فصل حموم زنونه

بخش دوم

 

رمان "اون پسر شیطون!"

31شهریور 1339

شامگاه شرجی محله ی کارگر نشین احمد آباد آبادان

...

حضور تن زن تمام را فضا را پر کرده بود. 

بوی حنا، واجبی، صابون بروگردی، بوی بریانتین، بوی رخت خیس، پوست خیس خورده ، عطر کویتی تند مخفی لای لباس های زیر تازه عروس اتاق بالاخونه ی ما که دستا سپید و کشیده اش، با رخوتی که از ساعت ها ماندن در خزینه و کیسه کشیدن می لرزید، بر تن رسیده سفت و رسیده اش می پوشاند...

بوی عرقی که از منافذ کیسه کشیده شده بیرون میزد، داغ.

بوی سدر و ختمی طُره های نرگس، همسایه دیوار به دیوار ما که امسال می رفت کلاس سوم.

بوی قلیان با ذرات ذغال بلوط قاطی رایحه توتون برازجونی ...

بوی ترش دوباره ی زیر بغل حبابه، بوی خون مرده، شور.

بوی کندر، عود.

بوی شلوغ وسوسه و پچ پچه و اشک....

شبحی به مادرم نزدیک شد و فریاد کشید:

-         واوا! چشمم روشن، خواهر بیا ببین... آخراز زمون شده! تازه دومادا را میارن حموم زنونه! حلال و حروم شده لجن جوب! حیا گربه کجا رفت...

ننه م خاموش و بی حرکت مانده بود...عصبانی که می شد به لکنت می افتاد و حرفش نمی اومد. اشباحی لخت که ابزاری سیاه مانند بالشتک، باطوم هایی از آن ها آویزون بود ما را احاطه کرده بودند.

-         با زهم پیداش شد این زنیکه بی حیا!

-         ایمون و آخرت رفته به باد!

-         آهای مادرِ فولاد زره چته لشکر راه انداختی دور این زن مظلوم بی زبون؟

بعد سکوت شد و قُل قُل قلیون شدت گرفت.

دنباله ش صدای حبابه خانوم را شنیدم که اشباح ریز و درشت، لرزان و چروکیده و غر غرو را کیش کرد به ته سالن حموم عمومی:

انگار خانوما یادشون رفته مدیره اینجا منم! چتونه حمله آوردین به ئی زن دل شکسته؟ منیج سیاه باز جن ها رفتند توقالبت؟ بیا بدهکاریتُ بده!

-         چشمم روشن! خاله خانباجی م سوغات اُوُرده! شلوار تُنُکه روغات اُوُرده...

و ناگهان پنجولی که ناخن های تیزی داشت، چادر ننه را کنار زد و خراشی کشید رو پیشانی ام.

آقا دوما آقا دوما

آهای گل!

زن ها شروع کردند به کِل زدن.

موجوداتی که شبیه پریای دریایی بودند، به ما نزدیک می شدند... آن ها که حماشان تمام شده و فقط پایین تنه ها را با لنگ های سرخ پوشانده بودند، آمدند دور ما حلقه زدند.

کف دستامُ از خجالت رو چشام گرفتم.

اما ننه یه مرتبه غرش کرد:

خفه خون مارمولک سیاه!

سر دسته ی زن های که گیس های بلندش آویزون بود، لاغر اندام بود و سیاه سوخته، با خالی گوشه لب.

-         بابا، ئی طفل معصوم را زهره ترک کردی، لندوک!

-         چی چی؟ طفل معصوم! وای خاک به سرم! جواب با با بچه هامُ چی بدم که چشا نامحرم افتاد بِهِم...ئی پسر را نیگا کنین شما... اگه زن گرفته بود حالا ده تا بچه داشت!

ننه این حرف ها را که شنید آتشی شد و حمله برد به طرف مارمولک با بادنجان های پلاسیده ی آویزون:

-         هنوز منُ نشناختی که با ئی دستام جِرِت بدم... برو خشتکتُ بدوز دختر صفدر رمال!

-         چی؟ با مُ بودی؟! در دهنتُ بذار نجس... با مرحوم بابام بودی؟! وای ...  

جیغی کشید و خیز برداشت به طرف ننه ، اما ننه م آرتیستی گارد گرفت طرفش و یه مرتبه مشت زد به شکمشتا نقش زمینش کنه...

زن ها که هو کشیدند،  ننه جمشید که در عروسی ها میدون دار رقص و آواز زن هاست، با داریه زنگی از پشت کمد های چوبی رنگ و رو رفته بیرون آمد، لخت.

یه حمومی مُ بسازُم چِل ستون، چِل پَنجِره

 واوای واوای چیل پن دره!

و حلقه ی انبوه زنان که دور من و ننه تنگتر می شد، هم سرایی خود را شروع کردند...

و در این بین  مَرول، زن مهربان خونه ی روبرویی به سوی من آمد، لبخند مهربان او که سرشار از امان دهی به اسیر جنگی مظلومی بود؛ مرا غرق امید و شادی کرد... سرم را دست نوازش کشید و فریاد زد:

وای پنجول گرگی زنیکه ببینید چه روز به طفل معصوم اُورده! مدینه، اون دوا گُلی را بیار ببینم...

و مرا کشاند به طرف خودش...تا از حلقه ی زنانی که آماده ی رقص و پایکوبی می شدند، بیرون آورد،..

دوباره لبخندی زد و گونه م را بوسید تا عطر ناشناخته ی میخک مرموزی را که از لای ردیف دندان های مرتبش بیرون می زد برای همیشه در صندوق اسرار حافظه ی سیری ناپذیرم نگه دارم...

بعد گونه های شرم زده ام را انگشت کشید ولبانم را گشود تا آدامس نعنایی تندی کامم  را هنوز  بسوزاند...

-         پسرجون! بدو برو تو حموم... نترس... برو کوچولو!

اما این صدای مهربان حبابه خانوم بود که داشت بریزه ی می جوید و به من لبخند می زد.

دِ بدو چیه وایسادی هیز هیز لشکر لختی ها را تماشا می کنی!

...

 

فردا شب همین ساعت، دیدار ما در حموم زنونه!

 

رویاهاتان سپیده دم باغی باد، باران خورده از شکوفه های آزاد!