می رسد بهار...

تازه از راه رسیده ام

نازنین

نگاه!

غبار راه های رفته

 و این همه

شکوفه که در سفر

سرخ

سبزه زده بر سینه ام...

 

دارم

چکش می زنم بر این سندان

کلمه کلمه

چکه های حکایت

از این ایران...

بو....بوی شهرهای سفر هایم...

اکنون در سفرم

در راستای افق ها

راه

 

اکنون در کوله بار

حاده های جدایی...

و این همه درخت آه...

 

اکنون

شیراز  و  بوی عشق

اهواز و نفت و نخل

تهران و بهت

 

اکنون

بوی نگاه

دستات بوسه

و

 چلچراغ چشمان تو

درخشان

در درازنای صحرای سینه ام...

روز جهانی زنان آزاداندیش مبارک

زيبا همه زنهايند

 

زيبايند رنگ پريده مادران

 كه مي آفرينند 

گلخندهاي  كودكانه

   يگانه

 نوزادان  را لبان سراسر

 عروسان  را سپيدي پيكر…

 

آن زن

 عسل  سار

 سينه هاش

شاخ نبات عاشق ديگر،

آنگاه كه در كار زار زندگي

 اميد مي پژمرد به خاك…

 

زيبا، پير

 سرو قد اين زن 

با كشيده انگشتان

- لاك  لاژورد  ناخن ها 

كه زماني همبازي مهربان كودكي من بود…

 

 

 

و مادر در شب هاي واپسين زندگيش

كه مرتب و معطر

مي آراست خود را

به ديدار يار

آن دم كه فرستاده اش منتظر ايستاده بود پائين تخت او … 

 

 

 فريبا آرايشگري پرگو

كه زيبائيش

چكه

چكه

فرو مرد بر پاي كودكان

در سال هاي بغض و غيبت شوهر…

 اما

امروز

 زيبا زنان را زيباتر مي سازد

در پيشگاه زندگي…

 

زيبا

 اين ستاره هاي سه گانه م

فروزان

بر فراز برگ برگ دفتر اشعار

 

زيبا همه زنان در كشتزار و كارخانه

خيابان

شاد

 در كوشش و شتاب …

بر آستان نوروز ناگزیر

کتیبه ی آدینه

از سطرهای خیابان

گزارش یک کتاب

سیاهِ سبزِ سیاه؟

بخشی از یک نامه به بانویی شاعر در آن سوی آب های غربت

 

از سطرهای خیابان

یکِ  یک

دارا و سارای چینی، همراه با عروسک های مهاجم 300 به ایران آمدند.

 اما چرا در گوشه و کنار شهرهای ایران و این جا در تهران و به عنوان نمونه در گاندی و الوند و در  خیابان جمهوری، بچه ها و مادران هم چنان باربی را در آغوش می گیرند و به خانه می برند؟

دو روستایی عروسک فروش که در پناه پل عابر میرداماد در حال خوردن نان گرم و حلوا ارده اند، به من می گویند که از فروش باربی فروش خوبی دارند...

 

دویِ  یک

علیمراد و نعمت و کوهیار و هیبت که به دیدن دایی زیر تیغ جراحی اشان، برای بار نخست است به تهران آمده و شب طولانی پر از زجری را در یک مسافرخانه ی بوی سیگار گرفته ی نمناک و سوسک زده در توپخانه گذرانده اند، در گوشه ی پرت کوچه ای از ولبعصر می خواهند شروع کنند به خوردن نان و ماست که می بینند خودروی پارک شده در روبرویشان بالا و پایین می آید و ناله می کند.

- ماشین چشه، نمو؟!

- چه بگوم دایی!

- په صاحبش کجا رفته؟

- پن شنبه س شاید رفته دیدن اهل قبور...

علیمراد و نعمت و کوهیار و هیبت با دهان باز و چشمان افسون زده هم چنان، تکان های خود رو را دنبال می کنند...

 

سهِ  یک

کارگشایان سینه چاک خدمت به امت درمونده: کارآفرینان درمونده، کارآفرینان صراط مستقیم، هادی کاران نوین دست پاک، کارآوران مشتاق خدمت، کارسازان مجذوب ولایت، نیکان میثاق گستر، ارشیاکاران نیک اندیش بوی خوش خدمت، بانک اطلاعاتی وثوق العلماء...

 

چهارِ  یک

پزشکان راست اندیش و درست کردار با همکاران تقلبی در سرزمین  بصیرت اندیشان  روبرویند...

افتضاح آزمون پزشکیاران و دلالی که بیمار دربدری را به خش خش صدایی در آن سو می فروشد...

 

پنجِ  یک

جوان ایستاد. گوشی را درآورد و بی خیال خیابان فریاد کشید:

نغمه ای در وجودم بال می گشاید دختری در آن سوی انتظار، صدا می زند بهار را!

 

ششِ یک

آدمی و برداشت او از مرگ به منافع و فرهنگ خانوادگی و باورهایش بستگی دارد...

زیبایی یخزده ی زن رها بود از زنگ طولانی در و زوزه باد از لای درزهای قاب پنجره و گلدانی که با تشنگی تمام جام دریای دو ماهی دلباخته را می نگریست...

 

هفتِ یک

دختر تپل  دسته کلی کوچک را لحظه ای بر لبه ی سکوی شلوغ ایستگاه صادقیه قرار می دهد تا لبه ی سمج طره ی سرکشش را مرتب کند.

مرد میانسال که آدامس را تند می جود و  گاه گاه دسته ی اسکناس های صورتی را می شمرد، به دخترک نزدیک می شود.

- توی کرج این آدم خوش شانس کیه که منتظره عروس خانومه، این از اون رازهاس!

دخترک پاسخی نمی دهد.  ورود قطارِ سریع شش و پنجاه او را از جا می پراند. دسته گل را برمی دارد و می رود پشت کپه ی هجوم آدم های منتظر ... مرد می آید کنارش می ایستد و او اخم کنان خود را از شعاع بوی چرب دور می ایستد.

- پس تو کجایی آنتن نمی دی؟

...

- دارم سوار میشم... اولین باره میام مترو...اون هم به خاطر تو!

...

- کجا پیاده بشم؟

...

- این هم از جشن تولدی که تو می خوای برام بگیری!

...

- در باز شده دارم سوار می شم... خیلی شلوغه!

...

- ...

دخترک روی پله، جای تنگی گیر می آورد  و می نشیند. دسته گل را روی دامن کوچک غمگینش جا می دهد. بوی تند لاش آدمی، هرم شلوغ نفس ها فکر کردن را از او می گیرد.

- نتونستی جا گیر بیاری؟

- شما هم موفق نشدید...

- با این دسته گل و این کفش های خانومی و گونه های ترگل ورگل، حیفه بشینین رو پله ها!

- اشکال نداره...

- فکر می کنم گلشهر پیاده بشین، نه؟

- آقا شما چی از جون من می خواهید؟ از 7 تیر تا این جا دنبال من افتادین و راحتم نمی ذارید...

مرد نوک سیخ موهای چند روزه ی چانه ی برآمده اش را می خارد. گوشی را در می اورد. حبه ی آدامس دیگری را در دهان می گذارد.

ایستگاه ها با شتاب رد می شوند. کسی پیاده نمی شود. زنی مردی را صدا نمی زند.

نوزادی از خواب می پرد. بایگانی چی بغل دست من،بی خیال در پی نام دیگر  دو حرفی "عموی بیل" ردیف 6 افقی جدولش می گردد.

دسته گل دارد می پژمرد و شماره ی تلفن دخترک جواب نمی دهد.

ایستگاهی بی مسافر می آید و به در بسته زل می زند.

دخترک آینه را در می آورد و به غریبه لبخند می زند.

ایستگاه می رود.

نوزاد شیر می نوشد.

مرد هم چون شکار چی صبوری هم چنان منتظر می ماند.

درختان می روند.

بیرون در دوردست، مردی در کوچه باغی  خیس تنهایی را با خود به اتاقش می برد.

دخترک گلبرگ ها را ناز می کند...

 

هشتِ یک

خودرونوشته ها

عسل ناز (پیکان)

یا میر عزیزین جدی (اتوبوس واحد)

بیمه امام رضا(ع) / فاطمه کوچولو (شیشه عقب پیکان ، صادقیه)

 

گزارش یک کتاب

نکته های ویرایش/ علی صلح جو (1323) .- تهران: نشر مرکز، 1386

موضوع کتاب ویرایش و فن نگارش و به بیان دیگر remarks on editing   است.

نثر استاد صلح جو دو رگه (پارسی /عربی) و سرشار از واژه هایی از این دست است: قاعدتأ ، مسلمأ، "ایجاب می کند" ، "ضمن کار نوشته ام" ، "بعید به نظر می رسد"...

به این جمله توجه کنید: " ...قفط با موجودها کار دارند و به ناموجود های لازم حساسیتی ندارند...(ص. 75)

آیا نمی شد آن را " فقط با بوده ها  کار دارند و نابوده های لازم را نادیده می گیرند..."  نوشت؟

و یا همان جا از منبر یک دانای کل می نویسد:

" همه ی مقاله را به دقت خواندم..." {!؟}

استاد از جایگاه یک ویراستار کهنه کار  تحکم می ورزد که به جای " هنگامی که شخص در طی شبانه روز بیش از 8 ساعت بخوابد" بنویسیم : "خوابیدن زیاد". آیا ترکیب " خواب زیاد" کوتاهتر و رساتر نمی باشد؟

در صفحه ی 64 به چند کاستی از  فرهنگ معین اشاره کرده که شرح مفصلی از  آن را این جانب در سال  1367در هفته نامه ی آدینه شماره 28  آوردم و اکنون شگفت زده ام که چرا استاد صلح جو از آن بی خبر است.

استاد در صفحه ی 69 بر این باورند که: " کتاب های تألیفی نیازی به واژه نامه  ی دو زبانه ندارند" .آیا پدیدآورنده ی پارسی نویسی که ناگزیر مانده برای پیام خود واژه های پیشنهادیش را در پایان کتاب نشان دهد، نمی تواند دست به این اقدام بزند؟

کتاب نمایه ی پایانی ندارد.

ویراستار محترم  برای دستیابی به تلفظ درست نام ها، خواننده را به  کتاب های زیر حواله می دهد:

Webster’s Biographical Dictionary

Webster’s Geographical Dictionary

اما کتابداری نوین پارسی ما را ملزم می سازد که "فهرست مستند مشاهیر" را مبنای کار قرار دهیم تا به دور از آشفتگی برابر  یابی نام های بیگانه، از روش یک دست و رایجی پیروی نماییم.

 

داستان دنباله دار سبز  و  سیاه

بخش ۲۲

این پیام را دیشب از او دریافت کردم. بسترم عطرآگین رویاها دوباره ی او شده...

دلدار من نوشته:

...

...

دوست سیاهپوش دیروزم!

زور نادانی و نادرستی در پی دارد و شکست ناگزیر. قدرت/دیکتاتور/ استبداد به تجهیزات فشار، زندان و تحقیر تکیه می کند. این رویه روندی بی نتیجه را در پی دارد، چون هر کودکی که در همین ثانیه به دنیا می آید پیامی اهورایی را با خود دارد که خدا انسان را هنوز دوست دارد. صورت مثالی همراه این سفیر تازه زاده منقوش به آرادگی و مهربانی دوباره بشر است... تاریخ سده های میانه و دهه ی 60 اروپا و آمریکا شواهد غیرقابل انکاری در مورد ناتوانی دستگاه تفتیش عقاید و انگ زنی و دست بند و  مرگ دارد.

امروز روزگار دانایی است و ایرانی پشتوانه ی فرهنگی پرباری از خردورزی و گذشت دارد.

ایرانی تاریخ ستایش برانگیزی از بردباری مدنی و شکیبایی رو به پیروزی دارد.

رفتار ایرانی با دشمنانش را از زبان دشمنانش بخوان.

مگر نه همین ایرانی دادخواه بود که آژدیهاک(ضحاک) دیکتاتور مردمی ستیز را به بند کشید ، بی آن که خونش را بریزد و خاک پاک را بیالاید.  کوه سربلند البرز گواه این سربلندی های جان شیفته ی ایرانی است...

سکوت و صبر ماست که تیغ و گلوله و شلاق و فحش را به زانو کشانده...

آن که اراده ی ملتی باستانی را نفی می کند، به فرهیختگی اعلان جنگ داده...

سر بریدن گل و سبزه،  بهار در راه را از آمدن باز نمی دارد...

گفتی که به دامن زادبوم پناه برده ای...

 مادر را نوروز به دشت شگفت بختیاری – زادگاه  کوروش و گهواره ی تمدن آریایی خواهم آورد...

باران امروزی که بارید، نتوانسته سر و روی چرکین و خونین  و دوده زده ی تهران را بشوید.

با امید به دیدن نگاه نجیبت...

و هزار هزار سبزینه های بوسه، هدیه...

 

 بخشی از یک نامه به بانویی شاعر در آن سوی آب های غربت

با درودهای امید و پیروزی

در آستانه ی نوروز باستانی

برای شما و عزیزان همراهِ جان زنده اندیشتان، خواهان تندرستی و  بهروزی هستم.

در باره ی سروده هایتان در فرصتی مناسب به گفتگو خواهم نشست.

آیا دفتر شعری در راه چاپ دارید؟

...

 و دیگر آن که بر آنم به کمک دوستان مهندس و معمار، کتابدار و آشپز، "باغ شعر" را که نوعی ایستگاه دیدار فرزندان بنی آدم از هر گوشه و کنار جهان- آمده به ایران است، برای بیتوته و بهره مندی از راهنمایی های ایران شناسی و پذیرایی با خوراکی های ملی راه اندازی کنم...

در انتظار همراهی و همیاری یاران، شما را از آخرین اقدامات با خبر خواهم کرد...

بدرودی با آرزوی درودهای رو در رو!

...

بیست و یکمین...

بر این کتیبه:

از سطرهای خیابان

گزارش یک کتاب

سبز سیاه

 

 

از سطرهای خیابان

یک یک

بلندگوی مترو مرتب اعلام می کند: "از دستفروشان  چیزی نخرید و به متکدیان پول ندهید تا نظم مترو برقرار باشد" اما ناله ها بنا به سناریویی هنرمندانه قطع نمی شوند:

-  دلم را نشکنین مادرم بیمارستانه... دستمال و فال...

دخترک بیش از 8 سال ندارد. سبزه و نحیف با شعله های چشمان...

پسرک روستایی که نخستین بار است سوار مترو می شود و همین امروز از شوشتر آمده، دست در کیف می کند و یک دویست تومنی به کودک می دهد...چند لحظه بعد التماس های دیگری طنین می اندازد.

زن جوان ناله کنان ملتمس کمک است: برادرا بچه م مریضه...برادرا ثواب داره..برادرا به نیت امام رضا(ع)...او احتیاج به شما داره تا عمل بشه...

قطار  در ایستگاه ایران خود رو  می ایستد و کارگر سر پا خوابیده ای که  با دست خالی دارد به خانه بر می گردد، بی آن که چشم بگشاید، تلو تلوخوران بیرون می رود...

 دوی یک

خودرو نوشته ها:

یا واسع المغفره (اسکانیا)

Gharib ashena ( روی  در راننده ی  18 چرخ)

شاید این جمعه مرا بشوید! ( بر بدنه ی مینی بوس کثیف )

 

گزارش یک کتاب

 

مجموعه رمان/ وحید پاک طینت .- تهران: نشر چشمه، 1388

کتاب هایی منتشر می شوند تا نادانی ها را مستند سازند...

هاشیمو روراپا

این مجموعه نوشته، بنا به دلایل زیر اثری منحط  به حساب می آید:

ضعف ساختار قصه پردازی، آنارشی زبانی و ارایه ی چهره های توهین آمیزی از زنان.

از تکرار ارزیابی هایی که با دیدگاه های مهسا محب علی و آقای محمد چرمشیر در نشست نقد (02/12/1388) این کتاب همپوشانی دارد، خودداری می ورزم.

بیان آقای کاوه کیاییان که "آقای وحید پاک طینت بیشتر یک آدم شفاهی است" (در جلسه ی مذکور) شاید تا حدی نشان دهنده ی کاستی های مطالعاتی او باشد.

شکست بارز  ساختار کتاب در گسیختگی درونه (محتوی) و برونه (فرم) آن، نارسایی های زبانی، نادرستی های ویرایشی و غیر واقعی بودن شخصیت راوی/نویسنده و زنان حاضر در صحنه های تصنعی گزارش هاست.

نشانه گذاری جمله ها رعایت نشده است. پیوسته پس از نقطه های پایانی جمله ها از "واو" پیوند و عطف استفاده شده است (ص. 11 و در سراسر کتاب).

نویسنده به جای در (درگاه)،  "درب" (ص.22) را بکار برده و "یِ" ی کسره ی اضافه ی (یای مکسوره) پس از "واو" را نادیده گرفته است:

تو دفتر (25) ، توی کشوِ میز (10) ، نیمه خالی جلوِ آینه (42)، از جلوِ آپارتمان (56).

به جای کاما اما (، اما)، نقطه اما (. اما) آمده است.  

ویراستار این اثر نوبر استاد مهدی یزدانی خرم است.

توصیفات و تشبیهات کتاب نارسا، غیرمنطقی و تکراری هستند:

"...قد یه...قد دو تا بیست و پنش تومنی." ص. 30  {!؟!}

روایت نویسنده از شخصیت های نرینه و مادینه اش بدوی است:

"...اول مریم محمدی می آید. با قد کوتاهش. با جیر جیر کفش اسپرت و ساق دارش. با پاچه های کوتاه و برگشته ی شلوار جین و مچ پای سفید و کلفتش که شاید تا یک وجب بالای قوزکش را بیشتر نرده باشد با ژیلت..."( ص11 ) نویسنده می خواهد رفتار زنان شرکت را بازنماید، اما این تصاویر که بریده و ناقص؛ پا در هوا می مانند، برداشت ابتدایی و بیشتر عقده ای راوی را افشاء می نمایند.

در همین صفحه به سراغ آقای مهری، مدیر اداره می رود و مقایسه ای از یک دهن عشایری را نمایش می دهد:

" {او} مثل سگ از زنش می ترسد. شرافت سگی دارد. اصالت سگی.{؟!} مثل سگ نری که نه تنها به سگ ماده حمله نمی کند، بلکه با خشونت جوابش را نمی دهد. حالا او هر چه می خواهد غر بزند، پارس کند و پاچه بگیرد. شیوه ای برای بالا بردن درجه ی شکیبایی. و شاید هم، مصالح ساخت یک شخصیت رویایی." نشانه گذاری های جمله های بالا تغییر نیافته اند. در همین صفحه فعل "کند" در ترکیباتی مانند " روشن کند" ، "آویزان کند" ،  ترجمه کند" ، ایمیل کند" ، نگاه می کند" ، "جلب می کند" ، "رجوع کننده" ، "حمله نمی کند" ، "پارس کند" ؛ نه(9) بار تکرتر می شود و امان خواننده را می برد.

نویسنده می خواهد تقابل ازدواج و عشق را نشان دهد، همان حرف  تکراری رمان های بازاری جواد فاضل / محمد حجاری را انگار که کشف تازه ای است، کلیشه بندی می کند:

"... عشق که ازدواج خرابش می کند..." ص. 37

راوی بی هیج ارتباط منطقی منطبق بر مکانیت و زمانیت داستانی، از حال به دوران قاجار سیر می کند. این پرسه باور کردنی نیست، زیرا راوی نه شازده است آن چنان که گلشیری باز آفرید و نه روشنفکر دادخواه "اسفار کاتبان" ابوتراب خسروی.

کاش او تا دیر نشده این آثار را بخواند و به سراغ "هجوم آفتاب" قبادآذرآیین برود که بی ادعا در پیوند اسطوره ی (داستان بیژن و منیژه) با زندگی  بخت برگشته ی " حفیظ و سرو ناز"این زمانی سنگ تمام می گذارد.

کتاب نه از سبک نوشتار و طرز بیان ( diction  ) دلپذیری برخوردار است( سرشار از واژه های بیگانه ای مانند "اسم" ، "آدرس") و نه از بازآفرینی واقعیتی خوشایند و خوش ساخت جان می گیرد... 

اگر آن اصل بالزاکی را بپذیریم که رمان، تاریخ عاطفی یک ملت است، شاید با این گزاره همراه باشیم که نوشته هایی از این دست، به عاطفه ی تاریخی ایرانی دهن کجی می کنند.

راوی و زنان خیالیش مرتب سیگار می کشند. آن ها شکم سیر و بی خیال، فارغ  از دغدغه های زنان فرهیخته و فعال اجتماع خشمگین کنونیند. "مهتاب" داستان او روشنفکر/ لات تازه به دوران رسیده ای است که بیشتر خصال راوی را دارد تا زنی خود ویژه. مثلث راوی/ مهتاب و ترانه روسپیگری را می نمایاند تا طغیان جنسیت و اعتراض... راوی می خواهد از تن خیس (ص. 48) سخن بگوید و از تنگناهای کلامی اوایل سده ی نوزدهم بگذرد، اما این کوشش سترون ناکام می ماند...

امید آن که راوی پاک طینت بتواند در آینده، خاطره ها و شنیده ها و تجربه هایش را در کارگاه بایسته ای بپروراند و روایتی نو را بباوراند...

 

سبزِ  سیاه

اکنون تو ، اینجا باید باشی و مرا دریابی نازنین.

بیا و همه ی مهربانی عیسی و خرد موسی و مکارم اخلاق محمد را به من آموز.

دهان تومیقات کبوتران داناییند.

ای خواهران معابد اورشلیم!

هان ای بانوان پاک دامن کنیسه ها و کلیساها و مساجد گم مانده از سیطره ی سرنیزه ها

ببینید!

خواهر من با دامنی از بهار بر ایوان جنوبی من برآمده...

تا آدینه

بدرود به دیدار

 

بر آستانه ی بیستم نگاه این رود

 

 بر این کتیبه ی آدینه:

از سطرهای خیابان

گزارش یک کتاب

سبز و سیاه

 

از سطرهای خیابان

در خیابان های خاموشان ابدیم: 5 شنبه ششم اسفند 88

در کشور رفتگان، بهشت زهرای تهرانم... ایستگاه "حرم مطهر" که پیاده می شوم، می شنوم که خطی های مناطق شلوغ قطعات 200 تا 300 فریاد می زنند و نرخ های خود را اعلام می کنند. مرد مسافر کشاورزی که برای چندمین بار است با گلاب و میوه به دیدار خواهر جوانمرگش آمده و دوباره خانه ی او را گم کرده، کاغذی چرک مرده را نشانم می دهد تا رد نشانیش را نشانش دهم...

من در پی که می گردم؟

خودم.

زنی که دیده بودم با عجله قی چشمانش را در نگاه به آینه ی کوچک لب شکسته ای می گرفت حالا با کلاب باقیمانده در بطری رها در دست باد، گند تن چند روزه اش را می خواهد بپوشاند و هم چنان که همراه من پاتند می کند تا راه میان بر به سوی عسالخانه را بپیمایم، نرخ ارزان زنانگیش را اعلام می دارد...

از لابلای سال های دفن شده می گذرم.

از کنار حماعتی رد م شوم که نشسته بر صندلی به اختامیه ی  تو دماغی واعظ جوانی گوش می کنند که  به عروس ها و دامادهای متوفی تسلیت می گوید و برای آن عمر با عزت طلب می کند...

آن سوتر بنای سبز پوشی دارد بتون دورتا دور سنگ خوشتراشی را که بر آن کامل مردی غمگین لبخند می زند، ماله می کشد...

خسته نباشی اوستا!

درمانده نباشی  تاواریش! بفرما...

کنار دستش دو لیوان پلاستیک شربت است و جعبه ی نیمه پر شیرینی نارگیلی...

هم چنان چهار راه های رفته را پشت سر می گذارم.

محل فروش ترمه و گلاب و نوشته های آماده در وصف محبت مادر...فروش بی واسطه ی دعا و آمرزش و عرض تسلیت...

وارد غسالخانه زنان می شوم.

پسرجوانی نشسته بر جنازه ی مختصر مادرش و با دسته گلی بی طراوت چشم به درگاه شلوغ

یاران در این گذرگاه / چون بگذرید ناگاه...

از بهر ما بخوانید/ یک حمد و قل هو و الله

آقا با کدوم متوفا هستین؟ مادرتون یا خواهرتون یا خانمتون یا دخترتون؟

...

ورود آقایان و کودکان به محل شستشوی خواهران ممنوع...

عروسک گنده اختیاری از خودش ندارد. روی شرمگاهش تکه لنگی را چپانده اند. غسال ها با خونسردی و مهارت تمام و به کمک برس محکم لکه های خون دلمه بسته ی سیاه را از سینه پاک می کنند. موها یک دست سیاه و هیکل: سپید مرگ و سکوت.

انگشتان و دستان و موها رها از اختیار فرد/ شخص/ من/...

غسالی که عینک به چشم زده و به هم کارش مسیر دیگری را برای برس کشیدن نشان می دهد، انگار از پشت ماسک دارد از ناهار می گوید که در آن گوشت برزیلی ریخته اند...

دهانی هراسان فریاد می کشد: لال از دنیا نری دویمیش بلندتر...

بر تابلوی بالای آکواریوم جسدها، خطی سیاه و متین هشدار می دهد که مراقب اشیاء قیمتی خود باشید...

راهی برای خروج نمی یابم.

مردی ریشو که جرأت نمی کند هیکل آماده ی دفن شوهر سابق زن کنونیش را بنگرد که زمانی برادرش بود یک ریز ناله می کند و آخ آخ می گوید... مرده را که روی دست راست بر می گرداند، چانه ی کوچک و بینی درازش برادر دیگر را یه هق هق می اندازد..چلوار های آویخته ویزاهای عبورند.

-  نیگاه داداش... باهاش حداحافظی کن... حلالیت می طلبه

روی لبان عروسک پوزخندی ماسیده...

بر می گردم سر سطر خیابانی رو به قطعه ی 278 .

-  آقا شما هم می تونین بیایین رستوران بهشت ... دیگه وخته ناهاره...

مرد از لای سطرهای خیس خیابان رو به محله ی هنرمندان می رود. از کنار خانه ی پروفسور هشترودی می گذرد. به نخل ی در آن سو، اندرون سلام می گوید.

دیدار کنندگان عاشق قطعه ی هنرمندان در هیاهوی گل و گنجشک گمند...

دسته ای از پرندگان از بام خانه ی فردین دانه های ارزن و گندم ور می چینند.

استاد غلامحسین مصاحب و ابراهیم صهبا خیر مقدم می گویند...بابک بیات، خسرو شکیبایی، نیکو خردمند، فرخ لقا هوشمند...ژازه طباطبایی...

بانویی باشکوه، نشسته بر درگاه ایوان احمد آقایی، با هیروگلیف دعا با شوی به گفتگوست...

آقا میگوم ای خونه ی هم شهری ما آقای محمد ایوبی کجاس؟

چکاره بود آقا؟

ئی اواخر بیکار بود و مریض حال... آهان! اوناهاش... پیداش کردوم!

...

عامو ممد اومدوم آخرش... نه قطار گیر میومد و نه طیاره...

دود پخش می شود.

خب برام بگو... دلوم گرفته، از لنج و نخل بگو... اسکله شلوغه؟

نه خالو... اوبادان نشسته به ماتم... همه زدن و رفته ن...

په چرا؟ سی چه؟

خو،  نه او ندارن... نه کار نیس...

اروند ماهی داره؟

و من  در ایستگاه عاطفه ی ایرانی درنگ می کنم. فریدون مشیری(79-1305) صدایم می زند:

سفر تن را تا خاک تماشا کردی؟

سفر جان را از خاک به افلاک ببین!

گر مرا می جویی

سبزه ها را دریاب!

با درختان بنشین!

 

گزارش یک کتاب

نون نوشتن/ محمود دولت آبادی (1319، سبزوار) .- تهران، چشمه، 1388

هیچ چیز برای انسان

مطلوب تر از این نیست که

 در سرانجام احساس کند که

 دین خود را ادا کرده است.

 آرزو می کنم به ادای این دین بزرگ.(ص. 25)

  

کتاب که داستان شیرین خود زندگینامه نوشت است با رگ وپی هستی ایرانی پیوندهادارد.این جوشش پر جویش که تازه در سرآغاز آن قرار داریم، نقبی است به اندرونه ی انبان یادمان ها... "پوست کندن پیاز" گونترگراس در مقایسه با آن اثری خرد و خاموش می مانند.

 اما فهرست نویسی کتابخانه ملی ایران بر اساس اطلاعات فیپا، موضوع آن را "یادداشت ها، طرح ها و غیره " نامیده است.

در گذران حیات،کارگر و هنرپیشه ونویسنده و مصلح مستقل و استاد ادبیات دانشگا، محمود دولت آبادی

آزاد مردی گریزان از ریا بوده است، نمونه ی بارز جان شیفته ی ایرانی.

اما رنج نوشتن را کیان نیک می دانند؟آیافرهنگ ملی و وجدان عمومی از ساییدگی گردن و دردهای مزمن مچ دست( 39 ) و خانه به دوشی و مسئولیت چندگانه ی خانوادگی داشتن و زندان رفتن و دزدیده شدن دست نوشته ها و ایده ها و اندیشه هایش باخبر است؟

به دولت آبادی که فخر آفاق  گردیده چه داده اند؟

خواندن این کتاب را افزون بر نان شب دانستن آن برای اهل قلم، به همه ی پدران (مادران ایرانی که پیشاپیش باخبر شده و آن را خریده و خوانده اند!) سفارش می کنم.

کتاب، احوال سالیان ( 1359 تا 1374 )هنرمندی است که با وجود دست رد همیشه ی حکومت، تنگناهای سازمان داده شده و سیاه چاله های بند و مرگ را پشت سر گذاشته و از صخره های یأس گذشته و پیام آگاهی و بهروزی را صلا در داده است. گرفتاری های زندگی خانه دنگال اجاره ای و بچه ها و مادر بیمار ناتوان و مرگ برادر و مهاجرت ها ...( ص. 91)

اشتفاان وایدنر ( Stefan Weidner  )  منتقد ادبی نویه توریشر تسایتونگ او را نویسنده ای بزرگ همچون تولستوی و بالزاک " می داند. نماهای اصلی این کارنامه را در چند نمونه می توان رقم زد: دغدغه هاو رنج های انسانی نوشتن، پاسداشت زبان پارسی و انسان ماندن.

فصل 28 اشارات آشکار به تن و روح خسته ی نویسنده دارد.  "کار نویسنده با عشق آغاز می شود، در یک کلام: عشق وجود. از این روست که تمام رنج ها و دشواری ها را می تواند تاب بیاورد. (47)

...حالا که به خودم نگاه می کنم می بینم که دندان سالم در دهان ندارم، کچل شده ام، دیسک گردن گرفته ام، ریه و معده ام ناسالم شده اند، عینکی شده ام، عصبی که بوده ام و البته در تمام این مدت و پیش از آن مسئولیت پدر و مادر و پیش از آن خواهر و برادرهایم را هم ( تا پر آزاد نشده بودند) داشته ام و مسئولیت معیشتی خانواده ی خودم هم به همچنان. 51-52

اندیشه ها و راه کار های او در باره ی زبان پارسی در فصل 34 ( صفحات 62 تا 72) بر مبنای پژوهش  مکتوب در نگاشته ها و پژوهش عینی در نانگاشته هاو

پژوهش  مکتوب در نگاشته ها که آن خود دو بخش است: واژه یابی و واژه سازی.

دولت آبادی به واکاوی مدعیان دروغین قلم، شبه نویسندگان و تشنگان شهرت می پردازد و از جمله می نگارد:

نویسنده ای مدعی بوده:حاضرم یک قصه بگذارم در مقابل تمام آثار یاشار کمال(؟!)201... و باید بگویم این طریقه از مرحوم آل احمد به پسینه هایش سرایت کرده است؛ چون او مثلا گفته بود: "من این خرقه را به ساعدی می بخشم!" (201 )

او خلقیان روشنفکری را باز می نماید و می گوید: ریخت ذهنیت شرقی همان الگوی سنتی اندیشه است و این که :

 "... صرف نظر از داعیه های ترقی خواهی و عناوین و القابی که نمایش آزادی ، عدالت و حقوق مردم و غیره و غیره را مثل نشان به سینه خود داشته و تاوان های گزافی  هم پرداخته، آیا در این معنا یعنی ریخت متفاوت ذهنی از زندگی داشتن – هیچ درنگ داشته است؟"(204)

آشکار است که او اشارات تاریخی خواندنی بسیار دارد که در این کتاب فقط توانسته مصلحت اندیشانه، گزینه گویی کند:

گردهم آیی خیابانی با سیاوش کسرایی و به آذین و محمد تقی برومند و سعید سلطانپور و فریدون تنکابنی و...  در پارک لاله( 213 )

و یا دیدار با محمد تقی برومند در آلمان و معرفی شخصیت چند بعدیش(215)

اما او با دلی پردرد از جنگ 72 ملت روشنفکری ایرانی نتیجه می گیرد : متاسفانه تاریخ معاصر سرزمین ما ایران گویا  بیش از یک توهم نبوده است... دیگر چه لزومی دارد در باره ی تاریخچه ی کانون نویسندگان چیزی بنویسم؟! باشد تا دیگران اگر لازم دیدند بنویسند، آن هم با اسناد و مدارک ( 216 آخرین سطر ها )

شگفتا که نگاه دولت ابادی به تهران آغامحمدخانی هم راستا با نیما و شهریار و محمد تقی بهار است: "در این تهران عجیب که هنوز هم خود را بیگانه در آن حس می کنم( 94 )

نویسنده اما بزرگ استاد نامیرای زندگی خود را پدر می داند.درس ها (اندرزهای) شادروان عبدالرسول دولت آبادی چراغ راهنما و امید او بوده: خودت را نگه دار (98) آدم سه جور است: مرد، نیمه مرد و هپلی هپو  ( 99 )...هپلی هپو کسی است که می گوید و کاری نمی کند. نیمه مرد کسی است که کاری می کند و می گوید. اما... مرد آن است که کاری می کند و نمی گوید... و آن کس که نگوید و بکند مرد است (100)

عارف مرد بی ادعا- پدر که در زمان اسارت او در اوین، دو سال در بستر مرگ به انتظار نشست و آخر سر پس از آزادی او گفت: دیدی که زنده ماندم  تا برگردی! (102)نمونه ی دوست داشتنی بهترین باباهای ایرانی است:زحمت کش بی ادعا، دانا و وظیفه شناس در زیر بار زندگی طبقاتی...دولت آبادی بارها در 40 سال نخست زنگی، شنونده مشتاق قصه گویی گدر هم بود. یک بار "من از او  خواستم  قصه ی نوکری را بگوید که سوار بر اسب خان ترکمن گریخته بود...(102 )

و او سال ها بااندرز  سازنده ی  عبدالرسول دولت آبادی پیش امده است: کار... کار... کار کن. مرد را فقط کار می تواند نجات دهد( 104 )

در برسی های اجتماعی، به نتیجه گیری ها می رسد و از جمله می نگارد:

به نقل از اومانیته، غرب دارد تاوان سکوت خود در برابر خشونت های جاری علیه شهروندان ایران را پس می دهد (160) . و این به گمان من از ادراک عمیق جناح های مترقی غرب نسبت به موقعیت ده ساله ی ما – چه بسا یک صد ساله ی ما ناشی می شود. نمی دانم. فقط این را می دانم که در دوره ی عجیب و غریبی به سر می بریم. دوره ای دچار در منگنه ی قرن چهاردهم هجری و قرن بیستم میلادی. وبسیاری دیگر هم لابد، به راه های برون رفت از این منگنه می اندیشند.

رگه های تلخی در آوندهای اندیشه او می دود:

"برای یک فرد انسانی و هم چنین برای یک جامعه ی انسانی فاجعه وقتی به اوج خود می رسد که احساس کند هیچ نقشی در پیش برد، تحول و دگرگونی سرنوشت خود ندارد. همین احساس فجیع کافی است تا انسان از درون متلاشی شود و با چشمان باز ببیند که دارد از پا در می آید. چون وقتی که انسان یا جامعه و یا حتی گیاه، رشد پیشرونده ای نداشته باشد الزاما رهسپار فنا و نیستی می شود و البته در فاصله ی آغاز رکود تا نیستی ، بر اثر عدم پیش روندگی دچار فساد و تباهی می گردد. چه انتقام وحشت باری، چه انتقام موهنی، چه نکبت بار! وای بر ناامیدانی که ما هستیم. چون انسان ممکن است بتواند از شر طاعون نیمه جانی در ببرد، اما از شر نا امیدی ممکن نیست جان به عافیت در ببرد. وای بر ناامیدانی که ما هستیم؛ با این نفرت و ناامیدی که چون بدترین بلاها در روح ما مردم رسوخ کرده است و لحظه به لحظه فراگیرتر می شود، چه جور آینده ای در انتظار ما خواهد بود؛ چه جور آینده ای تدارک دیده شده؟ جنون، جنون، این مردم دارند دچار جنون نومیدی می شوند... و...وای بر نا امیدانی که ما هستیم! فصل 33 (ص. 60)

اما:

نگاه زخمی امید اندیش او ره آورد های نویی هم دارد:

زیباترین روحیه سنتی ما عشق به بهار و نوروز است (163)

عشق به مردم و دغدغه هایش به سعادت شهروندی او را به جایگاه نویسنده ای ملی/مردمی بالا کشانده است:"می توانم ادعا کنم که تمام آن چه را که نوشته ام از رنج و عشق به این سرزمین ناشی شده است و لاغیر."  (59)

او به کسانی اشاره می کند که در زمانه ی عسرت به نشر کلیدر کمک کردند: استادان بهاءالدین خرمشاهی و نصذاله پورجوادی و درایت مدیریتی ناصر مسجد جامعی و دانش کامران فانی مهندس معصومی و... و "در این میان خرمشاهی الحق سنگ تمام گذاشت (57).

معرفی چند فصل از کتاب:

نویسنده در فصل 32 به اقوام پراکنده ی ایرانی روی می آورد که هیچ گاه متمرکز نبوده اند بخش 41 در ستایش مصدق

فصل 44 نوشته او بیانگر کوتاهی ها و تندی هایش با پسرش سیاوش و شرح تولد و امیدهایش حدیثی است پر آب چشم و تاسف و تحیر وانگشت گزیدن های ما 141

موقعی که سیاوش به دنیا آمد او 33 ساله بو محمد رضا لطفی تار نواخت

مقاله او در مجله لایف : صلح و جنگ 149 -150 و دزدیده شدن آن توسط منورالفکران وطنی فرنگ نشین

تعریف از ملت 119 و راه حل 120 و 140

مخالفت تلویزیون ملی با دولت آبادی 124 و سوءاستفاده های روشنفکران وطنی040)

جای خالی سلوچ 28

شکایت از خوردگی گردن و درد و درد اما گذشتن از خوان هشتم نوشتن کلیدر در21/09/61 ... پس بگرد تا بگردیم. فصل 24

به عنوان بازخورد از سوی خواننده ای مشتاق به چند کاستی چشمگیر کتاب اشاره می شود:

-   کتاب پویه ای جهشی و گزینشی دارد و در پایان خواننده تشنه را در انتظار به حال خود رها می کند. امیدا که دیری نپاید شماره های دیگر "نون نوشتن" درآید.

-  کتاب انورخامه ای{ پنجاه نفر و سه نفر}  پنجاه و سه نفر(ص. 73)نیست.

-  کناب با وجود حضور بی شمار آدم و رویداد، نامنامه ی پایانی ندارد. چند نام:

  گلرخسار 214 آقا بزرگ علوی 214 بهمن نیرومند 215

زوال کلنل 137 ما نیز مردمی هستیم 137 محمد رضا لطفی 143 سعید سلطانپور 144 محسن یلفانی 144 اومانیته 160 عیس مسیح 161 مهرجویی 162 ابوالقاسم فرقانی 163 مهرآذر همسر او 162 و 213 شاملو 174  مصدق 41 بنی صدر 27 ، ملی کشی زندان 101 اعتصابات کارگری 103 زندان اوین 103 کار 104، اقلیم باد 114 تنگنا( گوزن ها) 122و123 حمله هوایی عراق به تهران(1364)  107 خاک( اوسنه بابا سبحان 123 سربداران 124 کتاب جمعه 125 بیضایی 125 نصرت پرتوی/ محمد حسین 123 و 124 و 125 گاواره بان 127 داریوش فرهنگ و کش رفتن سناریو 128 و همین طور مادیان بر اساس بخش بزکشی کلیدر، بیضایی 128

-   آیا "حس کند"(25)درست تر است یا احساس کند؟

 

 سبز و سیاه

در زادگاهم، شهرِ دز آیا باران جنوبی، ناودان ها را به سرود خوانی واداشته؟ من از نام ها و رنگ ها آیا می توانم بگذرم و رهایی یابم؟

عشق ها... عشق هایی که به دنبال نام و رنگند...

آیا می توانم به خرد همگانی زاد بومیم برگردم؟

هر کسی کو دور ماند از شهر خویش/ باز جوید روزگار وصل خویش...

یادت میاد آن روزهای داغ تابستان و سرخی سرمای هندوانه را در زیر زمین؟

ککت ها- اتاقک های سنگی کنار دز. زنان شناگر...و من نشسته خیس بر لبه ی دز، در کنار شوهر خواهرم؟

و من ناگهان دیدم توده ی شناوری، افق لرزان را پشت سر می گذارد و به این سو پیش می آید...

 آن ککلَک- قایق ابتدایی که توری بود پر از هندوانه از جالیزهای گتوند شناور رو به سوی ساحل دزفول، و پسرکی نشسته بر آن در حال خواندن اشعار "یانیس ریتسوس" بود.

لبندزنان برایم دست تکان می داد. و از آن جا بود  که با هم آشنا شدیم. او چند سال بزرگتر بود.

و او بر سرزمین کارون برشی از قاچ شعر را به سوی دختری با شبنم گیسوان پرت کرد:

پشت هر چیزی ساده ای

زیبایی تو پیداست...

و از کنار من که رد می شد، سبز سرخینه ای را پرت کرد به این سو...

این واگویه های زاد بومی روز دوشنبه 10/ 12 1388 ادامه می یابند...

 

نوزده گام هنوز نگاه

بر  این کتیبه

 از سطرهای خیابان

گزارش یک کتاب

سبز  و  سیاه

 

 از سطرهای خیابان

زن دغدغه ی هوس  پسرکش را دارد برای خوردن هله هوله که بی محابا از خودرو بیرون  دویده و کنجکاوانه دارد سبد پر  از  بیسکوییت های دم در سوپر را زیر و رو می کند .

نگاه مرد که پزشک 80 ساله ی سر حال و تندرستی است دستان کاوشگر کودک را تعقیب می کند. پیرمرد  بوی عطر جنگل تمشک های وحشی را می دهد و لبخندی به لب دارد.

- عزیزم پفک می خوای؟

-  ...

-  چیپس چی؟

-   ...

کودک در برابر  قفسه ی رنگارنگ آدامس ها و بیسکوییت ها و ردیف ردیف سیگار می ایستد.

کارگری ساختمانی که وارد می شود و سفارش پنیر خامه ای می دهد و  دو بسته خیار و گوجه را در یک دست و  چپه ی نان تازه را در دست دیگر محکم گرفته، لبخندی می زند.

کودک به او سلام می کند.

-  بفرما نون تازه آقا!

-  متشکرم آقا... اجازه می دهید من یه تیکه از نان شما را داشته باشم؟

-  البته آقا...

کودک نان را می گیرد و از سوپر که بوی چرب کالباس تازه برش داده شده و خیار شور کفک زده می دهد، بیرون می دود و می رود کنار خود روی شرابی مامان می ایستد تا با ولع نان را بخورد.

پزشک پیر لبخند زنان به زن جوان نزدیک می شود.

-  مادر جان!

صدای استریوفونیک اطمینان بخشی دارد.

-   ببخشید مزاحمتان می شوم... من دکتر باقر فهیمیان هستم با 50 سال پیشینه ی درمان و پژوهش بر روی سلوک خورد و خوراک دیرینه ی ایرانی ها و رابطه ی آن با تندرستی اشان...

- جالبه!

-  خب اجازه می دین یک رویداد تکان دهنده را به اطلاع شما برسانم؟

-  حتمن! خوشحال می شم.

-  بله! هفته ی گذشته دوستی قدیمی مرا بر بالین  کودک 11 ساله ی خانواده تازه مرفه ای برد که سکته ی کرده بود... وضعیت چربی بد و فشار  این بیمار  کوچولو و تصلب شرایین بحرانیش مرا میخکوب کرد...

مادر جوان که هاج و واج پزشک پیر  را می نگرد، وجود فرزند دلبندش یادش می آید  که اکنون دارد گلوله های خمیر  نان را برای گنجشک های دور تا دورش پرت می کند و شادی کنان بی آن که مادر را بنگرد فریاد می زند:

- مامان نیگا! دارند از دستم نون می خورند...

-  آره مامان جون... تو حالا داری از مامان باباها و بچه های پرنده ی طبیعت حمایت می کنی...

- آره من دارم حمایت می کنم...

کلاغ پیری که بر تاج دیرک چراغ خیابان نشسته آهی می کشد و پایین می پرد.

- اقای دکتر نگفتید علت بیماری پسره چی بود؟

پزشک پیر لبخندی می زند:

- خوردن سموم کشنده ای به نام پفک و چیپس، نوشابه های قندی و سوسیس کالباس های غیر استاندارد تلمبار شده در بازار... بیمار رو به مرگ من در روز حد اقل یک چیپس گنده و یک نوشابه ی کولایی را می خورد... البته می گویند دارندگی و برازندگی! اما بدبختی این جاست که تاوان بی فرهنگی طبقه ی نوکیسه ی جامعه ی ما را کودکان می دهند و طبیعت قربانی شده...

مادر جوان هم چنان مجذوب سخنان پزشک پیر بود که کودک به سویش دوید و گفت:

-  مامان من نون گوجه می خوام!  پنیر هم می خوام...

مادر و پیر می خندند...

گزارش یک کتاب

هجوم آفتاب / قباد آذرآیین(1327 ، مسجد سلیمان) . – تهران: انتشارات هیلا، 1387

مجموعه داستان اقلیمی "هجوم آفتاب" دارای سه بعد یک پارچه و پر تلاء لو است:

1.  گزارشی از زاد بوم که در واقع ذهن و زبان سرزمین باستانی/ایلی  نویسنده را با خود دارد.

2.  روایت تکان دهنده و اعتراض  آمیز  از قربانیان جنگ و:

3.  جایگاه ویژه و تعیین کننده ی زن بختیاری در فرهنگ جنوبی.

داستان های "هجوم آفتاب"، "یال پریشان اسب" و "روی تخت زنی خوابیده است" بازآفرینی هنرمندانه ی درماندگی شوربختنان و بازتاب ژرفانشینان بختیاری است که در هجوم مدرنیته ی وارداتی و سلطه فرهنگ سوداگر نفت خواه قربانی می دهند. در بافت ها و آوندهای گرگرفته ی "پس از بمباران" ، "کفش ها" ، "سیب دوشنبه" و "بادبادک ها" ، مرغوای جنگ پژواک دارد. در این دو دسته قصه ها، هراس  زن/ مادر بختیاری است که ما را به کارزار دفاع از زیستن شرافتمندانه فرا می خواند. رنگ و بوی این کتاب به شدت فمینیستی/ انسانی و شرافتمندانه است.

داستان های دیگر این مجموعه – که کاش نویسنده آن ها را در مجموعه ی شهری/ این زمانی  دیگر خود جا می داد، عبارتند از : "خواستگاری" ، "عروسک" و "قهوه خانه" .

قباد آذرآیین در این اثر به سبک خود ویژه ی زبان روایت، لایه بندی های به هم پیوسته ی راوی /قهرمان و جا افتادگی گفتگو  در مسیر  پویای توصیف حرکت زیبایی شناختی هستی نایل می گردد.

این بخش خواندنی و تأثیر گذار  "یال پریشان اسب" را با هم بخوانیم:

...

می گویم: حفیظ!

می گوید: جان حفیظ!

می گویم: سی چه نفست ایقد سرده؟

می گوید: آخه مو مُردم سرو ناز. یادت رفته؟ اونا منه کشتن.

کفن پوسیده اش را جر می دهد. دستم را می گیرد، از توی پارگی کفن می گذراند، می گذارد رو سینه اش می گوید: ببین، اینا جا گلوله هاشونه. سگ مصبا سینه مه مثل آرد بیز سوراخ کردن.

انگشت هام را هل می دهم تو سوراخ های عمیق زخم هاش. وقتی انگشت هام را می آورم بیرون، زخم ها به هم می آیند و پوست سینه صاف می شود. حفیظ به خودش می پیچد: بازم سروناز...بازم...دارن خوب می شن... دیگه درد ندارن...خوبِ خوب شدن. (ص. 57)

سبک "هجوم آفتاب" سرشار از طنز شیرین و پیش برنده است. نویسنده به نوشتار  یک دست ساختار و فضا سازی های زنده می رسد. او به کوبش جمله هایی دست می زند که فنر حرکت رو به جلوی رخداد /روایت اند:

بولدوزرها فردا می آیند...

لابد منتظر بودند بی بی بفرما بزند و صبحانه و چایی هم به نافشان ببندد...

دوربین و تشکیلاتشان به کول، ایاز پسر نیازعلی بود...(صص. 7 و 8 )

موفقیت بارز دیگر نویسنده، نقب زدن به سرزمین هزار استوره ی شاهنامه و اتصال آن با زندگی زاپاتای بختیاری حفیظ الله البرزی است. در این جا با واگویه های گیرایی روبرو می شویم که شاهنامه را با لحن ساده اما صمیمی و آرمان گرایی ایلی روایت می کند. کاش نویسنده ای چون وحید پاک طینت  (سازنده ی "مجموعه رمان"، نشر چشمه، 1388) در تلاش ناکام خود برای پرسه زنی در متون تاریخی قجری و ربط و ضبط شخصیت های 100 ساله ی گذشته  با رویدادهای زندگیش، به خواندن فروتنانه ی "هجوم آفتاب" بنشیند و از بار وبر این اثر بهره ببرد.

آفرینش شخصیت زنده، باورکردنی و به پویه ی بی بی، ما را به شگفتی و تحسین وا می دارد.

زبان روایت پیشامدهای گذشته در تاریخ بختیاری به دقت بیشتری نیاز دارد. ورود  اصطلاحات و واژه های دوره ی کنونی، به تضعیف آن می انجامد.

گردآوری (گرده واری یا جمع کردن اسباب و اثاثیه کوچ) نیاز به مفعول و متمم  دارد. بهتر آیا نمی بود نویسنده به جای تقویم (21)، سررسیدنامه و در پیرایش جمله ای مانند:

"چه زده به موهاش؟ چه خوشبو شدن؟" (37)

 ساختار مختصرِ "موهاش چه خشن!" بگذار اثر عطر و رنگ موی بی بی را خواننده تخیل نماید.

در انتظار چاپ کتاب های در راه قبادآذرآینن ، پیشنهاد دیرینه ی خود را دوباره با او در میان می گذارم:

این قلم توانا حیف است که راوی زندگی فرهنگیان بخت برگشته و خوش خیال( چوخ بختیار) سرزمین گل و بلبل نباشد.

 

سبز  و  سیاه

 

هنوز می روم. کفر چو منی گزاف و آسان نبود.

نازنین همیشه سبز من، دلدارم، تو گفتی گام نخست خودکاوی است و بت های دروغین را از قلمروی ایمان بیرون راندن...

سبز سیاه، سیاه سبز را می شود چونان سیاهِ سپید صورتت رقم زد و شمایل حضورت را بر برگ های میدان سیاه آویخت. خزه و یا لجن، لاجورد و کهربای چشمانی که تا سپیده دم آسمان سبز خدا را رصد می کند...

اکنون که گیل گامش دشت های نفی گشته ام مرا دعا کن مادرم بانویم دلدارم خواهرم!

برایم معنا کن ای پیام آور روزگار تازگی باور...

هنوز می روم. از تهران رو به زادگاه جنوبیم...

می روم تا دفینه ی گاوآهن دودمانیم را از زیر خاک فراموشی بیرون بکشم....

می روم تا آمدن به سوی خودم تو ما من...

 تا آدینه ی بوسه های دیدار

بدرود