نوزده گام هنوز نگاه
بر این کتیبه
از سطرهای خیابان
گزارش یک کتاب
سبز و سیاه
از سطرهای خیابان
زن دغدغه ی هوس پسرکش را دارد برای خوردن هله هوله که بی محابا از خودرو بیرون دویده و کنجکاوانه دارد سبد پر از بیسکوییت های دم در سوپر را زیر و رو می کند .
نگاه مرد که پزشک 80 ساله ی سر حال و تندرستی است دستان کاوشگر کودک را تعقیب می کند. پیرمرد بوی عطر جنگل تمشک های وحشی را می دهد و لبخندی به لب دارد.
- عزیزم پفک می خوای؟
- ...
- چیپس چی؟
- ...
کودک در برابر قفسه ی رنگارنگ آدامس ها و بیسکوییت ها و ردیف ردیف سیگار می ایستد.
کارگری ساختمانی که وارد می شود و سفارش پنیر خامه ای می دهد و دو بسته خیار و گوجه را در یک دست و چپه ی نان تازه را در دست دیگر محکم گرفته، لبخندی می زند.
کودک به او سلام می کند.
- بفرما نون تازه آقا!
- متشکرم آقا... اجازه می دهید من یه تیکه از نان شما را داشته باشم؟
- البته آقا...
کودک نان را می گیرد و از سوپر که بوی چرب کالباس تازه برش داده شده و خیار شور کفک زده می دهد، بیرون می دود و می رود کنار خود روی شرابی مامان می ایستد تا با ولع نان را بخورد.
پزشک پیر لبخند زنان به زن جوان نزدیک می شود.
- مادر جان!
صدای استریوفونیک اطمینان بخشی دارد.
- ببخشید مزاحمتان می شوم... من دکتر باقر فهیمیان هستم با 50 سال پیشینه ی درمان و پژوهش بر روی سلوک خورد و خوراک دیرینه ی ایرانی ها و رابطه ی آن با تندرستی اشان...
- جالبه!
- خب اجازه می دین یک رویداد تکان دهنده را به اطلاع شما برسانم؟
- حتمن! خوشحال می شم.
- بله! هفته ی گذشته دوستی قدیمی مرا بر بالین کودک 11 ساله ی خانواده تازه مرفه ای برد که سکته ی کرده بود... وضعیت چربی بد و فشار این بیمار کوچولو و تصلب شرایین بحرانیش مرا میخکوب کرد...
مادر جوان که هاج و واج پزشک پیر را می نگرد، وجود فرزند دلبندش یادش می آید که اکنون دارد گلوله های خمیر نان را برای گنجشک های دور تا دورش پرت می کند و شادی کنان بی آن که مادر را بنگرد فریاد می زند:
- مامان نیگا! دارند از دستم نون می خورند...
- آره مامان جون... تو حالا داری از مامان باباها و بچه های پرنده ی طبیعت حمایت می کنی...
- آره من دارم حمایت می کنم...
کلاغ پیری که بر تاج دیرک چراغ خیابان نشسته آهی می کشد و پایین می پرد.
- اقای دکتر نگفتید علت بیماری پسره چی بود؟
پزشک پیر لبخندی می زند:
- خوردن سموم کشنده ای به نام پفک و چیپس، نوشابه های قندی و سوسیس کالباس های غیر استاندارد تلمبار شده در بازار... بیمار رو به مرگ من در روز حد اقل یک چیپس گنده و یک نوشابه ی کولایی را می خورد... البته می گویند دارندگی و برازندگی! اما بدبختی این جاست که تاوان بی فرهنگی طبقه ی نوکیسه ی جامعه ی ما را کودکان می دهند و طبیعت قربانی شده...
مادر جوان هم چنان مجذوب سخنان پزشک پیر بود که کودک به سویش دوید و گفت:
- مامان من نون گوجه می خوام! پنیر هم می خوام...
مادر و پیر می خندند...
گزارش یک کتاب
هجوم آفتاب / قباد آذرآیین(1327 ، مسجد سلیمان) . – تهران: انتشارات هیلا، 1387
مجموعه داستان اقلیمی "هجوم آفتاب" دارای سه بعد یک پارچه و پر تلاء لو است:
1. گزارشی از زاد بوم که در واقع ذهن و زبان سرزمین باستانی/ایلی نویسنده را با خود دارد.
2. روایت تکان دهنده و اعتراض آمیز از قربانیان جنگ و:
3. جایگاه ویژه و تعیین کننده ی زن بختیاری در فرهنگ جنوبی.
داستان های "هجوم آفتاب"، "یال پریشان اسب" و "روی تخت زنی خوابیده است" بازآفرینی هنرمندانه ی درماندگی شوربختنان و بازتاب ژرفانشینان بختیاری است که در هجوم مدرنیته ی وارداتی و سلطه فرهنگ سوداگر نفت خواه قربانی می دهند. در بافت ها و آوندهای گرگرفته ی "پس از بمباران" ، "کفش ها" ، "سیب دوشنبه" و "بادبادک ها" ، مرغوای جنگ پژواک دارد. در این دو دسته قصه ها، هراس زن/ مادر بختیاری است که ما را به کارزار دفاع از زیستن شرافتمندانه فرا می خواند. رنگ و بوی این کتاب به شدت فمینیستی/ انسانی و شرافتمندانه است.
داستان های دیگر این مجموعه – که کاش نویسنده آن ها را در مجموعه ی شهری/ این زمانی دیگر خود جا می داد، عبارتند از : "خواستگاری" ، "عروسک" و "قهوه خانه" .
قباد آذرآیین در این اثر به سبک خود ویژه ی زبان روایت، لایه بندی های به هم پیوسته ی راوی /قهرمان و جا افتادگی گفتگو در مسیر پویای توصیف حرکت زیبایی شناختی هستی نایل می گردد.
این بخش خواندنی و تأثیر گذار "یال پریشان اسب" را با هم بخوانیم:
...
می گویم: حفیظ!
می گوید: جان حفیظ!
می گویم: سی چه نفست ایقد سرده؟
می گوید: آخه مو مُردم سرو ناز. یادت رفته؟ اونا منه کشتن.
کفن پوسیده اش را جر می دهد. دستم را می گیرد، از توی پارگی کفن می گذراند، می گذارد رو سینه اش می گوید: ببین، اینا جا گلوله هاشونه. سگ مصبا سینه مه مثل آرد بیز سوراخ کردن.
انگشت هام را هل می دهم تو سوراخ های عمیق زخم هاش. وقتی انگشت هام را می آورم بیرون، زخم ها به هم می آیند و پوست سینه صاف می شود. حفیظ به خودش می پیچد: بازم سروناز...بازم...دارن خوب می شن... دیگه درد ندارن...خوبِ خوب شدن. (ص. 57)
سبک "هجوم آفتاب" سرشار از طنز شیرین و پیش برنده است. نویسنده به نوشتار یک دست ساختار و فضا سازی های زنده می رسد. او به کوبش جمله هایی دست می زند که فنر حرکت رو به جلوی رخداد /روایت اند:
بولدوزرها فردا می آیند...
لابد منتظر بودند بی بی بفرما بزند و صبحانه و چایی هم به نافشان ببندد...
دوربین و تشکیلاتشان به کول، ایاز پسر نیازعلی بود...(صص. 7 و 8 )
موفقیت بارز دیگر نویسنده، نقب زدن به سرزمین هزار استوره ی شاهنامه و اتصال آن با زندگی زاپاتای بختیاری حفیظ الله البرزی است. در این جا با واگویه های گیرایی روبرو می شویم که شاهنامه را با لحن ساده اما صمیمی و آرمان گرایی ایلی روایت می کند. کاش نویسنده ای چون وحید پاک طینت (سازنده ی "مجموعه رمان"، نشر چشمه، 1388) در تلاش ناکام خود برای پرسه زنی در متون تاریخی قجری و ربط و ضبط شخصیت های 100 ساله ی گذشته با رویدادهای زندگیش، به خواندن فروتنانه ی "هجوم آفتاب" بنشیند و از بار وبر این اثر بهره ببرد.
آفرینش شخصیت زنده، باورکردنی و به پویه ی بی بی، ما را به شگفتی و تحسین وا می دارد.
زبان روایت پیشامدهای گذشته در تاریخ بختیاری به دقت بیشتری نیاز دارد. ورود اصطلاحات و واژه های دوره ی کنونی، به تضعیف آن می انجامد.
گردآوری (گرده واری یا جمع کردن اسباب و اثاثیه کوچ) نیاز به مفعول و متمم دارد. بهتر آیا نمی بود نویسنده به جای تقویم (21)، سررسیدنامه و در پیرایش جمله ای مانند:
"چه زده به موهاش؟ چه خوشبو شدن؟" (37)
ساختار مختصرِ "موهاش چه خشن!" بگذار اثر عطر و رنگ موی بی بی را خواننده تخیل نماید.
در انتظار چاپ کتاب های در راه قبادآذرآینن ، پیشنهاد دیرینه ی خود را دوباره با او در میان می گذارم:
این قلم توانا حیف است که راوی زندگی فرهنگیان بخت برگشته و خوش خیال( چوخ بختیار) سرزمین گل و بلبل نباشد.
سبز و سیاه
هنوز می روم. کفر چو منی گزاف و آسان نبود.
نازنین همیشه سبز من، دلدارم، تو گفتی گام نخست خودکاوی است و بت های دروغین را از قلمروی ایمان بیرون راندن...
سبز سیاه، سیاه سبز را می شود چونان سیاهِ سپید صورتت رقم زد و شمایل حضورت را بر برگ های میدان سیاه آویخت. خزه و یا لجن، لاجورد و کهربای چشمانی که تا سپیده دم آسمان سبز خدا را رصد می کند...
اکنون که گیل گامش دشت های نفی گشته ام مرا دعا کن مادرم بانویم دلدارم خواهرم!
برایم معنا کن ای پیام آور روزگار تازگی باور...
هنوز می روم. از تهران رو به زادگاه جنوبیم...
می روم تا دفینه ی گاوآهن دودمانیم را از زیر خاک فراموشی بیرون بکشم....
می روم تا آمدن به سوی خودم تو ما من...
تا آدینه ی بوسه های دیدار
بدرود![]()