسیپ های خاص داشت..." 47، جلد دو

" ناهار را که از منزل آقای ظهیر الاسلام قابلمه کرده بودند، صرف کردیم..."( به نقل از یادداشت های حاجی وزیر محرر اسناد) 40

نادرستی های چاپی:

 جلمه 19 (جمله)

"بسیاری از توده ای پادرمیانی کرد..." 138 ( بسیاری از توده ای ها پادرمیانی کردند...)

...

این کتاب به عنوان منبعی اصیل و امین، برای شناخت منصفانه و واقع بینانه از تاریخ معاصر ایران مفید است.

 تا دوباره ی سپیده دم فردا، رویاهاتان متحد!

Criticism the first step to Realism

بخش دوم نقد کتاب

از باغ قصر تا قصر آرزوها / عبدالمجید فیاض.- تهران: کویر، 1389

 

حقیقت خودش وجود دارد. دروغ است که ساخته می شود.

Truth exists, only lies are invented. (George Braque)

در راستای روشن سازی حقایق پنهان مانده ی زندگی اجتماعی ایرانیان معاصر، ارایه داده های تازه ی تاریخی و نمایاندن اندیشه ها و باورهای شخصی و خصوصی نویسنده و دفاعیات صادقانه و شجاعانه در پیشگاه تاریخ، کتاب "از باغ قصر تا قصر آرزوها" دارای ارزش های انکار ناپذیری است.

تاریخنگاران اروپای پس از نوزایی، متفقأ بر این دستاورد اندیشه ورزی که متعاقبأ با توسعه ی اقتصادی/ سیاسی/اجتماعی همراه بوده تأکید ورزیده اند که نگاه واقع بینانه به رویدادها و رواداری باورهای مخالف بوده که زمینه ساز حکومت های مردم سالار و تکوین آزادی های اجتماعی و رشد و شکوفایی فرد گردیده است. شکی نیست که بخش عظیم و قابل توجه ای از تاریخ معاصر ایران مصادره به مطلوب حکومت های وقت گردیده است. این روند انحرافی به سلطه ی فرهنگ دروغ، گسترش مکتب های خرافی/ خیالی و واپس ماندگی اقتصادی /سیاسی و در نتیجه نفوذ انگاره های توطئه و تفرقه های مدنی انجامیده است. نتیجه ی کلی آن که تحمل اندیشه ورزی های مخالف با انگاره های مسلط و پیدایی پرسش های چالش برانگیز از نشانه های تندرستی و پویایی کالبد جامعه ی ناوابسته است. از این منظر، کتاب حاضر یک فرصت ارزشمند و کارساز برای استنتاجات تاریخی و اندیشه ورزی تکثرگرایانه را فراهم می آورد.

فیاض در کتابش می نویسد:

با وجود نارسایی ها و در مواردی هم اشتباهات چشمگیر، حزب توده ی ایران دستاردهای زیادی داشته است. کمتر انسان واقع بینی را می توان سراغ داشت که خدمات حزب توده را به رشد فرهنگی  ادبیات سیاسی در جامعه ی ما و از همه مهمتر خدمات ارزنده اش را به کارگران و زحمتکشان منکر شود. ( 474)

آیا به درستی چنین بوده است؟

فردا شب در ساعت 10 که شماره ی دیگری از روزنامه ی 5" شنبه ی پیش از آدینه ای هر روز" را تقدیم جان های شیفته خواهم کرد ، بخش پایانی این نقد را خواهید خواند.

پس تا صبحی که رستگاری و راستگویی را نفس می کشد، رویاهایتان سر سبز...

در رکاب روایت...

از باغ قصر تا قصر آرزوها / عبدالمجید فیاض.- تهران: کویر، 1389


این نوشته را با احترام به مترجم امین و پرکار،

وکیل دادخواه و شهروند دوست داشتنی ایرانشهر،

سیف الله گلکار تقدیم می دارم.

این یادمانده های تاریخی ( در دو جلد نفیس) که پس از مرگ اندوهبار نویسنده، کتاب شده اند، نه دفتر خاطراتی سفارشی و یا افسانه  پردازی های سرگرم کننده، بلکه گزارش های واقع بینانه و روایت های مستندی از رویدادهای زندگی در دهه ی 30، 40 و 50 شمسی  تاریخ داد/آزادی خواهانه ی ایران زمین است.

شادروان عبدالمجید مجید فیاض د رچهاردهم اسفند 1385 در شهر مشهد بدرود هستی گفت.

 او آموزش های ابتدایی و دبیرستانی را در  زادگاهش مشهد به پایان رساند و سپس در تنگنای فقر و زیر فشارهای سرکوب سیاسی حکومت وقت توانست رشته ی قضایی را در دانشکده ی حقوق دانشگاه تهران به پایان برساند. ..

پس از آن پرشورانه به میدان حق طلبانه ی امر قضاء گام نهاد.

مدتی در شهرهای سبزوار و نیشابور و آبادان و زابل، بازرس و دادستان بود. در سال 1330 به تقاضای شخصی منتظر خدمت شد و تا بهمن 1357 با خوشنامی و  افتخار  به کارهای وکالتی در راستای تضمین حقوق هم وطنان بی پشتیبان  مشغول بود.  

یکی از امتیازهای بی شمار زندگی پربار "فیاض" انتشار هفته / فصل نامه ی هیرمند در سال های 1337 تا 1343 بود که در آن روزگار توجه گسترده و رو به فزون روشنفکران، اصناف و  اهالی دانشگاه  را معطوف محتوای متنوع و روزآمد خود کرد.

در پیشگفتار کتاب به  سال 1380 ، یعنی 5 سال پیش از درگذشت او آمده:

22 بهمن 1357 رزوی که انقلاب اسلامی در ایران پیروز شد،

من وو همسرم برای رسیدگی به امور تحصیلی چهار دخترم

که در اروپا و آمریکا درس می خواندند، در لندن بودیم.

افرادی بدون هویت انقلابی، منزل مسکونی

ما را به دو بهانه، یکی مجاورت با ساختمان های سازمان

اطلاعات و امنیت مشهد و دیگری غیبت همسرم

و من در آن روزها متصرف شده

و روی خانه و زندگی ما دست گذاشتند...

اما با وجود خطرات و تهدیدها، او  به ایران بر می گردد...

شماری ازعناوین فصل های کتاب:

وقایع مسجد گوهرشاد (50) ،

ارتش سرخ در مشهد(80)

{چگونه} با سخنگوی حزب توده دست به گریبان شدم (85)

اولین حرکت چریکی من (94)

سفر بغدا و زندانی شدن در عراق (202)

نگاهی عمیق تر به حزب توده (243)

بازپرس آبادان (314)

یعقوب لیث ثانی (365)

28 امرداد و من (427)

...

اندکی واقع بین باشیم. (از متن کتاب، ص. 464)

 

پیش از آن که به واکاوی این کتاب به عنوان دادنامه ای به پیشگاه تاریخ بپردازم، تراشه ای از شخصیت نویسنده را به تماشا می گذارم:

من بازمانده ای از دو جد پدری و مادری، یکی عبدالمجید خادمباشی و دیگری داوود وزیر وظایف هستم. گاهی تحت تأثیر ژن پدر بزرگ پدری: بی باک، ایده آلی و بی گدار به آب زن... و گاهی تحت تأثیر ژن پدر بزرگ مادری که در باغ قصر او متولد شده و  کنار او در کالسکه ی منحصر به فردش یا در ساختمان قصر و خانه ی ساده ولی آخرین مد  او، روزها و شب ها را گذرانده بودم، صبور و پر تحمل و نرم و محافظه کار و اهل قلم و کتاب و ترقی خواه و واقع بین و نه چندان خالی از نقطه ضعف... (475)

و تا فردا شب که بقیه ی نوشته ام در باره ی این کتاب مستطاب را بخوانید، از ژرژ براک نقل قولی می آورم، از سر عبرت و بصیرت خواهی:

حقیقت خودش وجود دارد. دروغ است که ساخته می شود.

Truth exists, only lies are invented. (George Braque)

از فرهنگ گفته های طنز آمیز، گردآوری و ترجمه ی رضی هیرمندی، فرهنگ معاصر، 1381

و این یادآوری تاریخ را هم با خود به سرزمین رویاهایمان ببریم که:

وقتی آفتاب درخشان و نیرومند پدیدار می گردد، تندیس های هراس انگیز هیولاهای دروغ آب می شوند و ناپدید..

این راه واژه ها...

یادداشت هایی به شتاب در خیابان های خیس خیال

 

پیش از آن که در یچه های را بگشایم، به سراغ حضرت حافظ می روم:

...

طریق عشق پر آشوب و فتنه است ای دل

بیفتد آن که در این راه با شتاب رود

...

و هم چنان که دارم این نوشته ها رابر ستون های وبستانم حک می زنم، رادیویی در این نزدیکی ها دارد ترانه ی بچه های شیطون " کیوسک" را پخش می کند:

ادعا، ادعا

بسه دیگه بابا!

چقدر ادعا!

 

 و اما :

 

1.    مم قاسم: شمایل (آیکُن) اصیل شهر نفت و معرفت هفتکل

محمد قاسم مکوندی که بازمانده ی نسل ورزشکار رادی و راستی هفتکل است هنوز بوی خوش سال های دو دهه ی درخشان هفتل را دارد. فرزندانش: امین و حامد و احسان و سامرا و محمد...حسین... همه درس خوانده و کارشناس...

سامرا دانشجوی تربیت بدنی است...

مم قاسم ورشکار  خوش استیلی است که در زندگی هم خوب درخشید و توانست در تربیت بچه ها گل های درخشان به حریف قَدَر زندگی بزند....

به او زنگ می زنم.

بله؟ هَفکِل؟ شما؟ کجا؟ باشگاه پاس؟

صدایش بوی گریه دارد:

ناصر رفت...

اون زمان مربی ما شِعری بود تا بعد که محمد رضل خلعتبری اومد برای گذراندن دوره ی سربازی به هفتکل و ما ازش درخواست کردیم او را به عنوان مربی بیاورد بالای سر ما... درویشی هم  هوای ما را داشت... راسی ایگُم هاشم می ری کرج سراغ علائدین را هم می گیری؟ ایرج  سلیمانی هم همسایه شِ اون جا...

شب به نیمه نزدیک می شد و مم قاسم مرا به کوچه های نفتی اما فقیر جاروکارا هفتکل می برد...

 و:

2.    بخش حموم زنونه ی رمان "اون پسر شیطون"

بچه ی اُبادان ما را می برد به محله ی زادگاهش: احمد آباد و لین 5

این هم ساختمان تیرخورده از جنگ و فرسوده ی حَج کرم با 12 اتاق اجاره نشینا در حیاط و 10 تای دیگه در بالاخونه...

فقط یک حمام و یک مستراح برای حدود 50 نفر کوچک و بزرگ... خانواده های ساکن در این ساختمان زندگی کُلُنی و پیوند های اشتراکی تو در تویی با هم داشتند... بچه ها تابستان ها کار می کردند تا منبع هزینه های کتاب و لوازم تحریر سال تحصیلی اشان را فراهم کنند...

ترکش های بگیر و ببند دو دهه ی پس از کودتای 28 امرداد در جان و دل ساکنان هنوز مصمم این خانه باقی است...

باران 31 شهریور بوی گازهای  پالایشگاه را بر سر و روی شهر می پراکند.

مادرم بقچه ی حمامش را بر می دارد. دستم را می گیرد و با شتاب مرا که فردا باید به دبستان "ایران" بروم، زیر چادرش پنهان می کند و به سوی حمام زنانه می کشاند...

دنباله دارد...

از بی پریجون چه خبر؟

بی پریجون هنوز زیبا، این پیرزن وفادار به عشق که از 28 سالگی تا همین لحظه مرد هوسرانش را که در پی دو زن دیگر رفته بود، طلاق گفت و زندگی پر باری در تربیت فرزندان برادران و نواده هایش داشته؛ مرگ را فرا می خواند اما تنها دختر و نوه اش و سه خواهر کوچکترش با التماس و تقلا بر آنند او را که دیگر از حرکت افتاده، زخم بستر گرفته و با غرور پلنگی زخمی بارها خواسته خود را به سیاه چال مرگ فرو اندازد، به ادامه ی زندگی وادارند...

دا، خیلی اذیتتون کردُم...باید بروم...

او گنج سرشاری از زبانزدهای بختیاری و اصطلاحات زبان نسل منقرض زنان استوره و عشق است...

-         بی بی، چه خبر؟

-         نگرانم دا!

-         از چه؟

-         از ئی دوران... خونواده ها اسیر دست نداریَن... و ئی دُدَرگَل، تو دستاشون بنگشتا هی ویق ویق ایکنن...

-         موبایلا؟

-         ها... همه را لیوه کرده ن ئی موبایلا....

 دنباله دارد

 

کتابی تازه

 

از باغ قصر تا قصر آرزوها / عبدالمجید فیاض.- تهران: کویر، 1389

برای آن که می خواهد نگاهی واقع بینانه به تاریخ بیندازد، خواندن این کتاب الزامی است.

فردا شب را اختصاص می دهیم به خواندن نقد این کتاب.

 

 

سروده ای تازه از فردا در جیب های گذشته ی آینده...

راتكو ملاديچ دیگری هم باز

پنهان مانده

در پستوی حجره ی سازمون ملل

بیرون کشیده شد

به دست مردم

ارباب!

با ما رو راست باش

قصاب سربرنيتسا

دارد گریه می کند

راستی انگار بیمار و از کار افتاده است

او دارد ناله می کند:

برده ی خوبی بودم من

اما

از بخت روزگارم هم چون موسیو بن لادن به سر آمده

...

 اربابان هزاره ی سوم

تاریخ شرمنده ی شماست

که دارید می بازید!

از هیتلر ها

تا موسولینی ها

خونتاهای خانگی ما

فرانکوها

هنوز

پسله هایی

پرسه می زنند

دور و بر میدان های آزادی ملت ها...

 

خودرو نوشته ها

خانه بی مادر صفا ندارد... (پراید مسافر کش، میدان کرج)

وای مادرم! ( وانت جاده ی قدیم کرج)

هو یا علی مدد ( مینی بوس ایران خودرو)

دنبالم نیا خودم سرگردونم...  پراید، میدان 7 تیر تهران)

لطفأ با موبایل آهسته صحبت کنید ( وَن حامل مسافر از میدان کرج به مترو)



Lines on the silver Face of Night

بنویس تا بخوانم و بنویسیم تا نمانیم...


ای برادران حقیقت،هم چنان از پوست بیرون آیید که مار بیرون آید

 و هم چنان رَوید که مور رود

که آواز پای شما کَس نشنود.

قصه ی مرغان/ شیخ اشراق

فردا ساعت 10 شب خواهید خواند در:

" یاداشت هایی به شتاب از خیابان های خیال"

 

مم قاسم: شمایل (آیکُن) اصیل شهر نفت و معرفت هفتکل

خودرو نوشته ها

بخش حموم زنونه ی رمان "اون پسر شیطون"

از بی پریجون چه خبر؟

کتابی تازه

سروده ای تازه از فردا در جیب های گذشته ام...


 و اما در ماهنامه ی خواندنی و همراه "داستان همشهری" اردیبهشت 1390 (شماره یک، دوره جدید) به سردبیری نفیسه مرشد زاده که سر مقاله هایش تکان دهنده، شگفتی آور و شیرین، اندیشه برانگیز و با نوستالوژی اندرونه ی نسل کودک جنگ همراه هستند، نوشته های تحسین برانگیزی برای همه سلیقه ها می خوانیم مانند:

داستان های خارجی / ایرانی و روایت ها:

   قصه ی طنز زنی سرطانی با عنوان " کلاه گیس" /  مارجوری گراس

تردستی های سینیور / ویلیام فاکنر

...

روایت مشاغل از میان رفته ی اصفهان

خاطرات یک معلم انشاء

ودر  گفتگوی سام ولر با ری برادبری آمده:

 

تا ابد زندگی کن!

ری برادبری پاسخ های حکیمانه و راهگشایی می دهد، از جمله:

"... نظام آموزشی ما نابود شده است. نظر من این است که دیگر نباید هیچ هزینه ای صرف آموزش بچه های شانزده ساله به بالا شود. باید تمام این هزینه ها را صرف مهد کودک ها کنیم...(ص. 181) "

و راستی تا یادم نرفته " در آستانه" ی سردبیر، نفیسه مرشد زاده را بخوانید: در کلمه های من پونز بریز

زنی ادویه فروش می شوم در بازار محلی دور و تندترین رنگ ها را در ترازوی ساده ام وزن می کنم. از دورترین جای دشت یا سرکوه برای هر دردی، شاخه ای روییدنی آورده ام که بشود دم کرد، صاف کرد و خورد یا کوبید، سایید و دود کرد؛ سنگ هایی با رگه های آبی که زخم چشم های پنهان را دور  کنند و خوردنی های درخشان که در شیشه های کوچک، شور انداخته ام..."

این سرمقاله بر زمینه ی نا نوشته ای از تصاویر داستانی، بادها و دریا ها را به اهتزاز می کشاند...

شادا دریچه های رویاهای شبانه اتان رو به صبحی که رستگاری را نفس می کشد ...

 

خوش آمدی!

 

روزنامه ی 5 شنبه ی پیش از آدینه ای هر روز

 

 آخرین خبر

امروز آدینه، سلطه گران سرمایه داری جهانی در شهر دوویل فرانسه به نشست همگرایانه خود در راستای حفظ منافع پایان دادند.

کشورهای عضو گروه جی ایت ( G-8 ) یا گروه هشت، پیمان های تازه ای بستند و به رویکردهای سیاسی محرمانه و پنهان مانده ای روی آوردند که بازتاب های شماری از آن ها را در آینده خواهیم دید.

اعطای کمک های قابل ملاحظه ی اقتصادی به کشورهای در حال خیزش و دگرگونی بنیادی، نشانی کوچکی از هراس گروه هشت از رشد مطالبات بنیادی مردم خاورمیانه و تلاش در جهت انحراف مسیر تکوین زمینه های پیدایی دولت های متحد و مردمی  آن هاست.

اما به راستی چگونه است که این کشورهای بلاد فرنگ کافرکیش، به وحدانیت رویه و رفتار در حاکمیت می رسند؛ اما روشنفکران ما هنوز در کوچه های بن بست عقاید سیاسی به اتهام و افترا مشغولند؟

راز آن همه اتحاد و افسون این همه افتراق در کجاست؟

چگونه است که عقب مانده تریت نمادهای سلطنتی اروپا مترقی به حساب می آیند و شیوه های رهبری ایرانی اسلامی انگ واپسگرایی و استبداد می خورند...

در این باره باز هم باتو ای نازنین خواننده سخن خواهم گفت...

اما سخن حضرت حافظ را از یاد نبریم که:

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش

که تو خود دانی اگر عاقل و زیرک باشی

...

 

سروده ی امروز

 

در راسته ی دوشیزگان باغ

آن سوی بوسه های باد

زیر بادبان های ابر

من گنگ خواب دیده

زایمان رُز ها را

زمانی دراز

نشستم به تماشا

 

بر گونه های سرخ

پشنگه های ستاره ها نشست

باران

آینه ها

دشت های آسمان را کودکانه شست

...

اینک من

انبانی از ترانه را بر شانه ها

 به خانه می برم

....

 

بخش دیگری از رُمان "اون پسر شیطون..."

راه می افتیم به سوی خرمشهر و بعد آبادان.

...

مرداس و اصلان و بچه ی آبادان و فرخ و اسکندر...

از حمیداوی خبری نیست.

اول، سگ ها ناله های آشنای اگزوز خودرو را که شنیدند، از کمینگاهشان بیرون جهیدند و بعد "وافی" پارس اعتراض آمیزی کرد. شتری پیر نگران گله نوجوان ایلش، سر برگرداند و آه کشید...

بعد رفتیم رو جاده ی اهواز خرمشهر، بعد از پادگان حمید.

قطراتی که از آسمان فرو می ریخت،دانه های گِل ماسیده شد، چسبیده بر سطح شیشه جلو...

 مرداس بهانه می گیرد:

مُ آش ایخوم... بستنی سی چنمه!

اصلان که غربالک فرمان را صیقل می دهد، بی ان که سر بر گرداند، می گوید:

خُ آش بخور و بعدش بستنی! با ما هم دال عدس ناخدا را بزن و بعد سمبوسه اصل!

بچه ی اُبادان که عقب نشسته از پنجره بغل، نگاهش به افق خرمشهر است.

کا! یادته شبای کافه ی زیر پل خرمشهر؟

انگشتا سیخ مرداس که جلو نسسته و لبا شتریش هنوز به جویدن بریزه کش می آورند، با دکمه های ضبط ور می ره...

دنبال کی می گردی پیا؟

می خوم علادین بخونه...  

وسازی که به ناله در می آید، کلاف های گلوی زنی فراتی را دور و بر ما می گشاید که از ریسمان سمج سال های عشق نغمه های آتش را می پراکند...

بعد اصلان گفت می ریم زیر پل خرمشهر و بعد اسکله ها... و شب که شد در مسجد رانگونی ها برای همه ی مسلمان های دنیا دعای برادری می خوانیم و بعد در کلیسای ارمنی ها عیسای گروه هشت را به استمداد می طبیم که سوداگران دست از سر سرزمین هامان بردارند...

ادامه دارد

 

از خوانده ها، دیده ها و شنیده هایم

معجزه ی عشق

در خبرها آمد که زنی کهنسال و سال ها مبتلا به آلزایمر که این اواخر کسی حتی دختر تیماردارش را هم نمی شناخت، با دیدن عکس و نامه ای از نامزد گمشده در جنگ جهانی دوم او که پس از 68 سال به دستش رسیده، او را به نام صدا کرد و اشک ریخت...

 

هُم دُرُنگ

چند سال پیش در بهبهان برای تعمیر شلوارم به مغازه ای خیاطی رفتم و فرصتی دست داد تا با او که دستانی لرزان و چشمانی بی فروغ داشت و با کوششی ستودنی نان بازوی خویش را می خورد...

آن چنان با دقت سر به کار خود داشت که دوباره در عالم خود فرو رفت و با انیس زندگش چرخ خیاطی دستی  به درد دلش ادامه داد. از او خواست باز هم صبوری کند و... رفیق نیمه راه نباشه

اوسا چند تا بچه داری؟

همه رفتند...تنها ماندم... فقط ئی چرخ وفاشُ نگه داشته...

همسرتان؟

بهشت آباده...

می بینیش؟ می ری سراغش؟

همه جا با مونه... تو خونه، هوله ها، دیگ و یخچال و آشپزخونه... همه شون بو او را دارن...

نخ. قرقره. انگشت. سوراخ سوزن به تنگنای بطن کهکشانی در دور دست...

خوبه. بارک الا پسر خوب. خوب حالا می چرخونمت. این آقا هم کارش راه بیفته. آهان یه راه دیگه!  

 ***

ماهنامه ی مهر، شماره ی 11، اردیبهشت 90

صاحب امتیاز و مدیر مسوول: فروزنده ادیبی

شورای دبیران با نام هایی آشنا: مهدی یزدانی خرم، کاوه شجاعی، مریم باقی و...

در دیباچه ی مجله از "تفسیر جهان به جای تغییر جهان" سخن رفته..

 

صفحات پر و پیمانی هم به " احیای روشنفکری سنتی" اختصاص داده شده و برای اولین بار از "فلسفه و شریعت" لئو اشتراوس سخن به میان آمده...

جامعه شناسی دهه 80 و...

خبر خوش و خیره کننده آن که جناب سید کاظم بجنوردی "تاریخ جامع ایران در 14 جلد " را دارد منتشر می کند... آشفتگی روانی دیکتاتوری به نام  شیخ الشیوخ معمر القذافی  (ص. 24)

و در صفحات 22 و 23 می خوانیم که چرا دیکتاتورها دیوانه اند...

دکتر رضا منصوری هم فرموده اند که آمار رشد علم در ایران 18 برابر شده است...

و خواندنی های این جام جهان نما بسیار است و از جمله: صدرای زمان ما: علامه طباطبایی (ص. 173)

و بگذارید چند نام را به عنوان نمایه ای از مندرجات این وزین نامه بیاورم:

ریچارد فرای، احسان شریعتی، دکتر طباطبایی؛ سید حسین نصر و...

 در ویژه نامه ی ایرج افشار از مکاتباتی می خوانیم بین:  صمد بهرنگی / به آذین/ شفیعی کدکنی/ منوچهر ستوده/ مجتبی مینوی/ مهدی بازرگان/ جلال آل احمد<<< ایرج افشار

 ***

در روزنامه ی فردا با شما از داستان ماه همشهری اردیبهشت 90 خواهم گفت و...

شادا دریچه های رویاهای شبانه اتان رو به صبحی که رستگاری را نفس می کشد ...

روزنامه ای برای امروز هر روز

دیدار ما امشب ساعت 10 در این کُنج

برای همخوانی خبر و شعر و قصه در

روزنامه ی 5 شنبه ی پیش از آدینه ی هر روز


تا دیدار دوباره، همراه با حافظ:

همای اوج سعادت به دام ما افتد

اگر ترا گذری بر مقام ما افتد

...

و تو ای نازنین خواننده، بقیه ی غزل را با آن دهان بخوان که اندرون خاموشت را به غوغا وادارد...

برگ های دیگری از زندگی "آن پسر شیطون"

در اتاق روی تختی که خوابمرگی می آورد راحت نیستم.

 من از شهر و شهری ها فرار کرده ام این جا که خودمُ پیدا کنم...

می زنم بیرون.

دراز می کشم روی بستر خاک، کنار جاده ی "المهدی" که گهواره ی خورشید صبحگاهی را به آتش سرخ شامگاهی وصل می کند.. زمین زیر پایم، سوخته و تیرخورده، بی قرار است.

 صدای نفس هایی را می شنوم...

در شکم زمین غوغایی است. می روند و می آیند...

جمعیت انبوه در قعر سرود می خوانند.

کف دست هایم چسبیده به سطح خشک خاک، پچ پچه ها را می شنود..... و دور و بر  نه سبزه ای و نه بلندای درختی...

اما پرنده های برگشته از آسمان های بیابان دارند بر می گردند به آشیانه ها: گودال های بی آب، با نقطه های مین این جا و آن جا...

باد شوری که هجوم می آورد، دفتر خاطرات "مهیار" آن سرباز دیده بان را که چشم لشکر بوده، ا زکف جفتی مین ضد تانک بیرون می کشد و ورق می زند...

سر بر می گردانم به مرز غبار، افق لرزان. آسمان پرده ی سینمای کارگری تابستانی هفتکل است که کم کم تصاویر محمو بر آن نقش می بندند...

مادرم مانده در گورستان هنوز در روستا تبعیدیش انتظارم را می کشد...

-        پسرم برو خودتُ نجات بده... اما بر گرد... بیا و منو ببر...

بعد سید آپاراتچی سینمای آسمان می روند و پرده مات می ماند...

صدای تپ تپ پا می آید...

"وافی"سگ  کانال نشین بو می کشد و پیش می آید. بالای سرم می رسد. پوزه ی کشیده اش را نزدیک می آورد . از لای پلک ها چشمان غمگینش را می بینم....گول نمی خورد. شامه ی تیزش بوی لاش زنده ام را تشخیص می دهد....

کمپ از صدا افتاده و چراغ هایش یکی یکی روشن می شوند.

جاده دارد در سیاهی فرو می رود و دیگر عبور و مرور  خودرویی خوابش را آشفته نمی کند...

مرداس هم می آید کنار من دراز می کشد.

بوی پیتزا و کباب می دهد ....

وافی زوزه ی خفیفی که می کشد، خانواده ی 4 نفریش به ما می پیوندند..

آن ها شروع می کنند به خوردن پیتزای داغ و گنده های کباب.

مرداس هم چنان که لبانش می جنبد با انگشتانش خاک را می خراشد...

-        مهندس همین جا بود که بچه ها کنار هم دیوار درست کردند جلو دشمن؟

-        کدوم دشمن؟

-        ...

مرداس دارد به عادت همیشه اش پس از شام کندر می جود.

ستاره ای بر سینه ی آسمان می چسبد.

-        مرداس جان؟

-        ها خان؟

-        چی گفتی؟!

-        هیچ! دلم خواس بِگُم خان... خُ مهندس چی ئی خواسی بپرسی؟

-        بچه شیطون اُبادان کجاس؟

-        خسته و خرابه خُرزومار!

غبار شبح ی سیاه پوش نزدیک می شود.

چشمانم را می بندم از ترس. نکند محمد جهان آرا باشد بپرسد پسر از این دشت چه خبر؟ شاملی کوش؟

باکری نیومد با عسکر؟

از خرمشهر چه خبر؟

مرداس که دیگر لب هایش شتری نمی جنبد، ماتش برده...

خرمشهر آباد شد؟

آزاد شد سردار، اما نه آباد...

چشمانم هنوز بسته اس...

اما شب که می رسد بچه ی لین 5 احمد اباد  با بنز سیاه خط خرمشهر آبادان می آید ما را ببرد هتل کاروانسر به خوردن بستنی پَتی!

 *

*

*

 

اطلاعیه ی ملی

فراخوان بازگشت


بی قرارم ای یاران

پاره پاره های دلم

این پرستورفته ها

نیامده به خانه

پراکنده به دنیا را

 برگردانید به بوستانمان

ایران...

 

بی خواب

خراب

رویازده

چشمان به در

منتظرم ای مردم

بگویید

این اخگران راه شب زده

باز آیند...

 

آن سوی آب ها

اروپا

در جلگه های سبز آمریکا

هر کجا

حتا

 در ملتقای آتش و آب

آفریقا

در کافه های کاسموپولیتن پاریس

در گوشه های دنج میکده ای مردم سالار

کانادا

در سرزمین امن اذان

مالزیا

در آن نقطه ی سپیدی

نهایت

برف

دل برده ی مرا

به این شاخسار شکسته

باز آرید...

 

نسرین

حسن

سلمان

فرزانه و کاظم

کیا مرز

رضا

سیلوانا

 جعفر

بهمن

بیژن و عدنان

نسیم

قاضی

امین

محمد و دلکش

عباس

هژبر وصالی

عزیز

و...

 

ای نازنین!

در این جا

دروازه را تو بگشا

 دیگران را

که نگفتم من

با شتاب بشمار

بگو وقت است که

این همه

پاره

پاره

پرنده

پیوسته

همه

 بر آشیانه بنشینند

 

می بارد

باز

بر این سینه ی زخمی نام

...

چشمان

دستان

می جویند

اسماء مقدس دیگر

پوران و دختران

فرزندان

برادران و خواهرانم را بر زمین

گوشه کنارِ  دهکده ی کودک جهانی...

 

نامه های مرا

این نام های سرگشاده

پیام ها را

پخش کنید بر بام های بلند ملت ها...

 

خنیاگران

بهر خدا

با هر زبان که می خواهید

می دانید

بخوانید

:

"بی قرارم ای یاران

پاره پاره های دلم

این پرستورفته ها

نیامده به خانه

پراکنده به دنیا  را

 برگردانید به بوستانمان

ایران..."


Stone Image

 ...

دستانش گرم بود با بوی خمیر ور آمده ...

آن روز صبح کارون که از سرچشمه های ذوب برف های کهرنگ فوران می زد، زیر طلوع تازه می درخشید.

در یک لحظه مرا به سوی خود کشید .گردنم را بوسید. نم چشمانش به گونه هایم خورد. یقه ام را مرتب کرد.

رود وحشی جریان داشت و هق هق او را نمی شنید.

دود چاله های چوپان ها از بلندا دیده می شد. دوست داشتم بدوم. برگردم پیش عدول و کباب مار بخورم و پیاله ا ی چای بنوشم با  طعم هیمه ی سوخته...

چشمانم باز بود، اما صورتش را نمی دیدم. و همه ی انگشتان دستانم هنوز بی اختیار انگشتان کشیده ی دست چپش را قفل زده بود.

-         حالا برو...

لبانش را می گزید و اشک می ریخت.

کارون خشمگین زبانه می کشید تا پیش پا هایمان...

در ساحل روبرو کسی نبود. دستش را خواست آزاد کند نگذاشتم.

-         برو... تا دیر نشده... رد شو و خودتُ برسون به کامیون جلاب کشا... نیم روز رسیده ای به هفتکل پیش دایی ات...فرمونشِ ببر...پسر خوبی باش...کاری کن اسمت را بنویسه دبیرستان رودکی مدرک دیپلم بگیری بشی دبیر... بعد بیو به مو  سر بزن...

دستش را بیرون کشیده بود. با شتاب شیب ساحلی را بالا رفت . ایستاد.

چشمانم باز بود اما نمی دیدمش...

رفتم.

برگشتم، اما مادرم دیگر نبود.

او که در کودکی قربانی سنت "خون بس" شده بود،                   به روستایی در آنسوی  رودخانه ی وحشی فروخته شد...

و من ثمره ی بوسه ای داغ در شبی یخبندانم که به تقاضای او زادگاهم را ترک و به شهر نفت و آلاله های داغ هفتکل در آمدم...

 و این است حکایتم که چگونه...کارگری ها کردم تا اکنون...

رازهایی را با شما در میان بگذارم...


از تنهایی خود شرمگینم... (یوگنی یفتوشنکو)

از یادداشت هایی به شتاب از سطرهای خیابان خیال

 سراغ مرداس را می گیرم که در دشت مانده و من در شهر نگرانش.

شب خواب می بینم مار او را نیش می زند. این خزنده ی استوره ای شاید خواسته او را ببوسد و یا نوازشش کند...نمی دانم ...

سحرگاه خیس و معطر عظیمیه به او تلفن می زنم:

-          خوب آنتن میده خان!

-          چه بگوم!

-          چه خبر از دشت، دفینه زار مین و شهید و نفت؟

-          مهندس ایگون بارون ئیا اون جا، راست ایگون؟

-          ها!

-          زیاد بد نگذره!

-          از حمیداوی چه خبر؟

-          دیه نیا...

-          نمیاد؟

-          ها بله! فِنِشت!

-          رفت کُجه؟

-          کُجِنه داره بره؟ پناه برد به آبادان...گُد ایروم یخ در بهشت بفروشُم. گُدُمِش مَر آبادان اُ داره که یخ در بهشت دُرُس کنی پیا؟ گُد مینه مردُم آبادان هنوز گُل اُبادان رویش داره... ئی حمیداوی ار شانس داشت اسم بَوَش نبی هوشنگ! او یتیمیش این هم به گپیش و گشنه ئیش!

-          ...

-          ...

دارم هم زمان ترجمه می کنم و کارهای دیوانی و خواندن... با همان عطش دوران کودکی که سکه های سیاه اما طلای کار عملگی نزد اوس موسا را می دادم برای خریدمجله های ممنوعه و کتاب و کتاب و ریدرز دایجست و نشنال جئوگرافیک ... که در پستوی گم مانده از چشم ساواک انتظارم را می کشیدند...به جا مانده از روز های گرگرفته ی کودتا در بازار صفای احمد آباد آبادان.

نیمروز و پسین های طولانی / خیس و داغ در اتاق بی پنکه ی خانه ی همسایه ها لین 5 در لای برگه های مهربان کتاب به خوشی می گذشت...

مهرنامه ی این ماه  را تمام کرده ام و با شتهای سیری ناپذیر به سراغ خاطرات مارکز رفته ام و...

اما تا شب نرسیده و چشمان خسته از سفرم را خواب، چسب بی خبری نزده برایت از مجموعه شعر جدید شمس لنگرودی بگویم:

رسم کردن دست های تو/ شمس لنگرودی (1329) .- تهران: آهنگ دیگر، 1388

شمارگان 2200 ، تعداد صفحات 105

بها: 2500 تومان

این کتاب را روجا از کتابسرای کفشدوزک اردشیر رستمی خریده و با اشتیاق از من می خواهد آن را بخوانم.

زمزمه ی تصاویر کتاب حس خوشی به من می بخشد:

تو زاده ی رویاهایم نیستی

من رویا زاد توام

... (ص. 96)

سروده های شمس صمیمی هستند و دلنیشن. این تراشه های احساس هم چون بحر طویل های مدرن آن شارلاتان صفحه های ادبی نیستند که سری در آخور ساواک داشته و حالا دلال محبت مافیای فرهنگی قدرت است و به هر مناسبتی می خواهد آتش مقوایی شهرتش را روشن نگاه دارد... بگذریم تا وقت دگر...

مایه ی کار عاشق رنج اوست.

در سروده 41، کشف و شهود شاعر ره آوردهای شگفتی را از داربست واژه ها » یاویزد:

...

می توانم پای پرستویی را ببینم

خمیر گل سوسن را ورز می دهد

...

چند ترکیب درخشان:

سنتورها، ویلون ها، عودها/ کلاه سنجاقک / پرچم هایی بر شانه ی لک لک ها/بن ابرها/ شبنم شاداب/ خضر تبعیدی/ دکمه های جلیقه ی گنجشک...

و...

تا دیر نشده این کتاب را بربایید!

و این شعر به راستی که تکان دهنده است!

2

حروفم را می شمارم

حرفی در میان نیست

من بی حروف

با تو سخن می گویم

بی حساب و کتاب

بی سرانگشتی برای شمردن

و آب دهانی که قورت می دهم از شگفتی

 

اینجائی تو

اینجائی و حرفی دیگر در میان نیست

نتیجه ی زندگی!

بهار

از هر کجا که صلاح بداند می آید

حتی

از جیب رُب دشامبر زمستان سیصد و هشتاد و شش.

25/12/86 

از تنهایی خود شرمگینم... (یوگنی یفتوشنکو)

از یادداشت هایی به شتاب از سطرهای خیابان خیال

 یک...

سراغ مرداس را می گیرم که در دشت مانده و من در شهر نگرانش.

شب خواب می بینم مار او را نیش می زند. این خزنده ی استوره ای شاید خواسته او را ببوسد و یا نوازشش کند...نمی دانم ...

سحرگاه خیس و معطر عظیمیه به او تلفن می زنم:

-          خوب آنتن میده خان!

-          چه بگوم!

-          چه خبر از دشت، دفینه زار مین و شهید و نفت؟

-          مهندس ایگون بارون ئیا اون جا، راست ایگون؟

-          ها!

-          زیاد بد نگذره!

-          از حمیداوی چه خبر؟

-          دیه نیا...

-          نمیاد؟

-          ها بله! فِنِشت!

-          رفت کُجه؟

-          کُجِنه داره بره؟ پناه برد به آبادان...گُد ایروم یخ در بهشت بفروشُم. گُدُمِش مَر آبادان اُ داره که یخ در بهشت دُرُس کنی پیا!؟ گُد مینه مردُم آبادان هنوز گُل معرفت اُبادان رویش داره...

-          ...

-          ...

دو...

دارم هم زمان ترجمه می کنم و کارهای دیوانی و خواندن... با همان عطش دوران کودکی که سکه های سیاه اما طلای کار عملگی نزد اوس موسا را می دادم برای خریدمجله های ممنوعه و کتاب و کتاب و ریدرز دایجست و نشنال جئوگرافیک ... که در پستوی گم مانده از چشم ساواک انتظارم را می کشیدند... به جا مانده از روز های گرگرفته ی کودتا در بازار صفای احمد آباد آبادان.

نیمروز و پسین های طولانی / خیس و داغ در اتاق بی پنکه ی خانه ی همسایه ها لین 5 در لای برگه های مهربان کتاب به خوشی می گذشت...

مهرنامه ی این ماه  را تمام کرده ام و با شتهای سیری ناپذیر به سراغ خاطرات مارکز رفته ام و...

اما تا شب نرسیده و چشمان خسته از سفرم را خواب، چسب بی خبری نزده برایت از مجموعه شعر جدید شمس لنگرودی بگویم:

رسم کردن دست های تو/ شمس لنگرودی (1329) .- تهران: آهنگ دیگر، 1388

شمارگان 2200 ، تعداد صفحات 105

بها: 2500 تومان

این کتاب را روجا از کتابسرای کفشدوزک اردشیر رستمی خریده و با اشتیاق از من می خواهد آن را بخوانم.

زمزمه ی تصاویر کتاب حس خوشی به من می بخشد:

تو زاده ی رویاهایم نیستی

من رویا زاد توام

... (ص. 96)

سروده های شمس صمیمی هستند و دلنیشن. به اجبار هم چون بحر طویل های مدرن آن شارلاتان صفحه های ادبی نیستند که سری در آخور ساواک داشته و حالا دلال محبت مافیای فرهنگی قدرت است و به هر مناسبتی می خواهد آتش مقوایی شهرتش را روشن نگاه دارد...

مایه ی کار عاشق رنج اوست.

در سروده 41، کشف و شهود شاعر ره آوردهای شگفتی را از داربست واژه ها می آویزد:

...

می توانم پای پرستویی را ببینم

خمیر گل سوسن را ورز می دهد

...

چند ترکیب درخشان:

سنتورها، ویلون ها، عودها/ کلاه سنجاقک / پرچم هایی بر شانه ی لک لک ها/بن ابرها/ شبنم شاداب/ خضر تبعیدی/ دکمه های جلیقه ی گنجشک...

و...

تا دیر نشده این کتاب را بربایید!

و این شعر به راستی که تکان دهنده است!

2

حروفم را می شمارم

حرفی در میان نیست

من بی حروف

با تو سخن می گویم

بی حساب و کتاب

بی سرانگشتی برای شمردن

و آب دهانی که قورت می دهم از شگفتی

 

اینجائی تو

اینجائی و حرفی دیگر در میان نیست

نتیجه ی زندگی!

بهار

از هر کجا که صلاح بداند می آید

حتی

از جیب رُب دشامبر زمستان سیصد و هشتاد و شش.

25/ 12/ 86

برای مادران همیشه

My mom's face

 

 An eternity of love

With no price or command

My Mom's face is

A grace

Trace of innocence

Present

In my dreams

 Of Life Leaves


Her hair rains

Days

And seconds

Many flakes

Upon

The darkness

I'm entangled in