از یادداشت های روزنوشت یک شهروند خوزی در سفر...

...

نازنین می خواهی کجا باشم؟

در میدان تقسیم استانبول هستم، رو به ایران.

جمعیت زیادی از جهانگردان دارند پیرامون ستون یادبود جمهوریت عکس می گیرند...

روبروی ستون، ایستاده پشت نرده ای زنگ زده، مأموران مسلسل به دست ما را می نگرند.

ابری از کبوتر فرو می ریزد، بی تفاوت به سرنیزه و شلیک.

 پشت به لوله های تفنگ و قیافه های اخمو، دانه ها ور می چینند، راحت، در صلح و صفا و امن لابلای گام های اروپایی، آفریقایی، آسیایی...

دوستم عثمان، که خانه اشان، در بلندای کوجه ی رو به میدان است، آن سوی "پاندورا" ، با سگش "معزز" سر قرار می آید.

داریم از روبروی صف اونیفرم پوش های مسلح رد می شویم که "معزز" به اعتراض رو به آن ها پارس می کند.

دختران روس می خندند.

مأموری خمیازه می کشد...

ابر دیگری از کبوتر می بارد.

به زیر درختان می رویم چای بنوشیم، همراهِ یاشار کمال، کارل سندبرگ، ژاک

پره ور،ناظم حکمت، ویلیام باتلرئیتس...

 ...

روزنوشت های ادبی، ه.ح.

 

سروده ی جدیدم پیشکش به بیژن خشنودفر، رضا رجبی، امین رحیمی، پاملا، اورل، ویلسون، سرژ،

پولین، ژاک و سیلوی

Taksim Meydanı

Istanbul Taksim Square

 

 

To : Bijan, Reza, Amin, Pamella,Aurel Paskal, Wison, Serge, Pauline ,Jacques & Silvie

 

Istanbul, Istanbul! oh, city of my dreams, love

Mixture of sea, Towers

Tourists

 

Node of novelty

Where All nationals  

Become freely compatriots

 

Clouds of birds rain

The proud Pigeons in front of the gunmen

Indifferently marsh

My Turkish Friend, Osman's Dog barks at them in protest

 

The Square

Here relates

Metro, Mobiles, M\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\edia

As the strong  confluence for Cosmopolitan smiles

 

My American friend

Grace says

Sorry! she sighs:

"Wish we were the birds together free...”

 

We go to drink reunion tea

Under the tree

over there

Nazim Hikmat

William Butler Yeats

Jacques Prévert

Carl Sandburg

Yashar

Grace

Osman

Vio

Et moi

in Peace

.

.

.

Hashem Hossaini, July 20, 2013

 

سروده ی تازه ی هاشم حسینی

کانتون های کامرون / 11

"نگاه کنید!
این جا را!
پیشانی
گونه ی چپ
شکاف ها
شیارها
..."

در کافه ای کهنه و کثیف
مهربان و
مهمان نواز
ترانه خوان دوره گرد
حکایت دربدر مردی را
زخمه می زند بر گیتار دل شکسته اش
نا آرام
با اقتدار.


"یادگار عشق شکسته خورده ای است
با شکوه
این مرد...
نگاه کنید!
این جا را!
پیشانی
گونه ی چپ
شکاف ها
شیارها
..."

تاریکی ها را
دست می کشم
 زیر حباب ها
دست بال ها
شاخه نغمه ها
گوشه
کنار
هر جا...
 می جویمش:
"کجاست
او
آن که هنوز تاب آورده
با افتخار راه را؟"

بر می خیزم
رو به سکو
سریر سلطانی ترانه خوان:

"به من بگو
کیمیاگرا!
کجاست این یگانه ی
مانده بر سر قرار؟"

خیس
خندان و خراب
زخمه می زند
به فریاد:

"این جا را!
پیشانی
گونه ی چپ
شکاف ها
شیارها
..."

ه. ح.
شب سنملیما(کشور کامرون)، سیاه، اما رنگارنگ ملودی باران، زیر ریزه های نمی ناپیدا، در خیابان رو به خانه
هفدهم ژوئیه ی 2013
برابر با بیست و ششم تیر ماه
1392

فردا روشن، می رسد از راه

کانتون های کامرون/10

بر پایه ی مخمل صدای نینا سیمون/ خواننده ی سیاهپوست

"فردا می آید
نوبت من است
بی آن که دیگر بترسم نازنین
فردا خندان
بی هیچ شکی به پیرامون..."

...
دلدارم
دستم را گرفت
بی آن که نامم را بپرسد
نشست در کناره
و خواند تا بیدار باش خورشید های دوباره:
"فردا
می رسد از راه
آری
روز من است
روشن
معطر و ماندنی
بی آن که شک کنم
بی آنکه بترسم
و من
بارور از باوری پربار
آن چه را که بخواهم
خواهم خواند
خواهم دید..."


15.07.2013
شبی سرشار از ابرهای اقیانوسی سنملیما/ کشور آفریقا
...ه.ح.

زنی که مردش را گم کرد...

سروده ی تازه ای از هاشم حسینی


کانتون های کامرون / 6


 می خواند
می خواند
کودک در آغوش
سبد سنگین بر شانه ها
روان در گل و لا
رو به انتها


"خواهران!
خواهران!
مرد مرا ندیده اید در راه؟
یک هفته نه
سالیانی است که رفته
در پی کار
خسته و بی پوزار
بیرون رمید از بستر آغوشم
به ناگهان...
بی چاشت
و سکه ای در جیب
صبح زود..."

" خواهر جان!
خواهر جان!
بشتاب
رو به جنوب...
 نه... نه!
رو به اقیانوس
در آن سو..."

می رود
استوار
امیدوار
چشمانی درشت
بر سینه اش نمایان
می گردد
کارگاه ها/ کارخانه ها
کشتزاران
میکده ها...
"مرد مرا ندیده اید این جا؟
بلند قامت...
کمی اخمو...
ستیغ گونه هاش جذاب..
پر کار
اما
حالیا
بی کار...؟"

تندرها
رگبارها
دانه های سنگینِ باران:
" نه!
نه!
به این گوشه
نیامده
هیچ گاه..."


شامگاه دیگر
زیر چتر پاپایایی پیر
می ایستد
با سبد سنگین آرزوها
کودک فرداش
مادر
خستگی ناپذیر
جستجوگر راه ها...


سنگملیما/ کامرون

07.07.13

برای سلامتی نلسون ماندلا صلوات....

سروده ی تازه هاشم حسینی

کانتوهای کامرون / 5

دنیا نگران تندرستی رادمرد راه آزادی: نلسون ماندلا...
فرزند خلف آفریقاست
راه رادی و راستی
صلح و بخشش او پر رهرو باد
آمین.

 

پایانی ندارد این نیایش
ابریشم انگشتان
کهکشان دهان ها
خدایا
این کودک به خواب رفته را بیدار کن
"راه دشوار آزادی" او را فرا می خواند...

مخولا مخولا
بابا بزرگ بابا بزرگ
 برخیز!
کودکان
روشنایی ها دردست
مادران
کنار گهواره ها
می خوانند
خدایا
این کودک به خواب رفته را بیدار کن
"راه دشوار آزادی" او را صدا زده است...

صبحگاهان
مهِ رویاها
ملکوت دست ها
از گیسوان شهر
درونه ی دل جنگل
بیرون می زند
قایق تمامی دعاهای دنیا
 شناور
بر رودخانه ی دل ها
پیش می رود
مادر بزرگ نشسته بر بلم باستانی
در سبد نیاکانی
داروها را می برد به سوی بستر  نلسون

پلک می زند
کودک
اما هنوز به خواب است
بابا بزرگ بابا بزرگ بپا خیز!

و این هم سرایی درختان است
چشمان بیدار مادران:
مادیبا
مادیبا
بیدار شو!

 

هاشم حسینی

کامرون

سرودهای ام در کشور دوست داشتنی کامرون

کانتون های کامرون / 4

شنبه شبی شلوغ

مخمل لغزان
تن ها
فواره های رنگ
برهنه
لغزان
بر سکوی رقص

...
شنبی شبی شلوغ
اما
دوباره...؟
نه
نمی آید...

نوشگاهی
لبالب
سرشار از سرودها
سوزان
کز لابلای دستان بی قرار به پروازند...

یار رفته
دوباره بر درگاه...
می آید بر سر قرار
وفادار؟
نه
نه
نمی آید
هر گز به این سو
او...

در کنج سیاهی
تالار
مانده در انتظار
پشت میز چوبی بی قرار
تنها
پرنسس شکست خورده ی یک عشق ناتمام...
نشسته
با کوهستان ها
عطر ملایم گونه ها
و سپیدی چشمان جستجو...

دوباره؟
نه نمی آید به این سرا...

پس
در آن یک شنبه ی پگاه
پنهان می سازد
دقایقی مانده تا طلوع رویاها
در کیف کوچکش
آخرین بقایای عشق ناتمام
و از لای ستون های خیس رنگ ها
بیرون می زند خاموش
به خیابان
در زیر باران گونه ها
رو به جنگل آوازهای دور ...

ه. ح.
سوم ژوئیه 2013
سنگملیما، کامرون

گزارش سبز، سیاه: سپید...

برشی از یک زندگی: ماری امبولو

مادری کامرونی

ماری امبولو بیش از سی سال ندارد.

او بی شوهر، یک فرزند پسر دارد دو ساله به نام ژوزف و یک دختر هفت ساله به نام ماروِل.

-مادام ماری!

-وی موسیو؟

-چند کلاس درس خواندی؟

-تا مقدمات دبیرستان...

-چرا؟

-پدرم بچه زیاد داشته...

-چند تا؟

-هفت تا!

ماری امبولو با مادر و برادر و زن برادرش و بچه هایش در خانه ای، کناره ی شهر سنگملیما زندگی می کند. خورد و خوراکی اشتراکی...

ماری امبولو خدمتکار خانه ی خارجی هاست.

-خسته شدی مادام؟

-نه باید ایوان را بشویم. بروم داخل و ملافه ها را اتو بزنم...

بر پیشانی قهوه ی غلیظ ماری امبولو ، الماس های عرق می درخشند.

ماری امبولو مصمم است ژوزف و مارول را به دانشگاه بفرستد.

-ژوزف چطوره؟

-کمی تب داره.... گمانم مالاریا گرفته...

-چی مالاریا؟! بردیش دکتر؟

-دکتر؟! خودم مداواش می کنم... رفتم از فارماسی دارو گرفتم...

باران شروع می شود. فرز و چابک لباس های شسته را از روی بند کشیده شده بر سبزه زار حیاط که گوشه ای دو  گور از آن سر بر آورده اند، ور می چیند و به درون خانه می پرد...

-اَ بینتو موسیو...

-اَ بینتو مادام...

و می رود زیر باران رو به جاده. سوار موتوری می شود که از راه می رسد تا در نمای خیس و سبز شهر ناپدید گردد.

 

نیمروز است و ماری امبولو هنوز دارد ظرف می شوید.

مردان خارجی دارند ناهار می خورند و او بیرون در ایوان، نیمه برهنه و آزادانه بر روی زیر اندازی رنگ و رو رفته، در خوابی عمیق فرو رفته است...

 

-مادام، حال ژوزف چطوره؟

-مرسی پاپا! خوبه داره بازی می کنه...

-مارول؟

-با مامانم رفته اند پیش عمه اش...

 

صبح است.

ماری امبولو به مادر کمک می کند تخم مرغ ها را آب پز کند و چیپس های موز را در بشقاب چوبی بچیند...

از چای، قند، شیر و قهوه در خانه خبری نیست.

نوزادی در آغوش مادر نشسته بر ایوان با چشمانی ژرف و هوشیار روندگان را می نگرد.

ماری امبولو که دارد پیاده از روی پل می گذرد تا به محل کارش برود، به مادر و کودک نزدیک می شود...

درختان تازه از خواب بیدار شده اند.

زنان و کودکان با بشکه های آب بر شانه ی جاده روانند...

-صبح به خیر ماری...

-صبح به خیر...

روز طلوع کرده است...ه.ح.

 

آدینه در جاده ی سنگملیما بیکولو...

راه باران خورده

جنگل گشوده سینه

سرافراز و گشاده دست

موز

مادر با کودکی در آغوش

کلبه ای که می خندد

آدینه ای فرو رفته در مه است اکنون

جنگل: اجتماع درخت

ستون های زمین

که مادرانند

و من

آرام آرام

از تن در می آورم

خلسه ی سنگین سالیان را

....ه. ح.

 

در کامرون دارد باران و آفتاب می بارد

یک

 ...

آیدین می گوید در شمال ایران به این وضعیت آب و هوایی که باران ببارد و افتاب لبخند بزند می گویند "شغال دارد عروسی می کند: شار مارِ عروسی..."

و همکار کامرونی ام پاملا می افزاید: در این حالت آفریقایی ها می گویند "دارد می زاید..."

 

دو

از پیام های رسیده:

 

چهارشنبه 5 تیر1392 ساعت: 21:7

توسط:امير محسن

 

ممنونم.سفيران ايران
موفق باشيد.

 وب سایت   ایمیل

 

چهارشنبه 5 تیر1392 ساعت: 21:34

توسط:محدثه

سلام
اشعارتون رو مطالعه کردم قلمی گیرا وزیبا داریدوکلمات رابه تسخیر خودمیگیرید
براتون ارزوی موفقیت میکنم...

 وب سایت   ایمیل

 

چهارشنبه 5 تیر1392 ساعت: 21:48

توسط:سایه

سلام....

زیبا و دلنشین

 وب سایت   ایمیل

 

چهارشنبه 5 تیر1392 ساعت: 23:0

توسط:ناهید

با خواندن وبلاگت بوی جنگل، باران و مهربانی مردمان کامرون را احساس کردم. خوشا به حالت که این امکان برایت به وجود آمد که چندی را کنار آدم هایی باشی که صادقانه در اوج فقر مهربانند. و خوشحالم که در این خوشی مرا هم در کنارت احساس می کنی . مادر به چند زبان واژه ی زیبایی است. و مادر بودن زیباتر. چقدر در کامرون مادر بودن را با کلمات زیبا خوب بیان می کنی. بیشتر از زنان کامرون بنویس. از زندگی و از نوع خوراک هایشان. از نوع لباس پوشیدن و رابطه خانوادگی اشان. و این که هر خانواده چند فرزند دارد و تحصیلات زنان در چه حدی است. و هر چه را بهتر خودت می دانی. خیلی دوستت دارم. بی صبرانه منتظر آمدنت هستم.

 وب سایت   ایمیل

جمعه 31 خرداد1392 ساعت: 14:42

توسط:سلیمان اسمی

استاد حسینی عزیز درود
باورکنید هرشب به امید دیدن نوشته های تازه تان در افریقا سری به پرسه هاس اندیشه می زنم گویی هر قدمی که بر میدارید هر نگاه محبت آمیزی را که تفسیر می کنید و گره از مشکل هر مهربان مادری می گشایید من نیز همراه و همگام شمایم . امیدوارم در پناه خداوند تندرست باشید ودیگر بار افتخار دیدارتان را در هفتکل داشته باشیم.

 وب سایت   ایمیل

اعترافات

 

شنبه 25 خرداد1392 ساعت: 19:51

توسط:منوچهر افشاری

با سلام.
برای نان در اوردن در این دور و زمانه به کجا ها باید رفت.
امیدوارم هرجا هستی سلامت باشید.

 وب سایت   ایمیل

خودرونوشته ها در کامرون

 

 

کامرون...

باران

کودک

کلبه

پاپا

گاری

سل فون

تو

پیاده در تاریکیِ امن

باران

سقف ها مطمئن

آم بولو مون آمی

جنگل

شبی خیس

تنهایی ممتد

تاریکی

همسرایی ارواح مهربان جنگل

این جا من

کامرون

با تو...ه.ح.

مکث

کوچه ای در جنگل

باریک و راست

بی انتها

در ژرفای افق

ما را فرا می خواند

Heart of Greenness

آوندی بارور از پرنده و نخستینه ها

و طناب های سبز

آویزان

این جا درونه ی شعور هستی هست

جنگلی در زادگاه آدمی

چسبیده به رودخانه ی دجا

سنگملیما

کامرون

آفریقا

...ه. ح.

نامه ای از کامرون به دوستی در آن سو، ایرون!

...

در این جا، شهر آزاد و مهربان، سبز و امیدوارِ سنگملیما، جامعه ی باز دشمنانی ندارد...

روان و اراده ی شهروند فقیر اما پرکار، شاد و آزاد از قید و بندهای سازمان داده شده ی مدنیت  برده پرور، راه خود را به سوی برخورداری از دستاوردهای تمدن غربی پیش می برد.

اما من نمی دانم تو، دوست عزیز نادیده ی من در کشور هزاران سال شکست خورده ات، به چه تعریفی از انسان رسیده ای: آدمی جانور ناطق است و طاغی در برابر استبداد، اشرف مخلوقات در گذشت و مهربانی و رادی و راستی و گل سرسبد طبیعت از منظر  به شکل دلخواه در آوردن ماده و انرژی، و یا:برنامه ریز کشتار و نابودی و ...؟

اما من بر این اندیشه ام که ین جانور دوپای پر مدعاباید برای تحقق باورهایش تاب بیاورد... مقاومت کند و شرافتمندانه شکست بخورد. انتظار بکشد و یهرهای یافته هایش را به دیگر هم نوعانش ببخشد...

سرنوشت چیست؟

بی شک راهی که خود نادرست و درست بر می گزینیم.

راستی جاده را نخستین بار چه کسی بنیان گذاشت؟

گله های متحد رو به چشم اندازهای زنده و سبز...جنگل و کوه؟

آدمیزاده ای تو، برخوردار از دست و اندیشه.

من چه هستم؟

مرا چه می نامی؟

...

بگذریم.

فردا یکشنبه ۲۳ ژوئن شرکت ما در آفریقا تعطیل است و ما قرار است همراه با راهنماهای محلی به ژرفای جنگل میان شیر و زرافه و میمون ها برویم...

به این پرسش من پاسخ بده،: فردا این جانوران به قول انسان: "درنده / وحشی/ خطرناک" ما را که ببینند، چه خواهند نامید؟

ه. ح. کشور کامرون ۲۲ ژوئن ۲۰۱۳