برشی از یک زندگی: ماری امبولو

مادری کامرونی

ماری امبولو بیش از سی سال ندارد.

او بی شوهر، یک فرزند پسر دارد دو ساله به نام ژوزف و یک دختر هفت ساله به نام ماروِل.

-مادام ماری!

-وی موسیو؟

-چند کلاس درس خواندی؟

-تا مقدمات دبیرستان...

-چرا؟

-پدرم بچه زیاد داشته...

-چند تا؟

-هفت تا!

ماری امبولو با مادر و برادر و زن برادرش و بچه هایش در خانه ای، کناره ی شهر سنگملیما زندگی می کند. خورد و خوراکی اشتراکی...

ماری امبولو خدمتکار خانه ی خارجی هاست.

-خسته شدی مادام؟

-نه باید ایوان را بشویم. بروم داخل و ملافه ها را اتو بزنم...

بر پیشانی قهوه ی غلیظ ماری امبولو ، الماس های عرق می درخشند.

ماری امبولو مصمم است ژوزف و مارول را به دانشگاه بفرستد.

-ژوزف چطوره؟

-کمی تب داره.... گمانم مالاریا گرفته...

-چی مالاریا؟! بردیش دکتر؟

-دکتر؟! خودم مداواش می کنم... رفتم از فارماسی دارو گرفتم...

باران شروع می شود. فرز و چابک لباس های شسته را از روی بند کشیده شده بر سبزه زار حیاط که گوشه ای دو  گور از آن سر بر آورده اند، ور می چیند و به درون خانه می پرد...

-اَ بینتو موسیو...

-اَ بینتو مادام...

و می رود زیر باران رو به جاده. سوار موتوری می شود که از راه می رسد تا در نمای خیس و سبز شهر ناپدید گردد.

 

نیمروز است و ماری امبولو هنوز دارد ظرف می شوید.

مردان خارجی دارند ناهار می خورند و او بیرون در ایوان، نیمه برهنه و آزادانه بر روی زیر اندازی رنگ و رو رفته، در خوابی عمیق فرو رفته است...

 

-مادام، حال ژوزف چطوره؟

-مرسی پاپا! خوبه داره بازی می کنه...

-مارول؟

-با مامانم رفته اند پیش عمه اش...

 

صبح است.

ماری امبولو به مادر کمک می کند تخم مرغ ها را آب پز کند و چیپس های موز را در بشقاب چوبی بچیند...

از چای، قند، شیر و قهوه در خانه خبری نیست.

نوزادی در آغوش مادر نشسته بر ایوان با چشمانی ژرف و هوشیار روندگان را می نگرد.

ماری امبولو که دارد پیاده از روی پل می گذرد تا به محل کارش برود، به مادر و کودک نزدیک می شود...

درختان تازه از خواب بیدار شده اند.

زنان و کودکان با بشکه های آب بر شانه ی جاده روانند...

-صبح به خیر ماری...

-صبح به خیر...

روز طلوع کرده است...ه.ح.