بر آستان نوروز ناگزیر
کتیبه ی آدینه
از سطرهای خیابان
گزارش یک کتاب
سیاهِ سبزِ سیاه؟
بخشی از یک نامه به بانویی شاعر در آن سوی آب های غربت
از سطرهای خیابان
یکِ یک
دارا و سارای چینی، همراه با عروسک های مهاجم 300 به ایران آمدند.
اما چرا در گوشه و کنار شهرهای ایران و این جا در تهران و به عنوان نمونه در گاندی و الوند و در خیابان جمهوری، بچه ها و مادران هم چنان باربی را در آغوش می گیرند و به خانه می برند؟
دو روستایی عروسک فروش که در پناه پل عابر میرداماد در حال خوردن نان گرم و حلوا ارده اند، به من می گویند که از فروش باربی فروش خوبی دارند...
دویِ یک
علیمراد و نعمت و کوهیار و هیبت که به دیدن دایی زیر تیغ جراحی اشان، برای بار نخست است به تهران آمده و شب طولانی پر از زجری را در یک مسافرخانه ی بوی سیگار گرفته ی نمناک و سوسک زده در توپخانه گذرانده اند، در گوشه ی پرت کوچه ای از ولبعصر می خواهند شروع کنند به خوردن نان و ماست که می بینند خودروی پارک شده در روبرویشان بالا و پایین می آید و ناله می کند.
- ماشین چشه، نمو؟!
- چه بگوم دایی!
- په صاحبش کجا رفته؟
- پن شنبه س شاید رفته دیدن اهل قبور...
علیمراد و نعمت و کوهیار و هیبت با دهان باز و چشمان افسون زده هم چنان، تکان های خود رو را دنبال می کنند...
سهِ یک
کارگشایان سینه چاک خدمت به امت درمونده: کارآفرینان درمونده، کارآفرینان صراط مستقیم، هادی کاران نوین دست پاک، کارآوران مشتاق خدمت، کارسازان مجذوب ولایت، نیکان میثاق گستر، ارشیاکاران نیک اندیش بوی خوش خدمت، بانک اطلاعاتی وثوق العلماء...
چهارِ یک
پزشکان راست اندیش و درست کردار با همکاران تقلبی در سرزمین بصیرت اندیشان روبرویند...
افتضاح آزمون پزشکیاران و دلالی که بیمار دربدری را به خش خش صدایی در آن سو می فروشد...
پنجِ یک
جوان ایستاد. گوشی را درآورد و بی خیال خیابان فریاد کشید:
نغمه ای در وجودم بال می گشاید دختری در آن سوی انتظار، صدا می زند بهار را!
ششِ یک
آدمی و برداشت او از مرگ به منافع و فرهنگ خانوادگی و باورهایش بستگی دارد...
زیبایی یخزده ی زن رها بود از زنگ طولانی در و زوزه باد از لای درزهای قاب پنجره و گلدانی که با تشنگی تمام جام دریای دو ماهی دلباخته را می نگریست...
هفتِ یک
دختر تپل دسته کلی کوچک را لحظه ای بر لبه ی سکوی شلوغ ایستگاه صادقیه قرار می دهد تا لبه ی سمج طره ی سرکشش را مرتب کند.
مرد میانسال که آدامس را تند می جود و گاه گاه دسته ی اسکناس های صورتی را می شمرد، به دخترک نزدیک می شود.
- توی کرج این آدم خوش شانس کیه که منتظره عروس خانومه، این از اون رازهاس!
دخترک پاسخی نمی دهد. ورود قطارِ سریع شش و پنجاه او را از جا می پراند. دسته گل را برمی دارد و می رود پشت کپه ی هجوم آدم های منتظر ... مرد می آید کنارش می ایستد و او اخم کنان خود را از شعاع بوی چرب دور می ایستد.
- پس تو کجایی آنتن نمی دی؟
...
- دارم سوار میشم... اولین باره میام مترو...اون هم به خاطر تو!
...
- کجا پیاده بشم؟
...
- این هم از جشن تولدی که تو می خوای برام بگیری!
...
- در باز شده دارم سوار می شم... خیلی شلوغه!
...
- ...
دخترک روی پله، جای تنگی گیر می آورد و می نشیند. دسته گل را روی دامن کوچک غمگینش جا می دهد. بوی تند لاش آدمی، هرم شلوغ نفس ها فکر کردن را از او می گیرد.
- نتونستی جا گیر بیاری؟
- شما هم موفق نشدید...
- با این دسته گل و این کفش های خانومی و گونه های ترگل ورگل، حیفه بشینین رو پله ها!
- اشکال نداره...
- فکر می کنم گلشهر پیاده بشین، نه؟
- آقا شما چی از جون من می خواهید؟ از 7 تیر تا این جا دنبال من افتادین و راحتم نمی ذارید...
مرد نوک سیخ موهای چند روزه ی چانه ی برآمده اش را می خارد. گوشی را در می اورد. حبه ی آدامس دیگری را در دهان می گذارد.
ایستگاه ها با شتاب رد می شوند. کسی پیاده نمی شود. زنی مردی را صدا نمی زند.
نوزادی از خواب می پرد. بایگانی چی بغل دست من،بی خیال در پی نام دیگر دو حرفی "عموی بیل" ردیف 6 افقی جدولش می گردد.
دسته گل دارد می پژمرد و شماره ی تلفن دخترک جواب نمی دهد.
ایستگاهی بی مسافر می آید و به در بسته زل می زند.
دخترک آینه را در می آورد و به غریبه لبخند می زند.
ایستگاه می رود.
نوزاد شیر می نوشد.
مرد هم چون شکار چی صبوری هم چنان منتظر می ماند.
درختان می روند.
بیرون در دوردست، مردی در کوچه باغی خیس تنهایی را با خود به اتاقش می برد.
دخترک گلبرگ ها را ناز می کند...
هشتِ یک
خودرونوشته ها
عسل ناز (پیکان)
یا میر عزیزین جدی (اتوبوس واحد)
بیمه امام رضا(ع) / فاطمه کوچولو (شیشه عقب پیکان ، صادقیه)
گزارش یک کتاب
نکته های ویرایش/ علی صلح جو (1323) .- تهران: نشر مرکز، 1386
موضوع کتاب ویرایش و فن نگارش و به بیان دیگر remarks on editing است.
نثر استاد صلح جو دو رگه (پارسی /عربی) و سرشار از واژه هایی از این دست است: قاعدتأ ، مسلمأ، "ایجاب می کند" ، "ضمن کار نوشته ام" ، "بعید به نظر می رسد"...
به این جمله توجه کنید: " ...قفط با موجودها کار دارند و به ناموجود های لازم حساسیتی ندارند...(ص. 75)
آیا نمی شد آن را " فقط با بوده ها کار دارند و نابوده های لازم را نادیده می گیرند..." نوشت؟
و یا همان جا از منبر یک دانای کل می نویسد:
" همه ی مقاله را به دقت خواندم..." {!؟}
استاد از جایگاه یک ویراستار کهنه کار تحکم می ورزد که به جای " هنگامی که شخص در طی شبانه روز بیش از 8 ساعت بخوابد" بنویسیم : "خوابیدن زیاد". آیا ترکیب " خواب زیاد" کوتاهتر و رساتر نمی باشد؟
در صفحه ی 64 به چند کاستی از فرهنگ معین اشاره کرده که شرح مفصلی از آن را این جانب در سال 1367در هفته نامه ی آدینه شماره 28 آوردم و اکنون شگفت زده ام که چرا استاد صلح جو از آن بی خبر است.
استاد در صفحه ی 69 بر این باورند که: " کتاب های تألیفی نیازی به واژه نامه ی دو زبانه ندارند" .آیا پدیدآورنده ی پارسی نویسی که ناگزیر مانده برای پیام خود واژه های پیشنهادیش را در پایان کتاب نشان دهد، نمی تواند دست به این اقدام بزند؟
کتاب نمایه ی پایانی ندارد.
ویراستار محترم برای دستیابی به تلفظ درست نام ها، خواننده را به کتاب های زیر حواله می دهد:
Webster’s Biographical Dictionary
Webster’s Geographical Dictionary
اما کتابداری نوین پارسی ما را ملزم می سازد که "فهرست مستند مشاهیر" را مبنای کار قرار دهیم تا به دور از آشفتگی برابر یابی نام های بیگانه، از روش یک دست و رایجی پیروی نماییم.
داستان دنباله دار سبز و سیاه
بخش ۲۲
این پیام را دیشب از او دریافت کردم. بسترم عطرآگین رویاها دوباره ی او شده...
دلدار من نوشته:
...
...
دوست سیاهپوش دیروزم!
زور نادانی و نادرستی در پی دارد و شکست ناگزیر. قدرت/دیکتاتور/ استبداد به تجهیزات فشار، زندان و تحقیر تکیه می کند. این رویه روندی بی نتیجه را در پی دارد، چون هر کودکی که در همین ثانیه به دنیا می آید پیامی اهورایی را با خود دارد که خدا انسان را هنوز دوست دارد. صورت مثالی همراه این سفیر تازه زاده منقوش به آرادگی و مهربانی دوباره بشر است... تاریخ سده های میانه و دهه ی 60 اروپا و آمریکا شواهد غیرقابل انکاری در مورد ناتوانی دستگاه تفتیش عقاید و انگ زنی و دست بند و مرگ دارد.
امروز روزگار دانایی است و ایرانی پشتوانه ی فرهنگی پرباری از خردورزی و گذشت دارد.
ایرانی تاریخ ستایش برانگیزی از بردباری مدنی و شکیبایی رو به پیروزی دارد.
رفتار ایرانی با دشمنانش را از زبان دشمنانش بخوان.
مگر نه همین ایرانی دادخواه بود که آژدیهاک(ضحاک) دیکتاتور مردمی ستیز را به بند کشید ، بی آن که خونش را بریزد و خاک پاک را بیالاید. کوه سربلند البرز گواه این سربلندی های جان شیفته ی ایرانی است...
سکوت و صبر ماست که تیغ و گلوله و شلاق و فحش را به زانو کشانده...
آن که اراده ی ملتی باستانی را نفی می کند، به فرهیختگی اعلان جنگ داده...
سر بریدن گل و سبزه، بهار در راه را از آمدن باز نمی دارد...
گفتی که به دامن زادبوم پناه برده ای...
مادر را نوروز به دشت شگفت بختیاری – زادگاه کوروش و گهواره ی تمدن آریایی خواهم آورد...
باران امروزی که بارید، نتوانسته سر و روی چرکین و خونین و دوده زده ی تهران را بشوید.
با امید به دیدن نگاه نجیبت...
و هزار هزار سبزینه های بوسه، هدیه...
بخشی از یک نامه به بانویی شاعر در آن سوی آب های غربت
با درودهای امید و پیروزی
در آستانه ی نوروز باستانی
برای شما و عزیزان همراهِ جان زنده اندیشتان، خواهان تندرستی و بهروزی هستم.
در باره ی سروده هایتان در فرصتی مناسب به گفتگو خواهم نشست.
آیا دفتر شعری در راه چاپ دارید؟
...
و دیگر آن که بر آنم به کمک دوستان مهندس و معمار، کتابدار و آشپز، "باغ شعر" را که نوعی ایستگاه دیدار فرزندان بنی آدم از هر گوشه و کنار جهان- آمده به ایران است، برای بیتوته و بهره مندی از راهنمایی های ایران شناسی و پذیرایی با خوراکی های ملی راه اندازی کنم...
در انتظار همراهی و همیاری یاران، شما را از آخرین اقدامات با خبر خواهم کرد...
بدرودی با آرزوی درودهای رو در رو!
...