"روزنامه 5شنبه ی پیش از آدینه ای هر روز"
*
سروده ای برای
امروز
سرودی
صبورانه
در ستایش قدیسه
ای که سهم رستگاری اش را
با سرزمینش قسمت
کرد و رفت...
تا من
سربلند
از صداقت صدایش
بگویم
در گلدسته ها
در اهتزاز
بانویی که مادر
وار پدر را
وفادار
تا بهشت همراهی
کرده است.
نامه به ناهید
...دشت دیگر خشک و خاموش است...
صورت های گر گرفته جوشکار و
راننده ای که در گوشه ای از پارکینگ زیر بغل
گر گرفته اش را باد می زند...
دیروز نگهبان گیت را که دیدم دارد تک های یخ را در پارچ پلاستیکی
خُرد می کند و آن گاه که وارد کانکس خوابم خزیدم و دستم به دستگیره خورد و داغی
مانده از گرمای تمام روز بر سطح پوستم
دوید و کتاب نیمه باز خاطرات مارکز { یادداشت های پنج ساله، مترجم بهمن
فرزانه.- تهران: ثالث، 1389 }را دیدم که از لای برگه هایش بخار تابستان بیرون می
جهد، با تمام وجود پایان فصل بهار را یقین اوردم. اکنون فصلی طولانی یعنی 7 ماهه
که در عقبه اش شرجی چرب و چسبنده ای پیش می آید، هویت دوباره ی خود را به بوده های
دور و بر مُهر می زند... دیروز دمای پیرامونی ما در این دشت به 53 درجه رسید...
حالا دیگر تا میانه ی آبان ماه از قطره قطره آب آسمان خدا خبری
نخواهد بود....
دشت می سوزد و امروز 5 شنبه دوازدهم خورداد(خرداد) جاده چه زود از سر
و صدا افتاد و از پسینگاه، غبار خاک و تعفن که از آن سوی مرز پیش آمد همه چیز را
در شولای کهربایی خود
پوشاند... و اکنون همه چیز در قلمروی ریزگردهای آلوده، سمی و مزاحم
دشت است...
همکارانم شام را ساعت 7 خوردند و به سوراخ هایشان پناه بردند...
اما در دشت؟ پرنده های خاک آشیان کجایند؟ سگ ها و شترها؟
هر چه فرود می آید لایه لایه تپه های شنی است که آن بالا تنوره بسته
و آبادان را درنوردیده، رو به اهواز دارد.
روشنایی روز محو و بی حال گردیده و از خورشید فقط تصوی ماتی در ته
آسمان بالا سر مانده...
می خواهم از زندگی بگویم که لای آن نی های کانال به جا مانده از مقاومت
8 ساله جاریست و ته لیوان چایم سرک می کشد...
هستی فقط با عشق است که معنا پیدا می کند. برای امشب مقداری سبزی
دارم، به ویژه ریحان بنفش و ساقه های با طراوت و خوشبوی نعنای رامهرمز که زمانی با
هم تو و بچه ها و من می خوردیم و چه کیفی داشت...
و باید اعتراف کنم که خربزه عسلی هم دارم. دچار عذاب وجدانم که بی تو
این میوه ی مقدس عشقمان را چگونه تنها بخورم!
خُب، در دوبشقاب به تساوی هر کدام 4 قاچ چیده ام. یک بشقاب را فردا
صبح با پنیر و گردو و آخر سر خرما به یاد تو می خورم و بشقاب دیگر را پس فردا به همین منوال، با
چشمان بسته اما با تجسم لبخند ها و ترانه خوانی چشمان شهلایت خواهم خورد...
و باید بگویم که زمان می گذرد. ما فرسوده تر اما مصمم تر می شویم.
ممکن است زمان بی رحم بر چهره هامان مُهر باطل شد و مازاد حک کند، اما من در تو
چشمان زیبا و پاک را می بینم که هر زمان به آن ها می نگرم، تازه تر، شفاف تر و
درخشان تر می گردند. بر این دو سپیده ی مطلق است که دو عقیق جاندار، راز آلود و
سرشار از وفا و امید را می بینم... این ها فانوس های راه زندگی منند...
و لبانت کندوی عسل و شرابی کهنه است که کاهنان معابد عشق، بیماران شب
زده را با آن درمان می کردند... و دستانت...
واژه ها توان همراهی با احساسم را ندارند. می دانم که انگشتانم این
نیایش را هنگامی که به هم برسیم به کمال خواهند رساند...
بدرود تا دیدارمان در رویایی دوباره
...
و اما در این گوشه دارم این واژه های را ورز می دهم، چای می خوانم و به
تکرار، پرلود 14 شوپن را سیری ناپذیر نم نم می نوشم...
به یاد عزت و هاله سحابی
بعد از وفات تربت ما در زمین مجوی / در سینه های مردم عارف مزار
ماست...( حافظ)
بخش سوم نقد کتاب
از باغ قصر تا قصر آرزوها / عبدالمجید فیاض.- تهران: کویر، 1389
حقیقت خودش وجود دارد. دروغ است که ساخته می شود.
Truth exists, only lies are invented. (George Braque)
نویسنده
شناخت گسترده و ژرفی از ادبیات کلاسیک و معاصر ایران دارد. ارادت او به سهراب سپهری، پروین اعتصامی و بهار
در جای جای کتاب به چشم می خورد. او شعر های هجویه ای هم در افشای ابزارهای قدرت
سلطه، یعنی مباشران جیره خوار استعمار جهانی در ایران سروده:
خانی که جیره می دهدش لندن
خانی که راه می بردش یک زن (402)
و بارها زبان
شوخی اش گل می کند:
در اقصای U.S. بگشتم بسی
به سر بردم ایام با هرکسی 273
اشاره های تازه ی او به منابع قدرت حاکمیت در
ایران یک صد ساله ی اخیر اندیشه برانگیز است:
"درزمان خردسالی من، با این که رضاخان میرپنج با عنوان
رضاشاه به سلطنت رسیده بود و می رفت که راه و رسم تجدد را جایگزین پاره ای از سنت
های قدیم کند، هنوز در ایران حکومت واقعی با مذهب بود. نه زنی بی حجاب در کوچه و
بازار دیده می شد و نه گرایشی به لباس و کلاه فرنگی بود." (25)
او دریچه
ای به حال و هوای آن روزگار می گشاید و نمایی از فضای وحشتبار و عسس زده را چنین
کوتاه و گویا بر می شمرد:
فقط چند
سال پیش از تولد من بود که پدر بزرگ من، روحانی مجتهدی از دودمان میرزا مهدی شهید،
ملک الشعرای بهار، آزادهِ مردِ اندیشمند و روشنفکر شیرین سخن را لابد برای شعری که
نکته ای ازآن به گوشه ی قبای آقای ثقه الاسلام حاجی میرزا عبدالمجید خادمباشی
آستان قدس رضوی (پدر بزرگ من) برخورده بود، تکفیر کرده بود. بیچاره ملک الشعرای
بهار از ترس جان مدت ها متواری شده بود که تکفیرهای "آقا" و قدرت اسلحه سرد و گرم مریدانش از قبیل حاجی
میرزا عبدالرحیم سرابی (هژبر السادات) و فراش های زیر دست آن ها شوخی بردار
نبود...(26)
اما پدر
بزرگ مادری فیاض – ملا و معمم، روحانی مردم گرایی بود " به اصطلاح امروز
روشنفکر... اهل قلم و کتاب و ذوق فعالیت های اجتماعی و سیاسی..." (27)
او در جوانی
سرشار از شور زندگی، دانش جویی و خیزش های اعتراض آمیز که تا پایان عمر برخوردار
از آن ها بود، زندگی فقیرانه ای داشت:
"
...گاهی پولی از مشهد می رسید که بر اساس آن بودجه روزانه تنظیم می شد: یک قران
خرید روزنامه ارگان حزب توده، یک قران چای و یک قران صبحانه، یازده قران یک وعده
چلوخورش یا چلوکباب دانشجویی. باز دو قران برای نان و چای به جای شام. دیگر علاوه
بر آن خرجی نداشتم. کتاب و جزوه های درسی را از بچه های هم کلاسی می گرفتم و می
خواندم و کاغذ و دفتر و مداد از مشهد می آمد. و چون از خانه ی عمویم در چهار راه
تیر و فروردین و بعدها از اتاق خوابم در باشگاه دانشگاه تا سر کلاس دانشکده فاصله
ای نبود، اگر روزی به کلاس می رفتم با کفش راحتی و پیراهن یقه باز منحصر به فردم
رفت و آمد می کردم که استهلاک آن ها در حساب نمی گنجد. هیپیگری را قبل از پیدایش
هیپی های اروپا من در دانشگاه تهران مد کردم! " ( 133)
او ما را
به نگاهی نزدیک رو به محیط دانشگاه 70 سال و شخصیت های معروف آن می برد:
"
دکتر کیانوری، انورخامه ای، ناصر نجمی، دکتر جودت، جلال آل احمد، دکتر فریدون
کشاورز، خلیل ملکی، محمد باقر حجازی، شهریار(نه شهریار شاعر)، استوانه، دایی زاده
( دکتردادفربعدی)، علیرضا صاحب، اسماعیل زاهد و محمد حسین تمدن در بلوک های
دانشجویی سرگرم بحث و گفتگو و گاهی مشاجره لفظی و پرخاشگری دیده می شدند..."
(133)
او سفرهای
خارج از کشور بسیاری داشت و بار ها در گشور های متعددی اقامت کرد: کابل، شوروی (پیشین)، آمریکا، یونان. در مسکو،
از خیل "دختران و پسران کتاب در دست" یاد می
کند 286.
نویسنده با
درایت و بدون سوگیری، گذشته ی واقعی چند تن از شخصیت های رمان "کلیدر" را کالبد
شکافی می کند. او در اشاره به باغ حاجی الداغی می نویسد:
" حاجی
الداغی یکی از مالکین سبزوار بود که روی روابط محلی به {با} سرهنگ شفاهی صحبت کرده
و او را در خانه ی خود پناه داده بود. اما بد نیست بدانید که محمود دولت آبادی در
کتاب کلیدر بر ای ساختن شخصیت "آلاچیقی"
او را مورد توصیف قرار داده است. 259
واژه های
بومی و اصیل از یادرفته و اصطلاحات رایج اما مهجور دوباره امکان حضور پیدا کرده
اند:
"پیشتو"( کلت، هفت
تیر)271
"داستان
عروسک زیور و کشور، ما بکش آن ها بکش" 178
" ... با
خواهر زن ابراهیم سعیدی ازدواج کرد و هم زلف خان نیشابور شد" 293
"گر چه
مبالغ نکرده بود" 330
چپق چاق کن
های حرفه ای 298
کتاب از
یادمان ها و نام های بسیاری سرشار است: غلام
حسین یوسفی،محمود فرخ، ولیان استاندار خراسان، محسن آل داوود، هادی هدایتی، مریم
فیروز، استاد مهدی الجواهری، روح الله غنی (برادر زاده ی دکتر قاسم غنی)
کاستی ها و کمبود های کتاب
نمایه ی پایانی / اعلام / منابع و مأخذ ندارد.
زبان دو
رگه و کهنه :
نمونه ها: دارالتجزیه (آزمایشگاه) 68
علی الاحتیاط 286
"...مشغول استماع اعلامیه بوده..." 228
"علی ارباب پرنسیپ های خاص داشت..." 47، جلد دو
" ناهار را که از منزل آقای ظهیر الاسلام قابلمه کرده بودند، صرف
کردیم..."( به نقل از یادداشت
های حاجی وزیر محرر اسناد) 40
نادرستی
های چاپی:
جلمه 19
(جمله)
"بسیاری از توده ای پادرمیانی کرد..." 138 ( بسیاری از توده ای ها پادرمیانی کردند...)
...
این کتاب به عنوان منبعی اصیل و امین، برای شناخت منصفانه و واقع بینانه
از تاریخ معاصر ایران مفید است.
تا دوباره ی سپیده دم فردا، رویاهاتان متحد!