بر آستانه ی بیستم نگاه این رود
بر این کتیبه ی آدینه:
از سطرهای خیابان
گزارش یک کتاب
سبز و سیاه
از سطرهای خیابان
در خیابان های خاموشان ابدیم: 5 شنبه ششم اسفند 88
در کشور رفتگان، بهشت زهرای تهرانم... ایستگاه "حرم مطهر" که پیاده می شوم، می شنوم که خطی های مناطق شلوغ قطعات 200 تا 300 فریاد می زنند و نرخ های خود را اعلام می کنند. مرد مسافر کشاورزی که برای چندمین بار است با گلاب و میوه به دیدار خواهر جوانمرگش آمده و دوباره خانه ی او را گم کرده، کاغذی چرک مرده را نشانم می دهد تا رد نشانیش را نشانش دهم...
من در پی که می گردم؟
خودم.
زنی که دیده بودم با عجله قی چشمانش را در نگاه به آینه ی کوچک لب شکسته ای می گرفت حالا با کلاب باقیمانده در بطری رها در دست باد، گند تن چند روزه اش را می خواهد بپوشاند و هم چنان که همراه من پاتند می کند تا راه میان بر به سوی عسالخانه را بپیمایم، نرخ ارزان زنانگیش را اعلام می دارد...
از لابلای سال های دفن شده می گذرم.
از کنار حماعتی رد م شوم که نشسته بر صندلی به اختامیه ی تو دماغی واعظ جوانی گوش می کنند که به عروس ها و دامادهای متوفی تسلیت می گوید و برای آن عمر با عزت طلب می کند...
آن سوتر بنای سبز پوشی دارد بتون دورتا دور سنگ خوشتراشی را که بر آن کامل مردی غمگین لبخند می زند، ماله می کشد...
خسته نباشی اوستا!
درمانده نباشی تاواریش! بفرما...
کنار دستش دو لیوان پلاستیک شربت است و جعبه ی نیمه پر شیرینی نارگیلی...
هم چنان چهار راه های رفته را پشت سر می گذارم.
محل فروش ترمه و گلاب و نوشته های آماده در وصف محبت مادر...فروش بی واسطه ی دعا و آمرزش و عرض تسلیت...
وارد غسالخانه زنان می شوم.
پسرجوانی نشسته بر جنازه ی مختصر مادرش و با دسته گلی بی طراوت چشم به درگاه شلوغ
یاران در این گذرگاه / چون بگذرید ناگاه...
از بهر ما بخوانید/ یک حمد و قل هو و الله
آقا با کدوم متوفا هستین؟ مادرتون یا خواهرتون یا خانمتون یا دخترتون؟
...
ورود آقایان و کودکان به محل شستشوی خواهران ممنوع...
عروسک گنده اختیاری از خودش ندارد. روی شرمگاهش تکه لنگی را چپانده اند. غسال ها با خونسردی و مهارت تمام و به کمک برس محکم لکه های خون دلمه بسته ی سیاه را از سینه پاک می کنند. موها یک دست سیاه و هیکل: سپید مرگ و سکوت.
انگشتان و دستان و موها رها از اختیار فرد/ شخص/ من/...
غسالی که عینک به چشم زده و به هم کارش مسیر دیگری را برای برس کشیدن نشان می دهد، انگار از پشت ماسک دارد از ناهار می گوید که در آن گوشت برزیلی ریخته اند...
دهانی هراسان فریاد می کشد: لال از دنیا نری دویمیش بلندتر...
بر تابلوی بالای آکواریوم جسدها، خطی سیاه و متین هشدار می دهد که مراقب اشیاء قیمتی خود باشید...
راهی برای خروج نمی یابم.
مردی ریشو که جرأت نمی کند هیکل آماده ی دفن شوهر سابق زن کنونیش را بنگرد که زمانی برادرش بود یک ریز ناله می کند و آخ آخ می گوید... مرده را که روی دست راست بر می گرداند، چانه ی کوچک و بینی درازش برادر دیگر را یه هق هق می اندازد..چلوار های آویخته ویزاهای عبورند.
- نیگاه داداش... باهاش حداحافظی کن... حلالیت می طلبه
روی لبان عروسک پوزخندی ماسیده...
بر می گردم سر سطر خیابانی رو به قطعه ی 278 .
- آقا شما هم می تونین بیایین رستوران بهشت ... دیگه وخته ناهاره...
مرد از لای سطرهای خیس خیابان رو به محله ی هنرمندان می رود. از کنار خانه ی پروفسور هشترودی می گذرد. به نخل ی در آن سو، اندرون سلام می گوید.
دیدار کنندگان عاشق قطعه ی هنرمندان در هیاهوی گل و گنجشک گمند...
دسته ای از پرندگان از بام خانه ی فردین دانه های ارزن و گندم ور می چینند.
استاد غلامحسین مصاحب و ابراهیم صهبا خیر مقدم می گویند...بابک بیات، خسرو شکیبایی، نیکو خردمند، فرخ لقا هوشمند...ژازه طباطبایی...
بانویی باشکوه، نشسته بر درگاه ایوان احمد آقایی، با هیروگلیف دعا با شوی به گفتگوست...
آقا میگوم ای خونه ی هم شهری ما آقای محمد ایوبی کجاس؟
چکاره بود آقا؟
ئی اواخر بیکار بود و مریض حال... آهان! اوناهاش... پیداش کردوم!
...
عامو ممد اومدوم آخرش... نه قطار گیر میومد و نه طیاره...
دود پخش می شود.
خب برام بگو... دلوم گرفته، از لنج و نخل بگو... اسکله شلوغه؟
نه خالو... اوبادان نشسته به ماتم... همه زدن و رفته ن...
په چرا؟ سی چه؟
خو، نه او ندارن... نه کار نیس...
اروند ماهی داره؟
و من در ایستگاه عاطفه ی ایرانی درنگ می کنم. فریدون مشیری(79-1305) صدایم می زند:
سفر تن را تا خاک تماشا کردی؟
سفر جان را از خاک به افلاک ببین!
گر مرا می جویی
سبزه ها را دریاب!
با درختان بنشین!
گزارش یک کتاب
نون نوشتن/ محمود دولت آبادی (1319، سبزوار) .- تهران، چشمه، 1388
هیچ چیز برای انسان
مطلوب تر از این نیست که
در سرانجام احساس کند که
دین خود را ادا کرده است.
آرزو می کنم به ادای این دین بزرگ.(ص. 25)
کتاب که داستان شیرین خود زندگینامه نوشت است با رگ وپی هستی ایرانی پیوندهادارد.این جوشش پر جویش که تازه در سرآغاز آن قرار داریم، نقبی است به اندرونه ی انبان یادمان ها... "پوست کندن پیاز" گونترگراس در مقایسه با آن اثری خرد و خاموش می مانند.
اما فهرست نویسی کتابخانه ملی ایران بر اساس اطلاعات فیپا، موضوع آن را "یادداشت ها، طرح ها و غیره " نامیده است.
در گذران حیات،کارگر و هنرپیشه ونویسنده و مصلح مستقل و استاد ادبیات دانشگا، محمود دولت آبادی
آزاد مردی گریزان از ریا بوده است، نمونه ی بارز جان شیفته ی ایرانی.
اما رنج نوشتن را کیان نیک می دانند؟آیافرهنگ ملی و وجدان عمومی از ساییدگی گردن و دردهای مزمن مچ دست( 39 ) و خانه به دوشی و مسئولیت چندگانه ی خانوادگی داشتن و زندان رفتن و دزدیده شدن دست نوشته ها و ایده ها و اندیشه هایش باخبر است؟
به دولت آبادی که فخر آفاق گردیده چه داده اند؟
خواندن این کتاب را افزون بر نان شب دانستن آن برای اهل قلم، به همه ی پدران (مادران ایرانی که پیشاپیش باخبر شده و آن را خریده و خوانده اند!) سفارش می کنم.
کتاب، احوال سالیان ( 1359 تا 1374 )هنرمندی است که با وجود دست رد همیشه ی حکومت، تنگناهای سازمان داده شده و سیاه چاله های بند و مرگ را پشت سر گذاشته و از صخره های یأس گذشته و پیام آگاهی و بهروزی را صلا در داده است. گرفتاری های زندگی خانه دنگال اجاره ای و بچه ها و مادر بیمار ناتوان و مرگ برادر و مهاجرت ها ...( ص. 91)
اشتفاان وایدنر ( Stefan Weidner ) منتقد ادبی نویه توریشر تسایتونگ او را نویسنده ای بزرگ همچون تولستوی و بالزاک " می داند. نماهای اصلی این کارنامه را در چند نمونه می توان رقم زد: دغدغه هاو رنج های انسانی نوشتن، پاسداشت زبان پارسی و انسان ماندن.
فصل 28 اشارات آشکار به تن و روح خسته ی نویسنده دارد. "کار نویسنده با عشق آغاز می شود، در یک کلام: عشق وجود. از این روست که تمام رنج ها و دشواری ها را می تواند تاب بیاورد. (47)
...حالا که به خودم نگاه می کنم می بینم که دندان سالم در دهان ندارم، کچل شده ام، دیسک گردن گرفته ام، ریه و معده ام ناسالم شده اند، عینکی شده ام، عصبی که بوده ام و البته در تمام این مدت و پیش از آن مسئولیت پدر و مادر و پیش از آن خواهر و برادرهایم را هم ( تا پر آزاد نشده بودند) داشته ام و مسئولیت معیشتی خانواده ی خودم هم به همچنان. 51-52
اندیشه ها و راه کار های او در باره ی زبان پارسی در فصل 34 ( صفحات 62 تا 72) بر مبنای پژوهش مکتوب در نگاشته ها و پژوهش عینی در نانگاشته هاو
پژوهش مکتوب در نگاشته ها که آن خود دو بخش است: واژه یابی و واژه سازی.
دولت آبادی به واکاوی مدعیان دروغین قلم، شبه نویسندگان و تشنگان شهرت می پردازد و از جمله می نگارد:
نویسنده ای مدعی بوده:حاضرم یک قصه بگذارم در مقابل تمام آثار یاشار کمال(؟!)201... و باید بگویم این طریقه از مرحوم آل احمد به پسینه هایش سرایت کرده است؛ چون او مثلا گفته بود: "من این خرقه را به ساعدی می بخشم!" (201 )
او خلقیان روشنفکری را باز می نماید و می گوید: ریخت ذهنیت شرقی همان الگوی سنتی اندیشه است و این که :
"... صرف نظر از داعیه های ترقی خواهی و عناوین و القابی که نمایش آزادی ، عدالت و حقوق مردم و غیره و غیره را مثل نشان به سینه خود داشته و تاوان های گزافی هم پرداخته، آیا در این معنا یعنی ریخت متفاوت ذهنی از زندگی داشتن – هیچ درنگ داشته است؟"(204)
آشکار است که او اشارات تاریخی خواندنی بسیار دارد که در این کتاب فقط توانسته مصلحت اندیشانه، گزینه گویی کند:
گردهم آیی خیابانی با سیاوش کسرایی و به آذین و محمد تقی برومند و سعید سلطانپور و فریدون تنکابنی و... در پارک لاله( 213 )
و یا دیدار با محمد تقی برومند در آلمان و معرفی شخصیت چند بعدیش(215)
اما او با دلی پردرد از جنگ 72 ملت روشنفکری ایرانی نتیجه می گیرد : متاسفانه تاریخ معاصر سرزمین ما ایران گویا بیش از یک توهم نبوده است... دیگر چه لزومی دارد در باره ی تاریخچه ی کانون نویسندگان چیزی بنویسم؟! باشد تا دیگران اگر لازم دیدند بنویسند، آن هم با اسناد و مدارک ( 216 آخرین سطر ها )
شگفتا که نگاه دولت ابادی به تهران آغامحمدخانی هم راستا با نیما و شهریار و محمد تقی بهار است: "در این تهران عجیب که هنوز هم خود را بیگانه در آن حس می کنم( 94 )
نویسنده اما بزرگ استاد نامیرای زندگی خود را پدر می داند.درس ها (اندرزهای) شادروان عبدالرسول دولت آبادی چراغ راهنما و امید او بوده: خودت را نگه دار (98) آدم سه جور است: مرد، نیمه مرد و هپلی هپو ( 99 )...هپلی هپو کسی است که می گوید و کاری نمی کند. نیمه مرد کسی است که کاری می کند و می گوید. اما... مرد آن است که کاری می کند و نمی گوید... و آن کس که نگوید و بکند مرد است (100)
عارف مرد بی ادعا- پدر که در زمان اسارت او در اوین، دو سال در بستر مرگ به انتظار نشست و آخر سر پس از آزادی او گفت: دیدی که زنده ماندم تا برگردی! (102)نمونه ی دوست داشتنی بهترین باباهای ایرانی است:زحمت کش بی ادعا، دانا و وظیفه شناس در زیر بار زندگی طبقاتی...دولت آبادی بارها در 40 سال نخست زنگی، شنونده مشتاق قصه گویی گدر هم بود. یک بار "من از او خواستم قصه ی نوکری را بگوید که سوار بر اسب خان ترکمن گریخته بود...(102 )
و او سال ها بااندرز سازنده ی عبدالرسول دولت آبادی پیش امده است: کار... کار... کار کن. مرد را فقط کار می تواند نجات دهد( 104 )
در برسی های اجتماعی، به نتیجه گیری ها می رسد و از جمله می نگارد:
به نقل از اومانیته، غرب دارد تاوان سکوت خود در برابر خشونت های جاری علیه شهروندان ایران را پس می دهد (160) . و این به گمان من از ادراک عمیق جناح های مترقی غرب نسبت به موقعیت ده ساله ی ما – چه بسا یک صد ساله ی ما ناشی می شود. نمی دانم. فقط این را می دانم که در دوره ی عجیب و غریبی به سر می بریم. دوره ای دچار در منگنه ی قرن چهاردهم هجری و قرن بیستم میلادی. وبسیاری دیگر هم لابد، به راه های برون رفت از این منگنه می اندیشند.
رگه های تلخی در آوندهای اندیشه او می دود:
"برای یک فرد انسانی و هم چنین برای یک جامعه ی انسانی فاجعه وقتی به اوج خود می رسد که احساس کند هیچ نقشی در پیش برد، تحول و دگرگونی سرنوشت خود ندارد. همین احساس فجیع کافی است تا انسان از درون متلاشی شود و با چشمان باز ببیند که دارد از پا در می آید. چون وقتی که انسان یا جامعه و یا حتی گیاه، رشد پیشرونده ای نداشته باشد الزاما رهسپار فنا و نیستی می شود و البته در فاصله ی آغاز رکود تا نیستی ، بر اثر عدم پیش روندگی دچار فساد و تباهی می گردد. چه انتقام وحشت باری، چه انتقام موهنی، چه نکبت بار! وای بر ناامیدانی که ما هستیم. چون انسان ممکن است بتواند از شر طاعون نیمه جانی در ببرد، اما از شر نا امیدی ممکن نیست جان به عافیت در ببرد. وای بر ناامیدانی که ما هستیم؛ با این نفرت و ناامیدی که چون بدترین بلاها در روح ما مردم رسوخ کرده است و لحظه به لحظه فراگیرتر می شود، چه جور آینده ای در انتظار ما خواهد بود؛ چه جور آینده ای تدارک دیده شده؟ جنون، جنون، این مردم دارند دچار جنون نومیدی می شوند... و...وای بر نا امیدانی که ما هستیم! فصل 33 (ص. 60)
اما:
نگاه زخمی امید اندیش او ره آورد های نویی هم دارد:
زیباترین روحیه سنتی ما عشق به بهار و نوروز است (163)
عشق به مردم و دغدغه هایش به سعادت شهروندی او را به جایگاه نویسنده ای ملی/مردمی بالا کشانده است:"می توانم ادعا کنم که تمام آن چه را که نوشته ام از رنج و عشق به این سرزمین ناشی شده است و لاغیر." (59)
او به کسانی اشاره می کند که در زمانه ی عسرت به نشر کلیدر کمک کردند: استادان بهاءالدین خرمشاهی و نصذاله پورجوادی و درایت مدیریتی ناصر مسجد جامعی و دانش کامران فانی مهندس معصومی و... و "در این میان خرمشاهی الحق سنگ تمام گذاشت (57).
معرفی چند فصل از کتاب:
نویسنده در فصل 32 به اقوام پراکنده ی ایرانی روی می آورد که هیچ گاه متمرکز نبوده اند بخش 41 در ستایش مصدق
فصل 44 نوشته او بیانگر کوتاهی ها و تندی هایش با پسرش سیاوش و شرح تولد و امیدهایش حدیثی است پر آب چشم و تاسف و تحیر وانگشت گزیدن های ما 141
موقعی که سیاوش به دنیا آمد او 33 ساله بو محمد رضا لطفی تار نواخت
مقاله او در مجله لایف : صلح و جنگ 149 -150 و دزدیده شدن آن توسط منورالفکران وطنی فرنگ نشین
تعریف از ملت 119 و راه حل 120 و 140
مخالفت تلویزیون ملی با دولت آبادی 124 و سوءاستفاده های روشنفکران وطنی040)
جای خالی سلوچ 28
شکایت از خوردگی گردن و درد و درد اما گذشتن از خوان هشتم نوشتن کلیدر در21/09/61 ... پس بگرد تا بگردیم. فصل 24
به عنوان بازخورد از سوی خواننده ای مشتاق به چند کاستی چشمگیر کتاب اشاره می شود:
- کتاب پویه ای جهشی و گزینشی دارد و در پایان خواننده تشنه را در انتظار به حال خود رها می کند. امیدا که دیری نپاید شماره های دیگر "نون نوشتن" درآید.
- کتاب انورخامه ای{ پنجاه نفر و سه نفر} پنجاه و سه نفر(ص. 73)نیست.
- کناب با وجود حضور بی شمار آدم و رویداد، نامنامه ی پایانی ندارد. چند نام:
گلرخسار 214 آقا بزرگ علوی 214 بهمن نیرومند 215
زوال کلنل 137 ما نیز مردمی هستیم 137 محمد رضا لطفی 143 سعید سلطانپور 144 محسن یلفانی 144 اومانیته 160 عیس مسیح 161 مهرجویی 162 ابوالقاسم فرقانی 163 مهرآذر همسر او 162 و 213 شاملو 174 مصدق 41 بنی صدر 27 ، ملی کشی زندان 101 اعتصابات کارگری 103 زندان اوین 103 کار 104، اقلیم باد 114 تنگنا( گوزن ها) 122و123 حمله هوایی عراق به تهران(1364) 107 خاک( اوسنه بابا سبحان 123 سربداران 124 کتاب جمعه 125 بیضایی 125 نصرت پرتوی/ محمد حسین 123 و 124 و 125 گاواره بان 127 داریوش فرهنگ و کش رفتن سناریو 128 و همین طور مادیان بر اساس بخش بزکشی کلیدر، بیضایی 128
- آیا "حس کند"(25)درست تر است یا احساس کند؟
سبز و سیاه
در زادگاهم، شهرِ دز آیا باران جنوبی، ناودان ها را به سرود خوانی واداشته؟ من از نام ها و رنگ ها آیا می توانم بگذرم و رهایی یابم؟
عشق ها... عشق هایی که به دنبال نام و رنگند...
آیا می توانم به خرد همگانی زاد بومیم برگردم؟
هر کسی کو دور ماند از شهر خویش/ باز جوید روزگار وصل خویش...
یادت میاد آن روزهای داغ تابستان و سرخی سرمای هندوانه را در زیر زمین؟
ککت ها- اتاقک های سنگی کنار دز. زنان شناگر...و من نشسته خیس بر لبه ی دز، در کنار شوهر خواهرم؟
و من ناگهان دیدم توده ی شناوری، افق لرزان را پشت سر می گذارد و به این سو پیش می آید...
آن ککلَک- قایق ابتدایی که توری بود پر از هندوانه از جالیزهای گتوند شناور رو به سوی ساحل دزفول، و پسرکی نشسته بر آن در حال خواندن اشعار "یانیس ریتسوس" بود.
لبندزنان برایم دست تکان می داد. و از آن جا بود که با هم آشنا شدیم. او چند سال بزرگتر بود.
و او بر سرزمین کارون برشی از قاچ شعر را به سوی دختری با شبنم گیسوان پرت کرد:
پشت هر چیزی ساده ای
زیبایی تو پیداست...
و از کنار من که رد می شد، سبز سرخینه ای را پرت کرد به این سو...
این واگویه های زاد بومی روز دوشنبه 10/ 12 1388 ادامه می یابند...
![]()