فصل حموم زنونه

بخش یکم

رمان "اون پسر شیطون!"

31شهریور 1339

شامگاه شرجی محله ی کارگر نشین احمد آباد آبادان

 ***

رفت سراغ چراغ نفتی سه فتیله ی مینا رنگ آلمانی اش،در قابلمه را برداشت، دو تا پیاز گنده را که پوست کنده بود، انداخت توش. بوی گوشت آب پز که خورد به دماغم، حالمُ به هم زد... بعد شیشه های لیمونادی را که خاله م از بُوارده ، خونه ی آقای بختیاری زاده سینیور استاف شرکت ملی نفت آورده بود، شسته بود برا آب خنک، پر آب کرد و چپاند زیر قالب های یخ صندوق یخی...

 ننه م همیشه هیچ حرف نمی زد. فقط کار می کرد. ..

و از خونه که زدیم بیرون انگار بارون اومده باشه، کف کوچه خیس بود. دور بَمبو شلوغ. دَدم نفر اول بود که تا آب اومد دو تا دله و قابلمه ها را آب کنه... ننه م فقط نگاش کرد و باز لباش جنبید...

دست چپم را محکم چنگ زده و در دست دیگر زنبیل رخت حمام را گرفته بود...

مثل همیشه شروع کرد با خودش حرف زدن. چند تا عدد گنده را باهم جمع زد. نزدیک دکون موندنی ایستاد. به خودش گفت نه؟

بعد یه هو راه افتاد و منُ کشاند دنبال خودش...از دیوارها داغ بخار می زد بیرون. و در نم هوا بوی رطب و ماهی و ادویه کوچه پاکستانی ها پخش بود. بوی گازهای سوخته ی پالایشگاه هم می اومد...

می گفت بابا می خواد بره زن دیگه بگیره، عمو فراری شده و باز هم ممکنه شبانه بریزن تو حیاط حج کرم دنبال مصدقی ها.

کف دستم عرق کرده بود و چشام از عرق شرجی می سوخت.

مُصَیب گفته بود فردا دبستان باز که بشه مجله های خارجی را که بُواش از مِستر جَکسِن آمریکایی گرفته میاره نگا کنیم..

ننه م به همزادش داشت می  گفت خُ چکار کنم از ئی روزگارمُ؟

بعد به عامُو طبقی سلام کرد و بهش گفت هر وخت ئی بچه اگه از سرِ راه، از مدرسه اومد ، هر چه خواست بهش بده...

اما من گفتم جعبه ی چاکولیت مکینتاشِ می خوام که بُوام از نِرس هاستل آورده داده به دَدَم قایم کنه برا روزی که خواستگاراش میان خونه...

بعدش از جلو دکون مش میتی ردش شدیم که دم درش گونی های پاسورک و رُبیون را دیدم و ننه م گفت بیا برو ئی دهشاهی را بده برا مُ بریزه بخر که بدم  حبابه دلاک گیر نده بهت و برا خودت دو مشت ربیون بخر بریز تو جیبات...

چراغا یکی یکی داشت روشن می شد که رسیدیم درِ حموم.

بیو برو ئی زیر بال چادرم قایم بشو منیجه خاتون نبیندت قشقرق راه بندازه و حبابه بره رو دنده چپ...

انگار چن تا سطل آب پاشونده باشن رو شکم ننه م، خیس بود از بخار عرق...

کمی جلوتر، وختی ننه م پاشُ گذاشت تو حموم ، بوی صابون و سفیداب و زن سوراخا

 دماغمُ پر کرد...

آهای خشک! لُنگ! بیا ئی گِلِ سر شورِ ببر برا لکاته خانوم!

بچه ئی قد وول نخور...

دستام ول بود اما جایی را نمی دیدم.

صدات در نیاد... داریم می ریم تو...

حرکت ننه م کند شده بود. بوی حلوا نذری می اومد.

ننه م به هیشکی سلام نکرد. باید می پیچیید سمت چپ تو رختکن...

آهای!

چی؟

ننه م ایستاد...

با توام!

ننه م با اخم پرسید کی ما؟

وایسا! 


 ***

فردا در همین ساعت بخش دوم