پاک چون شکوفه ای در شالیزار...

دور

در این دیار

به ساعت ۵۰ درجه ی برومی

خاک آلوده و خفه

گرگرفته

در حصار لوله ها

دیوار ها

بهت بتون

عرق کرده

خسته

می خواند

یار یار

کارگری

پاک چون شکوفه ای در شالیزار...ه.ح.

پرواز را به خاطر بسپار...خنیاگر پرید و رفت...

عروج ملکوت ساز

عبدالله سروراحمدي دوتار نواز نام آور خراساني درگذشت. این هنرمند برجسته، نخست نواختن ساز را نزد مادر بزرگوارش آموخت تا این هنر مقدس دودمانی را به آیندگان امانت دهد.

از عبدالله سروراحمدی 4 پسر و 3 دختر باقی مانده که همگی دستی در نواختن دوتار دارند.

او متولد 1328 و كارمند بازنشسته ی وزارت نيرو (سازمان آب) بود. استاد سروراحمدي از سال 69 تا 71 سه سال پي‌درپي در جشنواره موسيقي فجر به عنوان چهره برتر شناخته شد و بعد از آن به كسوت مشاور هيات داوران اين جشنواره در آمد. علاوه بر اجراهاي کشوری، استاد عبدالله سروراحمدي در بسياري از كشورها به دوتار نوازي پرداخت كه از آن جمله مي‌توان به اجراي برنامه در فرانسه، آلمان، ژاپن و نيز دوتار نوازي برابر پاپ ژان پل دوم اشاره كرد.

بارها اجراهای او در دانشگاه ها با استقبال با شکوه نسل جوان روبرو گردید...

پيكر اين استاد برجسته موسيقي مقامي، سه‌شنبه در تربت جام با همراهی جان های مشتاق زیبایی به خاك سپرده  خواهد شد.

تعطیل!

صبح ساعت ۵ و نیم که از اتاقکم بیرون می زنم، بوی خاک چسبناک که از ریزگردهای پلاستیک، مین های فرسوده، استخوان ها پوسیده و مواد شیمیایی، خوره و اجساد تخمیر شده سرشار است قاطی بوی گندابه های زباله های سوخته ی برومی می گردد...

پرواز پرنده ها در برومی و نشست هواپیما بر خاک سوخته اما طلای خوزستان زخمی تعطیل...

خزیمه که تا زه از معشور رسیده می گوید جاده در غبار فرو رفته ... چشم چشم را نمی بینه...

حکومت گرد و غبار سرطان زا بر کمربند نفرین شده ی خاورمیانه، بیانگر سلطه ی شیطانی سرمایه دار جهانی بی تفاوت به حقوق شهروندان این منطقه است...دولت های... و سیاست های فرمانبردار...

یکی از همکاران که تازه سیگار را کنار گذاشته و بی آن که خود بداند با ریه های متورم بی رمق دارد سرفه های پر از خلط می کند، می گوید: در این شرایط باید شیر نوشید...

مرداس با نگاهی معنی دار به او، می گوید:

اولندش که: شیرها را وایتکس زده اند و سرطان زا هستند و گران...

و دومندش: مگه دات(دا=مامان) بهت شیر نداد؟ مُ خودوم سه سال تمام از پستونا پر برکت دام شیر خالص خوردوم، حلا دیه چه نیازی به ئی شیرا سرطانی خونه خراب کن!

خاک از راهرو ها هم تجاوز کرده به درون کشوها و لای کلمات سرک می کشد...ه.ح.

پیرمرد نباید اشک بریزد...

خسرو می دود و هراسان می آید در سوله ی متروکه، گم در این خاکسرای خشک.

هیولای لوله هیکل بر کرت های سبزی و باغ های نخل سرانده...

اکنون که این واژه های خیس و داغ را می نویسم برومی تب ۵۱ درجه دارد..

- هان چی شده خوسه رو؟

سلبی است که دارد باقی آب سرد را روی صورت چاک چاکش می ریزد...

- یه پیرمرد اومده نشسته تو اتاق منشی مدیر سایت داره گیریه می کنه...

- چه کار می کنه؟

فلامرز است که الکترود را دور می اندازد...

- می گه بابامون اومده داره گریه می کنه!

- بابا ما؟

- نه! بابا ما!

- ترا به خدا یکی بیاد کمکم...پیرمرده همین طور داره گیریه می کنه...

از لای قرقره های کابل رد می شوم و از کنار  قفسه های متریال می گذرم.

 

از گریه افتاده...در مبل فرو رفته.

کله ی کوچک سیاهش را در کف دست های پرچروک فرو برده...دارد هق هق می کند...

بر می گردم به آبدارخانه و برایش لیوانی آب می برم...

ریش پنبه ای تمیزی دارد، خیس از اشک.

اسد کلاش سر می رسد به اعتراض:

- کی اینو راه داد داخل؟ از کجا اومد این جا؟

- از فامیل های منه... تازه رسیده...

  - از کجا اومده تو دفتر مهندس؟

- من آوردمش...اهل کوه های آسماریِ...

- اما قیافه ش نمی خوره... بابا کجایی هستی؟

پیرمرد  پلک های خیسش را با دستمال سپیدی پاک می کند که از جیب شلوار فلانل تمیز و اطو کشیده اما نخ نخ و وصله دار بیرون درآورده ...

نگاه ها به دهان کوچک پیرمرد خیره مانده... بیرون گردبادی خاک را به درگاه مین آفیس می پاشد...

بیرون در محوطه ی متورم دور و بر کسی حرکت نمی کند...

انگشتان لرزان لیوان آب را می گیرد.

نگاهی به حاضران می اندازد.

از بدنه ی لیوان قطره هایی شفاف فرو می ریزد...ه.ح.

یارب این نو دولتان را...

دوبیتی‌های نانی!

همینکه حاجی ارزانی سفر رفت

ببین، دیگ گرانی باز سر رفت!

دریغا، از وفاداران به سفره،

فقط نان مانده بود، آن نیز در رفت!

*

سه غم آمد به جانم، عین مهمان!

غریبی و اسیری و غم نان(!)

غریبی و اسیری...بی خیالش!

غم نان و غم نان و غم نان...!

¤

دگر نانی درون خوان ندارم

گرسنه هستم و ایمان ندارم

خداوندا! قرار ما نه این بود

که دندان دادی امّا نان....ندارم!

*

شدیم از نرخ نان دیگر هوایی

هوا خواهیم خورد از بینوایی

الا شاطر!حلالم کن که دیگر

نمی‌بینی مرا در نانوایی!

*

«چگونه شکر این نعمت گزارم؟»

که حقِّ صاحبِ منّت گزارم

رسیده با گرانی خدمت ما

رَهینِ دولت خدمتگزارم!

*

دلم را کن ملول، اما نه آنقدر!

بگیر از بنده پول، اما نه آنقدر!

نکن نان را گران، چون طاقتم نیست

گرانجانم، قبول! اما نه آنقدر!

*

به ریش من چرا می‌خندی آخر

برایم شیشکی می‌بندی آخر

نبینی خیر از این دولت، گرانی!

ز نان خوردن مرا افکندی آخر!

*

ز نرخ نان دگر نالان نباشید

الا مردم! غمین از آن نباشید

به فکر خربزه-هر چند آب است-

بباشید و به فکر نان نباشید!

*

مرنجان بیش از این وجدان خود را

مَتُرشان چهرۀ خندان خود را

گرانی را تنور اکنون که داغ است،

الا دولت! بچسبان نان خود را!

تهران امروز...

رفت

خاک سپاری خاموش

شکايت شب هجران که مي‌تواند گفت 

   حکايت دل ما با ني کسائي كن

ه. ا. سایه 

استاد حسن كسايي، «بنيانگذار مکتب ني » نیمه شب بي سر و صدا به خاك سپرده شد  

پس از دفن آرام و بي سروصداي ايرج قادري کارگردان سينما، اين موضوع يک بار ديگر درباره استاد حسن کسايي، ني نواز برجسته کشور نيز رخ داد.
پيکراين استاد موسيقي در بي اطلاعي و سكوت خبري، نيمه شب 26 خرداد در آرامگاه تخت فولاد اصفهان به خاک سپرده شد. در حالي كه يكي از شاگردان استاد ني ايران خبر داد كه امروز شنبه، مراسم تشييع پيكر اين هنرمند برگزار مي‌شود اما گويا بدون هيچ اطلاع‌رساني اين هنرمند در اولين ساعات آغاز روز جمعه به خاك سپرده شده‌است.آن‌طور كه سايت خانه‌ موسيقي نوشته‌است؛ پيکر حسن کسايي، استاد پيشکسوت ني، ساعات پاياني پنجشنبه شب با حضور اعضاي خانواده و جمعي از شاگردان وي، در آرامگاه تخت فولاد اصفهان به خاک سپرده شد.
به گزارش ايسنا، به گفته محمد جواد کسايي، فرزند اين هنرمند مرحوم، با توجه به شرايط ويژه‌اي که وجود داشت و طبق وصيت مرحوم کسايي مبني بر خاکسپاري در کنار مقبره استاد تاج اصفهاني، پيکر ايشان نيمه‌شب در تخت فولاد اصفهان و در فاصله کمي از مقبره استاد تاج اصفهاني به خاک سپرده شد.حسن کسايي پس از سپري کردن يک دوره طولاني بيماري، روز پنجشنبه در منزلش در شهر اصفهان ديده از جهان فروبست و هيات مديره خانه موسيقي طي پيامي اين ضايعه را به جامعه هنري تسليت گفت.مراسم ترحيم اين استاد پيشکسوت صبح روز يکشنبه، 28 خرداد ماه از ساعت 8.30 الي 11.30 در مسجد سيد شهر اصفهان برگزار مي‌شود.
حسن كسايي در سال 1307 شمسي در خانواده تاجر پيشه‌اي در اصفهان تولد يافت، پدرش حاج سيدجواد كسايي كه يكي از بازرگانان بزرگ و سرشناس اصفهان بود به موسيقي سنتي ايران عشق مي‌ورزيد و به همين دليل، هنرمندان ممتاز كشور در خانه وي رفت و آمد داشتند كه كسايي از هنگام طفوليت با آنان مأنوس مي‌گردد و به موسيقي علاقمند مي‌شود.اين هنرمند از صدايي خوش برخوردار بود كه ابتدا نزد استاداني چون، تاج و اديب به فراگيري آواز مي‌پردازد ولي از دوازده سالگي بنا به توصيه و راهنمايي پدر، به فراگرفتن ني نزد استاد مهدي نوايي مي‌پردازد و چند ماهي كه از محضر استاد برخوردار مي‌شود بقيه را براثر استعداد و كوششهاي پيگير خود مي‌آموزد تا به مقامي شامخ در نواختن ني مي‌رسد.
كسايي، سبك نواختن ني را به شيوه استادانه و سنجيده و دلنشين اعتلا بخشيد كه مكمل مكتب اصيل نايب اسداله مي‌باشد. او از محضر استاد بزرگ موسيقي ايران، ابوالحسن خان صبا استفاده سرشار برد. استاد حسن كسايي به جز ني، سه تار، سنتور و فلوت نيز مي‌نواخت ولي ساز تخصصي او همان ني است.
وي يكي از هنرمنداني بود كه دائماً با برنامه «گلهاي راديو» و «تكنوازي»، سال‌ها همكاري داشت و نواي ني او، شور و حال مخصوصي به برنامه‌ها مي‌داد.استاد كسايي شاگردان زيادي به جامعه هنري كشور معرفي كرده و در اوج شكوفايي گوشه‌گيري اختيار كرد و در اواخر عمر در كنج عزلت به سر برد و مي‌گفت: «اين بود عاقبت ثمر باغبانيم.»حبيب‌الله نصيري‌فر مي‌گويد: در سفري كه مهرماه 1367 به اصفهان داشتم و با استاد كسايي در منزل ايشان صحبت مي‌كردم،‌ نظرش را درباره موسيقي سنتي ايران جويا شدم. ايشان پاسخ دادند: «موسيقي سنتي و اصيل ايران،‌ هنري است بس ارزنده كه اگر توسط استاد نواخته شود با تار و پود هر انسان عارف و هنرشناسي بازي مي‌كند و آدمي را به جهان ناشناخته مي‌برد ولي افسوس كه در بسياري از مواقع همين موسيقي مورد سوءاستفاده اشخاص ناباب قرار گرفت.
ساسان سپنتا ـ موسيقي شناس ـ احراز تُن شفاف و مطلوب در محدوده‌هاي بَم و زير نِي را از ويژگي‌هاي بارز نوازندگي کسائي مي‌داند و مطرح مي‌كند: تن صداي ني استاد کسائي در محدوده بم، گرم و داراي هارمونيک‌هاي مطلوب و غني است.حسين عمومي ـ موسيقي‌دان و ني نواز ـ کسائي را «پايه گذار مکتب ني» به شمار مي‌آورد. مکتبي که نوازندگان بعد از او چه مستقيم و چه غيرمستقيم از آن متاثر شده‌اند.حسين دهلوي ـ موسيقي‌دان و آهنگسازـ مي‌گويد: آن چه مولوي درباره « ني» سروده، در ني کسائي به واقعيت پيوسته‌ است.زنده‌ياد پرويز ياحقي ـ آهنگساز و ويولن نوازـ ستايش را به آن حد ‌رساند که کسائي را «استاد فرزانه تاريخ موسيقي جهان» نام نهاد.هوشنگ ابتهاج درباره كسايي سروده‌است:

 شکايت شب هجران که مي‌تواند گفت

 حکايت دل ما با ني کسائي كن

فريدون توللي نيز گفته‌‌است:

 در نغمه اگر جلوه کند راز خدائي

هم ساز عبادي خوش و هم ناي کسائي

/ ابتکار

40 سال پیش در دز پیل...

به قرآن قسم بخوريد كه نگذاريد بچه‌ها تقلب كنند!


دزفول ـ مسئولان و مراقبان حوزه‌هاي امتحانات نهائي ششم متوسطه، در جلسه‌اي كه با حضور آقاي مومني رئيس آموزش و پرورش منطقه دزفول تشكيل شده بود، سوگند ياد كردند كه در انجام امتحانات نهايت دقت و مراقبت را بعمل آورند!

در اين جلسه آقاي مومني به مسئولان و مراقبان گفت: بايد به قرآن و مقدسات ديني قسم بخوريد كه در انجام امتحانات، دستور‌العمل‌هاي آموزش و پرورش را موبه مو اجرا كنيد.

مسئولان و مراقبان نيز سوگند ياد كردند كه به اين دستورالعمل وفادار بمانند و از تقلب و لغزش دانش‌آموزان بهيچ وجه چشم‌پوشي نكنند!/ روزنامه اطلاعات روز پنجشنبه 25 خرداد 1351

بازگشت

برگ

قطره

چال

آن گاه که مرگ

با هزار سالگان سر به سریم

 

کودکی

هفتاد ساله در این هزاره ی سوم

با آخرین نوازش های مرگ بر سر انگشتان لرزان

باز می گردد از سفر

پس از نیم سده

یعنی

۵۰ سال

زندگی نباتی در بلاد عمو سام

تا نشانم دهد

خانه ی پدری را متروکه

خشکُ

رمبیده با دستان شرجیُ خاک

عنکبوت زده

بر کرانه ی کارون

 

 خاموش

پلکان کبوترها

سابیده زیر پای باد

 

تشنه حوض تابستان ها

و آن جا

حاضر

نخل هنوز

 

پیر

با هاله های آه

برگ می زند کتاب زندگی را

ویرانُ موریانه خورده

...ه.ح.

هشدار!

پارس، نه فارس

تا آنجا كه باسواد ناچيزم و طي عمر بالاي نود ساله‌ام خوانده‌ام، نخست نام زبان شيرين ما «پارسي» بود. در گلستان سعدي در پنج جا كه نام ايران آمده، پارس نوشته شده و تنها در دو جاي ديگر كه شعر به زبان عربي است كلمة معرب پارس، «فارس» آمده است. در ديوان حافظ در دو بيت كلمه پارس و در دو بيت ديگر كلمه پارسي آمده است و در تمامي ديوان كلمه‌ي فارسي وجود ندارد.بيگانگان هم تا نزديك به هشتاد سال پيش نام كشور ما را به فرانسه «پرس» و به انگليسي «پرشيا» و به زبان‌هاي ديگر نظير آن ناميده‌اند و در تمامي نقشه‌هاي جغرافي هم از چندين سده گذشته درياي «راه پارس» را «گلف پرسيك» و يا «پرشن گالف» يا «پرزيشس گلف» و نظاير آن، نام برده‌اند.پس چگونه است ما كه به حق اينگونه به برخي از زمامداران به كشورهاي عربي كه نام اين دريا را خليج عربي مي‌نامند، اعتراض مي‌كنيم، نام زبانمان و نام يك استان بزرگ كشورمان را كه عرب زبان‌ها به دليل نداشتن حرف پ، به ف بدل كرده‌اند، فارسي و فارس مي‌ناميم، كه كلمات عربي به جاي «پارسي» و «پارس» است. آيا فرهنگستان ما و ساير مقامات محترم مربوطه كشور نمي‌خواهند اين اشتباه عظيم را اصلاح كنند. خوانندگان آن روزنامه محترم چه مي‌گويند؟

حميد صالحي / نامه به روزنامه ی اطلاعات امروز ۲۳/۰۳/۱۳۹۱

codex20x

پوک!

بی هویت

بی بو

مشتی استخوان و چربی

گاز

ادعا

مختصر در حروف م. ت.

یا م. ر.

که می آلایید

هوای پاک  ایران را

 

دلال

قواد

یا هر جنس بنجلی که باشید

دستانی مانده اند هنوز

که  صورتک های قداست

آن شیطانک ها ی خود فروخته اتان را بنمایانند

 

در حد این حروف م. ر. م.ت.م.ا.ن

وشاید

ش. م. ر.

و یا

ای چ آی وی

شمایان

ویروس کالبد ایران سربلند مایید

بی هویت و حقیر

بی آبرو

اما

پر رو!

در دادگاه فردا

محکوم اراده ی ایمانید...ه. ح.

جنین

پندارهای باور

ابرهای بارور

کی

می بارند

بر دشت ها

این گونه

سوخته

خشک

بی بر؟

...ه.ح.

بخشی از یک رمان

با عشق برای ناهید

گذر هیولا از روستا

پدرش شب هم چنان که داریم قهوه می نوشیم و جیگاره می پیچد، می گوید:

نخل نجیب است

 در جنگ تیر خورده

 زخمی شده

اما از پا ننشسته

 نخل علم بقای ماست. می فهمی؟

 ۱

روستا در تاریکی فرو رفته بود.

سگ با خشم پارس می کرد. به این سو و آن سو می دوید، اما عقب نمی نشست. زبان کوچکش بیرون زده و کله قهوه ای رنگش با آن لکه ی سیاه خوش نقش، رو به حرکات غریبه تکان می خورد...

می خواست راه را بر او ببندد، اما موفق نمی شد. بزرگتر ها را به کمک می طلبید اما پارس ضعیف اش به گله ی اقوامش در نزدیکی حوضچه ماهی نمی رسید.

دوباره امروز صبح که نور خورشید از لای نخل و گنجشک ها بر محوطه نمناک اصطبل تابید، همان صدای رپ و رپ گام هایی عجیب همراه با بوی نآشنا او را از جا پرانده بود.

چند شب می گذشت و از مادرش هیچ خبر نداشت....

روستا هنوز خواب بود، اما کودکی یک ریز می گریست. نخل خمیده ی کنار نهر زوزه می کشید و دستی که تنداتند داشت سطح محوطه را جارو می کشید، بوی پهن و گازوئیل را در هوا پخش می کرد.

خروس آشنا دوباره خواند. گاوی ماغ کشید و حبابه آب ته لگن را به پای نخل پاشاند.

غریبه اما سیخ ایستاده، کیف کولی را بر زمین گذاشته بود. با لبه ی آستین پیشانی خیس و ابروان آب چکان اش را سترد. نگاهی به واپس انداخت. آن دور، بر خط کم رنگ جاده ی اهواز - سر بندر، تک و توک نقطه های لغزنده ای پی و پس می رفتند... نوک بین اش خارش داشت. سوزش نقطه های پراکنده ای در گردن اش بیشتر می شد.

زیر پنجره ای که ایستاده بود، بوی تخم مرغ سرخ شده، اشتهایش را تازه کرد...نگاهی به روبرو انداخت. وسط کوچه، باریکه ی آب گندی جریان داشت.

زوزه ی خفیفی شنید. توله هنوز پاپی او بود، اما پارس نمی کرد. دوست داشت به گردن اش دستی بکشد، اما احتیاط می کرد.

خروسی دیگر نمی خواند.

 پرده ی تاریکی کنار زده شده بود و پرنده ها بر فراز آسمان کوچک و کدر دهکده شناور بودند...

بوی ریحان می آمد و از قاچ های سرخ هندوانه ی له زیر پاها، بخار تخمیر شده ای در هوا پخش می شد.

صدای شر و شر آب از منبع آب حیاط به گوش می رسید.

روستا حرکتی نداشت.

یادش آمد این مسیر ، از جلوی مقر پلیس راه اهواز سر بندر تا این جا را، با مراقبت و رعایت اختفا، گاهی خزیده و طول جاده ی دسترسی محلی را دوان دوان و فاصله ی گورستان تا این نقطه را روبوت وار طی کرده بود.

حالا، خیس و خسته، گرسنه و خواب آلود می خواست روی کنده ی نخل بنشیند، اما ناگهان لنگه ی چوبی پنجره ی بالای سرش تقه ای صدا داد.

شلال سیاه گیسوانی را دید و نیمرخی سپید با تراشه ی ظریف چانه و بعد دهان... ردیف کامل دندان ها و نوک بینی...چشمانی با مژه های انبوه، سیاه.... لبانی سرخ و خندان و دوباره امواج سیاه گیسوان به بیرون و بعد بسته شدن خشن لنگه ی پنجره.

 

پارس سگ ها که فرو نشست، صدای کوب و کوب کلنگ فرو افتاد و ناله ی موتور سیکلت در تهِ کوچه نخل، قاطی غبار نمناک صحرا شد.

سلمان ناگهان روبروی ام درآمد. لبخندی زد.

- مهندس باز که اومدی! ئی وخت صبح خیلی خطرناکه! نگفتی تو تاریکی صحرا، از جاده که بریدی به اینجا؛ مار و عقربی ناکارت می کنه؟ و ئی سگا آبادی...تازه ناطورا ، می فهمی که اگه به رونده ای مشکوک بشن می بندندش به گوله......سولاخ سولاخ مثل آشپال! حمود! حمود بیا!

برادرش حمید می آید نزدیک و خاموش ما را می پاید.

دست بردار نیستم. می پرسم:

-  اگه اجازه بدی چن تا عکس بگیرم از اون مسیر که می خوره به نخل ابو طاهر و نهر را قطع می کنه... میاد اینجا... رد می شه مثه مار پت و پهن، می ره تو صحرا...

-  داروم دیگه عصبانی می شم از دستت! شما خودت  دوباره پیدا دادی تو ئی روستاق گشنه که همه شون مخالف ان با لوله و...

غریبه لبخند می زند. هم چنان نگاه به پنجره ی چوبی دارد.

سلمان سیگاری می گیراند. لب ها قیر ماسیده اند و چشم ها کوچک، خون و مژه های به هم چسبیده از قی .

توضیح:

جیگاره= سیگار دست پیچ

حبابه= مادر بزرگ

فرماندار به گرانی اعتراض کرد... و گرگ بچه را ربود... اما!

نماهایی از خوزستان در ۴۰ سال یپش:

 

تمامي مطالب از روزنامه اطلاعات روز پنجشنبه 18 خرداد 1351، (برابر با 25 ربيع‌الثاني 1392، 8 ژوئن 1972) نقل شده است


فرماندار: صورت خرج منزلم را كه مي‌بينم وحشت ميكنم



خرمشهر: در جلسه
ديروز انجمن شهر خرمشهر، آقاي صوفي فرماندار جديد از گراني قيمت‌ها سخت انتقاد كرد و گفت: چرا بايد در خرمشهر گراني باشد گراني كه جدا سرسام‌آور است. صورت خرج منزلم را كه مي‌آورند باور كنيد وحشت مي‌كنم ، تازه من فرماندارم و كسبه مراعات حالم را ميكنند ولي واي‌بحال مردم. چرا بايد مردم خرمشهر براي خريد مايحتاج خود به آبادان بروند ؟ . شايد براي اين است كه در خرمشهر 30 تا 40 درصد ارزاق عمومي گرانتر است.

اگر وضع نان هم بهمين منوال باقي باشد، يقين بدانيد مردم خرمشهر ناچار خواهند شد براي خريد نان روزانه خود روانه آبادان بشوند! فرماندار خرمشهر اضافه كرد: وضع «بد» شهر را تقصير اعضاي انجمن مي‌دانم زيرا اعضاي انجمن هستند كه «شهردار» انتخاب كرده‌اند، از شهردار بخواهيد تا با توجه به مسئوليتي كه دارد نگذارد كسبه مردم را بچاپند!

فرماندار افزود: قصابي هاي شهر گوشت را در معرض هواي گرم و آلوده آويزان مي‌كنند و عمل آنها دشمني مستقيم با بهداشت مردم است. تصور مي‌كنم قصابان با بعضي از پرشكان شهر «گاوبندي» كرده‌اند كه گوشت فاسد بخورد مردم بدهند و آنان را مريض نمايند.





گرگ كودكي را از كنار پدرومادرش ربود



حوالي ساعت سه بامداد امروز هنگام يكه شخصي بهنام نصير فرج‌زاده به اتفاق همسر و دو فرزند خردسالش بعلت گرمي هوا برروي پشت‌بام منزل خود كه در ميان مزرعه‌اي در حومه بهبهان قرار دارد در خواب خوش بودندُ ناگهان «نصير» براثر فرياد يكي از فرزندانش كه از فاصله‌دوري در ميان مزرعه شنيده مي شد از خواب پريد .

وي بلافاصله از پشت‌بام پائين آمد و به دنبال صدا رفت ناگهان در ميان مزرعه «يونجه» متوجه شد كه گرگي فرزند خردسالش را كشان‌كشان روي زمين مي‌كشد و با خود ميبرد. «نصير» بلافاصله با چوبدستي به گرگ حمله كرد و پس از تلاش فراوان فرزندش را نجات داد و گرگ را در مقابل چشمان حيرت‌ زده همسرش كشت!

خبرنگار ما در بهبهان گزارش داد: گرگ هنگامي كه نصير و همسرش در خواب بوده‌اند ، يكي از دو كودك آن ها را كه در كنارش خوابيده بود ربوده است .

فرزند «نصير» كه دو ساله ‌است بشدت مجروح شده و در بيمارستان بستري مي باشد.
...

دکتر شفا

 عينك هاى آفتابى غيراستاندارد و کوری
 
يك جراح و متخصص چشم با بيان اين كه ۳۰ تا ۴۰ درصد افراد جامعه بدون توجه به استانداردهاى تعيين شده اقدام به خريدارى عينك هاى آفتابى مى نمايند، بیان داشت: آب مرواريد، خشكى چشم، تخريب ماكولا و كاهش ديد از جمله عوارض ورود بيش از حد اشعه UV به چشم است. دكتر محمدحسين افتخارى در گفت وگو با ايسنا، ضمن تاكيد بر لزوم محافظت ازچشم هادربرابر تابش نور خورشيد بويژه در فصل تابستان، عنوان كرد: بسيارى از مردم، معمولا قيمت يك عينك آفتابى را مبنا و ملاك خوب بودن آن مى دانند. اما لازم است پيش از توجه به هزينه يك عينك به ويژگى هاى يك عينك خوب و مناسب توجه كرد. وى ادامه داد: در ابتدا قاب عينك بايد به گونه اى چشم را بپوشاند كه نور نتواند از بالا و يا اطراف آن به چشم بتابد. اشعه UV كه از نور خورشيد ساطع مى شود در فصل تابستان خطرناك است و تنها عينك هاى آفتابى مى توانند از تابش اين اشعه به چشم در فصل تابستان جلوگيرى كنند. اين جراح و متخصص چشم با بيان اينكه مطابق مطالعات صورت پذيرفته ثابت شده است حدود ۳۰ تا ۴۰ درصد افرادى كه اقدام به خريدارى عينك آفتابى مى نمايند به اين نكات توجهى نشان نداده و در نتيجه عينك هاى آفتابى نامناسبى را خريدارى و مورد استفاده قرار مى دهند، گفت: اين عينك علاوه بر اينكه اثر محافظتى چندانى ندارد، در بسيارى از موارد، به چشم آسيب هم مى رسانند. افتخارى درباره  مضرات استفاده از عينك هاى آفتابى غيراستاندارد، توضيح داد: عينك آفتابى غيراستاندارد، تنها فضاى تاريكى ايجاد مى كند كه مردمك چشم را گشادتر كرده و در نتيجه اشعه هاى مضر بيشترى وارد چشم مى شود. وى تاکید کرد عينك هايى كه در معابر و توسط دست فروشان عرضه مى شوند به هيچ وجه مناسب نيستند، اظهار كرد: لازم است عينك آفتابى از مراكز معتبر تهيه شود و حائز استانداردهاى تعيين شده باشد. به گفته وى تابش اشعه UV مى تواند به عدسى چشم آسيب وارد كرده و ايجاد آب مرواريد كند و يا سطح قرينه را گرفتار كرده و خشكى چشم را به دنبال داشته باشد. اشعه UV همچنين قادر است شبيكه و ناحيه حساس ماكولا را تخريب كند و ديد فرد را تحت الشعاع قرار دهد. اين متخصص چشم در پاسخ به اين پرسش كه كدام دسته از افراد در برابر تابش نور آفتاب حساس تر هستند و بيشتر در معرض خطر قرار دارند، گفت: افرادى كه چشم روشن ترى دارند بيشتر در معرض خطر هستند، زيرا در چشم اين افراد ذراتى كه نور را جذب مى كنند كمتر هستند. اما به طور كلى بايد توجه كرد كه استفاده از عينك محافظتى در برابر نور آفتاب براى همه افراد جامعه ضرورى است.

از کتابخانه ی خوزی

بوی خوش عاطفه ی زخمی حفیظ آبگینه

شعر خودویژه ی حفیظ ممبینی (آبگینه) برآمده از اودیسه ی جانی شیفته ی زیبایی ها و دلی سوکسرود است. مگر نه این تخلص پر معناء، (آبگینه) نشان از  بوی خوش عاطفه ی زخمی دارد؟

پویه ی حفیظ آبگینه از داستان نویسی روزگار "مرد" تا شعرهایی که نیمرخی از دشت های گسترده ی روستا / استوره و دغدغه های اندوه شیرین شهروندگری دارند، با کارنامه ی موفقی همراه بوده است.

شاعر که در پنگاهگاه روستای خود به رصد روزگار درمانده ی دهکده ی کوچک از خود بیگانه می پردازد، دل مشغول "آن"ی است که یافت می نشود...

چینش واژگان پارسی و گویه های بختیاری اقلیم جانکی ( چهارلنگ) به نوشتار خوش ساختی می انجامد که با ذهن و زبانی نو تدوام می یابد و زمینه های خلاقانه ای را به ارمغان می آورد.

رویکرد روایی شعر حفیظ آبگینه ریشه در سال های قصه نویسی پربار او در پیوند با خوشه های الف بامداد و دوشادوش منوچهر شفیانی و بهرام حیدری دارد. جالب آن که او بر خلاف نویسندگانی مانند ویلیام فالکنر و هوشنگ گلشیری که از شعر به داستان روی آورده اند، به ظاهر از پیله ی قصه بیرون جهیده و صناعت شعری را برای بیان غوغای درون خود برگزیده است.

در راستای این ارزیابی شتابزده که بنا به سفارش دوستان "شهر شعله ها" یم در هفتکل قلمی شده است، جا دارد به چند نکته اشاره کنم:

1. شاعر میداوود نشین ما بی شک سروده های چاپ نشده ی بسیاری دارد که خواندن آن ها داوری و سخن سنجی را به راستای بهتری می کشاند. امید آن که او با همراهی دوستداران هفتکل به انتشار هر چه زودتر آن ها در کتابی روی آورد.

2. جویش مردم نگاری و دستاوردهای فولک لوریک او با جوشش شعر دو زبانه همراه بوده است. انتظار دارم زمینه ای برای شب شعر  او فراهم گردد تا رو در رو با مخاطبان مشتاق و منتقدان منصف، به بازنگری و تکمیل آن ها همت گمارد.

3. سروده های او تا کنون دارای ارزش های انکار ناپذیری بوده اند: سندیت زادبومی، گزارش دهی به تاریخ عاطفی خرد جمعی و حفظ پندارها/ آرمان ها و گنج واژه های دودمانی.

4. انتظار می رود رهایش هر چه بیشتر  حفیظ آبگینه از رومانتیسیسم  عام نگر و احساساتی به برخورداری از واقعگرایی امروزین در شناخت بودگان شعری پیرامونش و  بازآفرینی سرشت و جوهره ی انسان ایرانی/ ایلی هزاره ی سوم بیانجامد.

5. با توجه به غنای نغمه های بختیاری و در راستای میراث گرانقدری که بهمن علاء الدین به جا گذاشته است، این جانب به عنوان یکی از هم ولایتی های کهتر از حفیظ آبگینه تقاضا دارم به سرایش بیت های محلی هم عنایت داشته باشد تا علاقه مندان بیشتری را به هم نزدیک و بهره مند از این ابزار زیبایی شناختی کارا و مانا سازد....ه. ح.

اصغر الهی شهروندی متعهد، نوییسنده توانا و پزشکی انسان دوست

بازخواني يک گفت‌وگو با زنده‌ياد اصغر الهي

اصغر الهي به آينده ادبيات داستاني‌مان خوش‌بينانه مي‌نگريست و معتقد بود، در آينده غول‌هاي بزرگي پيدا مي‌شوند؛ نويسندگاني تأثيرگذار و کارآمد. اين داستان‌نويس فقيد در گفت‌وگويي با ايسنا، به پرسش‌هايي درباره رويکرد داستان‌نويسان به جنگ، دغدغه نويسندگان امروز و برخي مسائل ديگر پاسخ داده بود. الهي در اين گفت‌وگو به اين موضوع اشاره کرد که جنگ به‌عنوان پديده‌اي مثبت يا منفي، خوب يا بد، اتفاق افتاده است. خيلي چيزها در جنگ از دست رفتند، و بايد از آن عشق‌ها و آرزوهايي که از دست رفتند، نوشت. او معتقد بود که اگر جنگي در جايي روي دهد، هيچ نويسنده‌اي در دنيا نمي‌تواند از آن بگريزد، درباره‌اش ننويسد و بي‌تفاوت بماند، حتي نويسندگان بزرگي مثل تولستوي، داستايوفسکي و بسياري ديگر و نويسندگان ما نيز از اين قاعده مستثنا نيستند و از جنگ نمي‌توانند فرار کنند، که البته تا حدي اين‌طور هم نبوده است. الهي افزود: جنگ واقعه بسيار مهمي بود که اتفاق افتاد و بايد از آن نوشت و مگر مي‌شود از اين حادثه گذشت؟ جنگ ما دفاع بوده و در طول آن هزاران هزار نفر جان خود را از دست دادند. امروز نوشتن از پيامدهاي جنگ و آن‌چه در اين حادثه از بين رفته، ضروري است.

يکي از مايه‌هاي خوب داستان‌نويسي‌مان جنگ است

اين داستان‌نويس سپس درباره تفاوت نگاه داستان‌نويسان امروز و داستان‌نويسان هم‌نسل خود، اظهار کرد: در داستان‌نويسي امروز ضعف وجود دارد. بايد اجازه داد تا برخي گرد و غبارها فرونشيند. سوژه‌هاي مهمي براي پرداختن توسط داستان‌نويسان وجود دارد که شايد در زمان نسل من نبوده‌اند؛ مثل جنگ، انقلاب، تحولات و دگرگوني‌هايي که اجتماع ما از سر گذرانده است. يکي از مايه‌هاي خوب داستان‌نويسي‌مان جنگ است که بايد به آن پرداخته شود؛ اما هنوز خوب به آن پرداخته نشده است. اين وقايع مضمون‌هاي بزرگي هستند.

او البته يادآور شد که به آينده ادبيات داستاني‌مان اميدوار و خوش‌بين است و معتقد بود که وضعيت آن از امروز بهتر خواهد بود و در آينده غول‌هاي بزرگي پيدا مي‌شوند؛ نويسندگاني تأثيرگذار و کارآمد؛ چون بر فنون داستان‌نويسي اشراف بيش‌تري پيدا مي‌کنند. الهي در اين گفت‌وگو که در سال 85 انجام شد، همچنين درباره اين‌که به نظرش رمان‌هاي امروز قابل قبول‌ترند يا داستان‌هاي کوتاه، گفت: رمان‌هايي که در حال حاضر نوشته مي‌شوند، قابل قبول‌ترند‌، چون خواننده امروز به‌دنبال سرگرمي است؛ اما داستان کوتاه تفکر عميق‌تري مي‌خواهد و داستان‌نويسان ما نتوانسته‌اند اين سرگرمي همراه با آگاهي را براي خوانندگان امروز به‌وجود آورند.

او با اشاره به علاقه شخصي‌اش به شعر، در اين‌باره هم گفت: وضع شعر خيلي خراب است؛ هم از نظر نوگرايي و هم محتوايي. مردم نيز به‌خاطر مشکلاتي که دارند، به آن رونمي‌آورند. شاعران هم چيزي نو براي عرضه ندارند. انگار مردم داستان‌نويسي را نيز نمي‌خواهند؛ به‌نوعي، وضع کل ادبيات اصلا خوب نيست. همه اين‌ها بازار نشر و مشکلات هزارتويش را که تقريبا همه در آن مقصرند، دربر مي‌گيرد. او معتقد بود، به دلايل چندلايه‌اي، نويسندگان نتوانسته‌اند خواسته مردم را برآورند؛ چون شرايط اجتماعي تغيير کرده است.

ادبيات ما در اين سال‌ها جنبه نوگرايي و نوانديشي نداشته است

از سوي ديگر، ادبيات ما آگاهانه نيست و در اين سال‌ها جنبه نوگرايي و نوانديشي نداشته است، آن‌هم به‌خاطر دگرگوني‌هاي اجتماعي. بايد هزارتوي قضيه را ديد؛ کل اجتماع مقصر است. الهي همچنين درباره سرمايه‌گذاري‌هاي فرهنگي به ويژه در بخش ادبيات، اعتقاد داشت: سينماي جنگ پيشرفته‌تر است؛ تا داستان و رمان آن. مقصر هم شرايط اجتماعي است. امکانات آن بخش بيش‌تر بوده و سياست‌هاي روز با سينما موافق‌تر بوده است؛ تا مثلا با ادبيات داستاني و کتاب.

درباره ترجمه آثار ادبي فارسي به زبان‌هاي ديگر، اعتقاد اين داستان‌نويس اين‌گونه بود که فقط رگه‌هايي از ادبيات ايران در ادبيات جهان ديده مي‌شود.

بايد کساني باشند؛ يا مترجم کم داريم، يا کتاب‌ها ضعيف‌اند، يا کسي سرمايه‌گذاري نمي‌کند و يا ارتباطات فرهنگي‌مان با اگر و اماهايي روبه‌روست.

دغدغه الهي داستان‌نويس که خود در دوران جنگ به‌عنوان پزشک در بسياري از مراکز درماني حضور داشته است، تداوم نوشتن از علاقه‌ها و زندگي مردم و تأثيري بود که اين مقوله بر اجتماع ايراني داشته و معتقد بود که مردم به‌دليل شرايط اجتماعي که در آن به‌سر مي‌برند، به ادبيات بي‌علاقه‌اند. شرايط اجتماعي که وجود دارد، به نويسنده اجازه نمي‌دهد که عريان حرف بزند و تا اين موضوع نباشد، نمي‌تواند سخن بگويد و بحث کند.

اصغر الهي متولد 1323 در مشهد بود. اولين اثرش را با عنوان «قصه شيرين ملا» در سال 1357 به‌چاپ رساند و سپس آثاري همچون «مادرم بي‌بي‌جان»، «بازي»، «ديگر سياوشي نمانده»، «رؤيا» (که در آمريکا به زبان فارسي منتشر شد)، «رابطه پزشک و بيمار از ديدگاه روان‌شناختي»، «روان‌شناسي تخيل»، «مجموعه‌اي از داستان‌هاي ايران و جهان» (با همکاري صفدر تقي‌زاده)‌ و «سالمرگي» از او منتشر شده‌اند، که رمان «سالمرگي» برنده جايزه گلشيري شد.

او دانشيار دانشگاه علوم پزشکي تهران و متخصص روان‌پزشکي بود و بين سال‌هاي 1358 تا 1360 به‌عنوان سردبير مجله «بازتاب روان‌شناسي» فعاليت داشت. اصغر الهي 12 خردادماه بر اثر عارضه قلبي در بيمارستان قلب تهران درگذشت و در بهشت سکينه کرج به خاک سپرده شد. (منبع:روزنامه خراسان 17/03/91 )

اندرزهای مادری به فرزندش

براي پسرم حسن

دكترفاطمه طباطبايي(نویسنده ی اقلیم خاطرات، عروس امام خمینی(ره) و همسر  شهید سید احمد خمینی)

 


سلام گرم مادرانه‌ام را پذيرا باش. سلامي كه افزون بر گرماي عشق مادري، دربردارنده ی نكاتي است كه خوش دارم آن را با تو درميان بگذارم و خاطراتي را برايت بازگو كنم. تماشاي قامت كشيده و سرافراز تو روزهايي را به يادم آورد كه با كمك پدر نازنين و جدت حضرت روح‌الله روي پاي خود ايستادي و با كمك و تشويق آن‌ها شيوه راه رفتن آموختي. هرگز خندة شيرين و نمكين و نيز نشاط آنان را از اين كه روي پايت ايستادي و با اتكا به زانوان خود گام‌هاي لرزانت را ثبات و اقتدار بخشيدي، آن‌ها را فراموش نمي‌كنم. آري عزيزم در يك سالگي با دستگيري «روح خدا» گام‌هايت را محكم كردي و در نوجواني نيز مخاطب توصيه‌هاي آن پير ره يافته بودي كه تو را به اتكا و اتكال به خدا دعوت مي‌كرد و از تو مي‌خواست خدا را در لحظه لحظه زندگيت حاضر و ناظر ببيني. به راستي عزيزم، در پيشگاه خدا همه عزيزند، همه مخلوق اويند و حق تعالي نسبت به مخلوقات خود غيور است. پس همچنان شكيبا باش و حرمت همة مردم را از آن‌رو كه مخلوق معبودند، پاس بدار. مبادا حق را در امور به ظاهر كوچك، به بهانة اينكه بي‌بهايند، ناديده انگاري و خدا را در دوردست‌ها و امور به ظاهر بزرگ جست‌وجو كني. خدا در همين نزديكي است و من شكوه و عظمت او را در آن روز به خوبي حس كردم.

فرزندم!

تو با شعر و شور و شعور پرورش يافته‌اي؛ شير عشق در رگ‌هاي تو به خون تبديل شده و زندگانيت را عاشقانه ساخته است. پس مهربانيت را همچون آفتاب بر همه بتابان. مباد آن روز كه دل دريائيت كدر شود. پسرم از تو مي‌خواهم شكيبا باشي، عاشق باشي و پرفروغ بماني و از اينكه رخدادها، شكيبايي و راستي تو را ظهور و بروز بخشيد، شكرگزار باش. شنيدم گفته‌اي دائم نفس خود را در ترازوي رضاي الهي مي‌سنجي و مدام انگيزة كارهايت را رصد مي‌كني كه مبادا از رضاي محبوبت فاصله بگيرد. هميشه همين‌طور باش؛ زيرا در دام نام و ترس و طمع، نه خدا را مي‌توان ديد و نه مردم را. در اين دام تنگ و تاريك جز خواهش‌هاي نفس چيزي ديده نمي‌شود. ترس و طمع شجاعت و عشق را مي‌ميراند و چراغ روشن آگاهي را خاموش مي‌كند. آنكه مي‌ترسد و طمع مي‌ورزد، سنگ‌واره مي‌شود. سنگ‌وارگي براي انسان، دوزخ است و خدا كسي را به چنين دوزخي دچار نكند. پس همچنان تهي باش از خود و سرشار باش از خدا كه در اين حال هرگز مردم را از ياد نخواهي برد. شادي‌هايت را با آنان تقسيم كن و درد و غم‌هايشان را متحمل شو، سزا و ناسزا را در راه حقيقت بشنو، روا و ناروا را اگر رضايت محبوب است به جان بخر، تا خورشيد حقيقت بر جان و قلبت بتابد و «ارض وجودت» به «ارض بيضاء» مبدل گردد. به‌خاطر آوردم كه گهگاه با هم به حسينيه ی جماران مي‌رفتيم و با شنيدن سخنان دلنشين پدربزرگ مسرور مي‌شديم و تماشاي شور و عشق و شيدايي مردم، طراوت‌بخش روح و دلمان مي‌‌گشت. يك روز كه هشت‌، نه ساله بودي از امام شنيدم كه شخصي به خواجه نصيرالدين طوسي نامه نوشت و ضمن بيان اشكالاتي به او جسارت كرد و او را «كلب» {سگ} ناميد اما خواجه حكيمانه اشكالات او را پاسخ داد و در پايان افزود: و اما اين كه شما مرا «كلب» خوانديد متذكر مي‌شوم كه من سگ نيستم؛ زيرا اوصاف و خواص من با سگ متفاوت است. و همچنين داستان ديگري نقل كردند كه شخصي ناآگاه به مالك اشتر اهانت كرد و پس از آنكه او را شناخت در پي او به مسجد براي طلب بخشايش رفت، ولي او بزرگوارانه گفته بود: من در اينجا براي تو دعا مي‌‌كردم. مباد ذره‌اي از مهرت نسبت به مردم حتي خفتگاني كه به تو ناسزا گفتند كم شود. مباد از دعاي خير برايشان غفلت كني. از غفلت مردم نيز لحظه‌اي رنجيده مشو كه در فرهنگ پدر و پدربزرگت گناهي ناپسند است. از پدربزرگت شنيدم كه مي‌گفت: «من اكثر اوقات براي مردم دعا مي‌كنم.» پس با دل و جان در هر حال و گام براي آنان خير بخواه و در خدمت به آن‌ها بكوش و تا مي‌تواني گره از رشته‌ها بگشا و از اينكه فرصتي براي خدمتگزاري به آنان پيدا مي‌كني منت‌پذير باش.

فرزندم!

ضمن تقدير و سپاس از همة بزرگاني كه از تو پشتيباني كردند به تو مي‌گويم - اگرچه نيك مي‌داني - اين راستي و پايداري و شكيبايي تو بود كه همه آن را ستودند. پس تلاش كن همواره در راه راست، ثابت قدم بماني و حقيقت را فداي مصلحت نكني؛ زيرا كه هيچ مصلحتي با حق و حقيقت هم‌سنگ نيست. تو از تبار مردي هستي كه ذهني صاف، سينه‌اي پيراسته، قلبي مطمئن و روحي زكي داشت. تو نيز بايد اين‌چنين باشي كه خداوند لياقت آن را در تو نيز نهاده است. از پير و مرادمان آموختيم كه عالم محضر خداست. پس در پيشگاه معبود و معشوق بايد سراپا چشم شد تا زيبايي‌هاي او را ديد. چرا كه جز زيبايي ديدن خسارت است. اتصال به حقيقت و ناظر و حاضر دانستن خدا، ـ حتي در كوران حوادث ـ انسان را ثابت و استوار و مقتدر دارد و دوري از حقيقت و نديدن خدا ـ حتي در اوج قدرت و دولت ـ انسان را متزلزل و مضطرب مي‌گرداند. اين دل‌نوشته ی مرا در آستانه تولدت بپذير و همچنان خالي باش از هوي و در هواي خدايي تنفس كن و جز رنگ خدا رنگي را مپسندكه رنگ خدا در بيرنگي است.

... و ناگهان مرگ...

براي درگذشت خالق «سالمرگي»

در شغلش جلودار بود و در ذوقش گوشه‌نشين

محمد محمدعلي/ شرق


«اصغر الهي» كه جايزه گلشيري را گرفت من به هركس رسيدم گفتم حق به حق‌دار رسيد. سال 1377 داستاني از او گرفتم در ويژه‌نامه شعر و داستان مجله «آدينه» چاپ كردم. خيلي‌ها خواندند و خودش هم خوشحال بود كه بي‌غلط چاپ شده. يادم است همراه «حسن اصغري» داستان‌نويس رفتيم مطبش تو يوسف‌آباد. سرش خيلي شلوغ بود. يادم هست که چند نفر از نويسندگان از ياري‌هاي بي‌دريغ او به خود يا اقوام دور و نزديك خود مشكور بودند. دارد اشكم سرازير مي‌شود. يادش بخير.
«اصغر الهي» داشت كار بزرگي مي‌كرد با انتشارات «توس». مي‌خواست «داستان‌هاي ايران و جهان» را منتشر كند. چند شماره هم منتشر كرد. از من هم داستاني گرفت، اما در كشاكش كار مريض شد. آن داستان كه حالا يادم نيست اسمش هم چه بود با تاخير چاپ شد و به رغم ناملايمات، «اصغر الهي» كار خودش را كرد. او در رشته خودش پزشك بسيار معتبري بود. مردم خيلي دوستش داشتند و اكثرا حتي نمي‌دانستند او نويسنده است. «ديگر سياوشي نمانده است» يكي از بهترين آثار داستاني معاصر ماست. در جواني گرفتاري‌هاي سياسي مانع پيشرفت ذوق او مي‌شد و بعدها مشغله شغلي و دانشگاهي. او در اين زمينه يك استاد كامل بود و چنان پرآوازه بود كه وجه نويسندگي‌اش را پوشش مي‌داد. «اصغر الهي» خدمت به مردم را در دو ساحت و فايل جداگانه انجام مي‌داد. برخلاف ديگر روان‌شناسان و روانپزشكان داستان‌نويس مثل «ساعدي» و «بهرام صادقي» او در اين رشته به مرتبه استادي دانشگاه رسيد و شاگردان بسياري را آموزش داد. مطب پرمريضي هم داشت. اين انتخاب و سليقه و پسند او بود كه اينچنين زندگي كند.
ما اگر به نسل خوبان خود احترام مي‌گذاريم بايد براي انتخاب‌شان هم احترام قايل باشيم. او در زمينه شغلش جلودار بود و در زمينه ذوقش گوشه‌نشين.
درسال 1372 به جلسه نقد و بررسي رمان «نقش پنهان» من آمد. (جلساتي كه خانم «مهويزاني» داير كرده بود) گوشه‌اي نشست و به گفتن چند جمله كليدي اكتفا كرد. هنگام عكس‌گرفتن هم در انتهاي صف ايستاد. داشتن چنين روحيه‌اي از طرف او يك انتخاب است. يك امتياز است. يك ويژگي است.

بازگشت

راننده اتوبوس و فیلم "اوباش"... سرگردانی هاشم و نوشته های پران در آغوش باد، بر بدنه ی سپید سوئدی و : "شرمنده ی جوانی ام از این زندگانی ام..."

و "زبیدی" با صدای خسته   و خراب در ۴ شیر سال ها خوابیده، هم چنان  پا فشار پای راست واریسی بر پدال گاز  و نگران خانواده جوابم داد:

"از دیروز هوا مسلمونه...نه خاکی، نه گرمایی..."

به برومی که می رسم در هیاهوی پیشباز خواهرانم گنجشک، دست بر مچ برومی می کشم:

۳۳ درجه به وقت حضور آفتاب.

پرویز عبیات، با "فلاکس" چای، به نزدیک میزم  که می رسد، می گوید:

"بهشته به خدا حالا...حَلو!"

بوی آش عزیز تمام راهرو را پوشانده...

"امروز ناهار هم ماهی شیر داریم!"

باران واژه ها بر بستر یک خوابگرد جنوبی...

...

دارم از ته دره ی بختک ها خودم را بالا می کشم سر خط این جمله... پس خود چنان بخوان که تو دانی...

نسیم از لای شاخه ها و این بستر همراه تا مکعب های مرگ که بر آن ها توت سیاه می ریزد و شیرابه ها چکه چکه فرو می رود و از سنگ های لَحَد می گذرد.

صبح ۱۲ گرده ی نان. خربوزه و لیقوان هنوز دودری نشده و بعد  رفتن تا باغ سیب و این قندک های زنجانی...

راننده می گوید این روزا تعطیل دلم می گیره برای بابا خدابیامرزم میام بالا سرش...

و من و ناها... قبرهای کوچک آدم های بزرگ...السلام روح الله و هوشنگ و صفر و مسعود و محمد و احمد و  جعفر و...و...

آفتاب هنوز مهربان است وُلفی قرار است بزاد و شَدُ هم رفته میهمانی بچه ها...

کلاغ آمد و صبحانه اش را برداشت سپاس گفت و رها شد در اندیشه ی یک ابر پاک...

دیشب در تلیفیزیون دیدم جناب جیکاک ایستاده پشت سر خانوم ملکه الیزابت ۶۰ ساله سلطنت، تا منو دید دستی تکان داد و پرسید از آسماری و اتشکارای یونیت های ما چه خبر؟

من هم کاغذی را لول کردم پروندم تو یکی از کرچی های در حال رژه برا ملکه خانوم: آرزوی طول عمر برا شما دارم به درازای لوله های نفتمان...

فقط آقا عبدل چوپون دشت های سرسبز چعاخور سلام می رسونه خدمت دولت بریتانی می گوید ما مزاجمون خُوِه، فقط پیل نداریم بی بی الیزجون...

بعد حالا آب هویج و بستنی و دلمه ی برگ پیچ کلم و من مانده ام و این رمان ناتمام" ناخدای سرزمین های ناشناخته ی ایران شهر"...

فقط مزگ ایستاده هیز پشت در و وزوزش تو یاخته های سزطانی می پیچه...

تا چه پیش بیاد..

باقی بقات

یا حق

از دالان های خاک تا بلندی های رویا

برگی از یادداشت ها گم شده در توفان خاک

...

زوزه ی خاک از لای روزنه های انبار و راهروی دفاتر کار شنیده می شد و برومی با تب ۴۵ ذرجه به سرفه افتاده بود...

و من گریختم...

با شتاب خود را به ۳ راه خرمشهر رساندم...

ساختمان ها، تیرهای دار چراغ های خیابان، نور بی رمق خودروها در پرده های غبار فرو مرده بودند...

در پایانه ازاتوبوس به تهران خبری نبود... بسیاری را برده بودند برای مراسم...

سالن گرم بود وسرشار از ریزگزدها...

و سرانجام با اوتوبوس ساعت ۸ و پنج دقیقه که در ۸ و نیم راه افتاد و کرایه ی هر نفر ۲۴ هزارتومان بود از جهنم خاک گریختیم...

در ورود به اقلیم لرستان بود که اتوبوس توفان خاک را جا گذاشت و وارد هوای پاک شدیم...

نفس های عمیق...

صبح زود اراک سرد بود...

و اکنون در  روستای کرج به اقلیم خواب پا می گذارم...

هدیه

بنشان بر سینه ها

گلخندها

امید

ستاره ها

شکوفه

ستیغ ها

تا مادر زمین

سر سبز

سرودهای نو را بیاویزد از گهواره های آیندگان...ه.ح.

 

شاعری ناگزیر...

کتابخانه ی خوزی

دلگرد این حوالی

شعر شده بهانه ای که خوانمش به زیر لب

راه دگر ندانم این خواهش عاشقانه را

1، 44

 

بررسی دو دفتر شعر:

برای دل تنهای خودم می گریم/ رضا پورعباس . – تهران: دارینوش، بهار 1389

دلگرد/ رضا پورعباس . – تهران: دارینوش،  پاییز 1390

رضا پورعباس، "رهگذر" ( زاده ی مسجدسلیمان، 1345) هزارتوی سرزمین دلدادگی است. دلگرد این حوالی، نگاهی به آن سوی انسان دارد. شاعر پوشیده در زره قالب کلاسیک غزل و ماندگار در وزن گرایی و محروم از غنای تصویر سازی، بر گریوه های اندوهان جهان راه رستگاری می جوید. این عاشق پاک باخته، با دهانی لبریز از دوست داشتن، خنیاگر نوستالوژی دل بی قرار خود است.

در دفترنخستش، برای دل تنهای خودم می گریم، هفتاد و پنج غزل در اوزان متنوع  ساخته است.

چرا "رهگذر" رو به شعر آورده؟ آیا در  این روند سرایش (از نه مجموعه سروده اش، دو کتاب بالا را به چاپ رسانده) به کمال کلامی دست یافته است؟

او بر این باور است که:

در این دنیا مدام از غم نوشتم   سیاهی های این عالم نوشتم

...

همه شعر و غزل کار دلم بود    که در آن، آن چه می خواهم نوشتم

...

بداند رهگذر کاو هم نماند       چو می دانم نمی مانم نوشتم

(غزل 36، صص.  2-81)

یا در نغمه ای دیگر سرخوشانه می سراید:

...

چون ساده دلی گزیده این دل    از اهل ریا بود فغانم

...

دل زنده بُوَم ز شعر و آهنگ    چون عشق بود انیس جانم

...

( غزل 37، ص. 84)

و یا خبر می دهد: من صدای سفر ثانیه ها را دیدم. (غزل 63)

گاه غزل ها گاه یادمانی می یابند و با رویکردی اتوبیوگرافیک، لایه های دل سرکش او را می نمایانند.  غزل 09 ( ... شوق هر ایرانی دور از وطن/ روی گلبرگی ز هم پرپر نوشت...ص. 28) یا غزل 75 در رثای پدر(بابا چرا دگر تو صدایم نمی کنی؟/...ص. 159) بیانگر این رهیافت های گذرا هستند.

سراینده  تعالی گراست:

هیچ مشو دل نگران     بی خبرم از دگران ( غزل 35)

...

"رهگذر" در غزل هایی هم به استقبال حافظ و سعدی رفته و  به "سایه" ی شعر اصیل پارسی هم توسل جسته است.

هر قدر نگاه و گزارش شاعر در برای دل تنهای خودم می گریم کلاسیک (رومانتیک)،کل گرایانه و در بیشتر موارد انتزاعی است، در دفتر دوم، دلگرد زمینی تر، جزء گرایانه، شخصی تر و با وجود تقید به رعایت وزن؛ اجتماعی تر و البته بی جغرافیاست.

نمونه هایی از واژگان این دو دفتر که به بیانی نمایانگر اندیشه ها و آرمان های  شاعر اند:

دفتر نخست:

کاروان عمر 13، فرهاد طبعم 14، همایون لحظه 20، دلنوا 23، عرش جنون 25، لطف خدا 32، طواف خانه ات 53، تویی ستاره ی شمال من 69، انار زندگی پر آب و خون است 7، بزم یکرنگان 85، 8 مسپار تا قیامت 96، ابر سخن 97، صنم رهزن 98 ، صنما 115، نیلوفرانه/ مرداب غرق گل 117، بیچاره 102، دلدانه 106 ، دلانه117،

کعبه ی دل/ صومعه 120، کلنگ عشق 122، چشم تنگ حسود 126، اوج/ کرشمه/ خجسته/ نغمه 128، ساز ایرانی 129، سنگ پرپر می زند130، دو دست شکر 132، قفل بر زبان 133، کنج ویرانه ی دل نیک مقامی دارد 136، رهگذر! راه سعادت، تو ز بی درد مپرس 136، سالک این آتش140، رهشو 147، چشمان قهوه فامش 155، گل واره ای 156،

دفتر دوم:

کودکی دلگردم9، آدمک های خرافی شده 11، ساحل هر بهانه 13، انصاف و عدل و داد17، ساعت کش دار بی قراری 25، فسون مهره ی مار 28، هم نوع/ هم وطن 34، حکم تخلیه 37، گیوه 50، آتش تُنگ 51،

تک بیت هایی مانا گزینه شده از غزل ها:

گفتی به نام من ، هر ثروتی که داری

زیباترین غزل را نام تو می گذارم

...

در عشق پای بندم، محکم تر از دماوند

هر چند نام دیگر جز رهگذر ندارم 138

گر سنگ شود دلت زمانی     آن را سر قبر خود گذارم 142

کاستی های کتاب ها:

-چند سکته ی وزنی در معدودی از غزل های دفتر نخست و سروده های دفتر دوم، داربست های کلام را سست کرده است.

یک نمونه: اندیشه ی ما خرمی اهل جهان است     آینده چه خوش بود گر اندیشه ی ما بود / ....( ص. 31، دفتر دوم)

- آشفتگی رسم خط که نشان از شتابزدگی "دارینوش" دارد: نشانه ی جمع ها چند جا پیوسته و چند جای دیگر جدا: چشم ها 25/دلها31 (برای دل تنهای خودم می گریم) و: حرفها 37/ لب ها 45 (دلگرد )

- دفتر دوم  از شتاب و آسان گیری بیشتر ناشر خبر می دهد: کرشمهی (ص. 13) {کرشمه ی)، آانها 52،  فا    صله 62، تندیس دل63، میهنت68، روزگاری طی شده پر از ستم 72،

- تکرار در شماری از مصراع ها: عاشقی کرد که طبعش گل کرد؟ (ص. 34)

- شاعر همان مفاهیم مزمن ستمکاران، ریاورزان، ایل، فرصت و همانند آن ها را بی آن که مهر و نشان ذهن و زبان خود را نقش بزند، به کاربرده و نوآوری نکرده است.

- در دفتر دوم هم شاعر خود را از وابستگی به وزن نرهانیده و  بخش قابل توجه ای از بازآفرینی های زیباشناختی شعر ( صور خیال و نوجویی) را از دست داده است. در سروده ی "سرگردان" (دفتر دوم، صفحه ی 78) تناسب وزن فدای زیاده گویی های راوی شده است:

با کدامین واژه / بسرایم غم دلتنگی خود/.../و چه سرگردانم / زیر سایه ی بلند آرزو؟ ... (ص.78) مقایسه کنید مصراع نخست را با آخر.

در "ساحل آرامش من" (12) مصراع ها نیاز به تراش های بیشتری دارند:

ساحل آرامش من! / موج مرا از خود مران {موج مرا ز خود مران}  

آیا این " رهگذر" پاکباخته ی ستیغ شعر،  در دفتر دومش به نوآوری دست یافته است؟

و من امیدوار شکوفایی و باروری ذهن و زبان او در دفترهای در راهش هستم. چرا که روشنای آرزوی روزگار بهی از دل همیشه عاشقش می تراود:

اندیشه ی ما خرمی اهل جهان است     آینده چه خوش بود، گر اندیشه ی ما بود (ص. 31)

نوشته شد  یک بامداد 4 شنبه 10/03/91

برومی، اهواز

ه. ح.

ناامیدی و یأس اسلحه ی  اهریمن

15 روش ارزان برای لذت بردن از زندگی

زیر دوش آواز بخوانید
باور کنید خیلی از خوانندگان مطرح از همین جا شروع کرده اند. علاوه براین با ابراز احساساتتان از این طریق می توانید به آرامش برسید.

حال یک دوست قدیمی را بپرسید
امتحانش ضرر ندارد. الان، همین الان تلفن را بردارید و به یک دوست قدیمی زنگ بزنید. به این ترتیب هر دوی شما از یک لذت ارزان زندگی لذت خواهید برد.

هدیه های قدیمی و یادگاری ها
هدیه های قدیمی که گرفته اید نگاه کنید، عکس های خاطره انگیز هم بد نیست. یاد آوری روزهای خوش هم زیباست . از قدیم گفته اند وصف العیش نصف العیش.

آشپزی کنید
آشپزی کردن یکی از راه هایی است که به آرامش و لذت می انجامد. اگر برای کسانی که دوستشان دارید آشپزی کنید، لذتتان را دو برابر خواهد کرد.

با مشکلات شوخی کنید
مشکلات زندگی تمامی ندارد پس اگر با آنها شوخی کنید شادی هایتان هم تمامی نخواهد داشت . البته فراموش نکنید منظور از شوخی این نیست که خودتان را سرکوب کنید و به باد تمسخر بگیرید.

از درخت بالا بروید
اگر نبود جوی آب هم هست بر روی لبه جوی راه بروید می خندید باور کنید لذت بخش است . اگر شک دارید امتحان کنید.

از داشته هایتان استفاده کنید
یکی از عادت های بد برخی از ما این است که بهترین لباس ها، غذاها، تفریحات، پول ها و حتی احساساتمان را برای روز مبادا نگه می داریم.زیاد بگو دوستت دارم. از آنچه در اختیار داری استفاده کن و آن را برای روز مبادا ذخیره نکن.

به خودتان جایزه بدهید
همه ما در طول روز کارهای خوب زیادی انجام می دهیم پس چرا به خودتان جایزه نمی دهید!
یک شاخه گل، یک بستنی خوشمزه، یک لباس مخصوص خانه ارزان و شیک، یک بسته پفک، پاستیل و .... از خودتان قدردانی کنید.

تشکر کنید
هر روز افراد زیادی به ما محبت می کنند. قدر دانی و تشکر از آنها نه تنها خستگی را از تن ایشان به در می کند باعث لذت و شادی خود شما هم می شود.

موقع پیاده شدن از تاکسی از راننده تشکر کنید.
از همکارتان به خاطر همکاری و همراهی تشکر کنید.
از رئیستان بابت کار خوبی که برایتان انجام داده تشکر کنید.
از مادر یا همسرتان به خاطر غذای خوشمزه تشکر کنید.
از خدا تشکر کنید.

موسیقی گوش کنید
رفتن به یک کنسرت زنده و تماشای زنده اجرای موسیقی تجربه بی نظیری است اما اگر نمی توانید هر روز از این لذت بهره ببرید از امکانات بی نظیر تکنولوژی برای گوش دادن به موسیقی استفاده کنید.

دیدن فیلم و خواندن رمان های جذاب،شعر خواندن را هم امتحان کنید
این تفریحی است که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست. تفریحی که ثروتمندان و فقرا در آن شریک اند. اما هر کدام به وسع و سطح سواد و درک هنری خودشان.

به پارک و دل طبیعت بروید
یکی از بهترین سرگرمی های روزهای گرم سال این است که شام را بردارید و به همراه اعضای خانواده به نزدیک ترین پارک محل بروید.

با بچه ها رفاقت کنید
دوستی با بچه ها کودک درونتان را هر چند در خواب عمیق باشد بیدار می کند و به یادتان می آورد که وقتی نوزاد بودید روزی 300 بار می خندیدید اما این روز ها هفته ای یک لبخند می زنید!

به دیگران کمک کنید
هر کاری از دستتان بر می آید برای اطرافیانتان انجام دهید. لازم نیست پول خرج کنید شنیدن درد دل یک دوست، همکار و یا همسفر اتوبوس، حمل کردن خرید های یک فرد مسن و .... هرچه از دستتان برمی آید.
لذت کمک کردن به دیگران را ازخودتان نگیرید.

محیط اطرافتان را مرتب کنید
اگر بیرون خود را مرتب کنید درونتان هم مرتب می شود. اتاق، محل کار، راه پله های ساختمان، کوچه و ماشینتان را تمیز کنید و بعد از اتمام کار از تمیزی لذت ببرید.

دیروز مردی که درپی چیزی می گشت...

...

خیابان در تاریکی و غبار که بوی بنگ و زباله می داد، دست و پا می زد.

شهروندان هزاره ی سوم  کهنه سربازی زخمی را دیدند که سراسیمه هم چنان که سر رسید کهنه ای را در دست داشت، از بقال، رفتگر، مامان میثم که از کار شبانه بر می گشت، از موتوری مشکوک، کلاغ نجیب کوچه و من به عنوان برادر خوانده ی مرحوم جنت مکان فوئنتس و برادر زن صادق هدایت می پرسید:

ببخشید مزاحمتنان می شوم و امکان دارد روزتان را خراب می کنم...

آیا برگه ی این تقوم را که تاریخ بیست و هشتم امرداد را دارد ندیده اید؟

بقال شریک مال مردم گفت: ما دیگه جنس تو کاغذجات نمی پیچیم اخوی...

رفتگر که خس و خس آسم سینه اش شنیده می شد، پاسخ داد:

شاید قایق شده تو جوب آب رفته سفر قندهار...

مامان میثم چادرش را گوله کرد چپاند تو کیف سفری اش، چرک ماتیک را از ورم لبان اش پاک کرد و عشوه اومد:

وا! نکنه لیست دلارای عمو سام را توش نوشته بودی ما نمی دونستیم!

موتور سوار خوش غیرت  کلاه خود گلادیاتوری را از سر بر داشت و  اخمی کرد: چرات کجا، چطوری به چی؟

خاله کلاغ هم که گردن بند برلیان نشان نیم پوندی از نوک زیبایش آویزون بود، لبخندی زد:

حتم دارم در آرشیو سلطنتی ملکه ی جزیره ی اسرارآمیز نگهداری می شه. پیشنهاد می کنم با نایب السلطنه ی انگلیس در کوچه ی موحد بازار تماس بگیرید...

و من می دیدم که از گوش ها، سوراخ های بینی، گوشه ی چشما یارو خون سیاه بیرون می زد...

خواشمند است یابنده ی برگه ی تقویم عمر  هم شهری نازنین ما با این جانب، نویسنده رمان۱۰۰ جلدی بیست و هشتم امرداد از زندگی کهنه سرباز فراموش شده تماس برقرار کرده تا مژدگونی خوبی ذریافت دارد.

...ه. ح.

یک گزارش، گم مانده در لای سطرهای مطهر روزنامه ها...

ملوس

از خودروي سياه رها ‏مي‏شود برون

اين تازه سال

گربه‏ي زيباي شهر ما

 تن داغ تب

خفه ـ همه سرفه

خيس از عرق / دهان تلخ از تهوع

نالان

لبان ‏مي‏سترد از بوسه‏ها و استفراغ … 

پس،

نفس ‏مي‏كشد

در چرك هوا ـ كثيف و چرب

در چروك كوچه‏ي از يادرفته پرت …

"ـ تازه سر شب است … "

 

زير سپهر

سياه بي‏ستاره / سرد …

كش ‏مي‏آورد

تن لهيده / خسته‏ي پردرد را

اين نازنين گربه‏ي نوجوان ما

پاهاي خسته‏ را ‏مي‏كشاند به زير كمان پل

دلواپس سر ‏مي‏كشد به هرسو

در چهار راه ها اما چراغ هاي خطر خاموشند

         "   ـ  اي واي !

                 تازه سر شب است و

                 چه بوي گند مردان را گرفته اين تنم! "

 

با درخشش چشمان مضطربش در تاريكي

عطري تند

‏مي‏گشايد بال

مرداب بو اما

ليس ‏مي‏كشد ستون هاي ستبر شهر

ارزان جار ‏مي‏زند معبد تن او

حضور  خيس كودكانه را …

و پر تمنا ـ پره‏هاي بيني نرينه‏هاي شكم گنده را

چنگ ‏مي‏كشد در آن جا …

 

بر پل بزرگ شهر

فرو رفته در نئون هاي سرمايه‏ي مطهر قديسان

‏مي‏گذرند

صورتك هاي معصوميت و پارسائي

مردان افتخار و رضايت

همچنان اما در انتظار

چشمان منتظر ملوس

‏مي‏پايد اشباح محو را با هراس

شتاب گام ها‏ي بيشمار

 

و آن گوشه در كورسوي محتضر كبريت شعله‏اي

‏مي‏جنبد

گند چال دهاني …

دستي از اسكناس ‏مي‏خندد

‏مي‏خرد سهمي ‏از زمان تپيدن قلبش را …

وانگاه جيغ خودروئي سياه ـ كه ‏مي‏ايستد بي قرار

فرا ‏مي‏خواندش به تاريكي

پس ‏مي‏پرد درون ـ آرام و بي‏صدا …

اما چه زود

بی هنگام …

چنگال هاي گرسنه‏

کرکس ها

نرینه ها از هر سو 

بي‏رحم حمله ‏مي‏برند به او:

               " ـ  وای بابا!

                   چه بی رحمید شما مردانُ

                   چه خسته‏ست

                   گرسنه‏ست اين تنم!

                   مامان! واي از اين تب و غم غريبي

                     دلم!"

 

آری

کوتاه کنم حکایتُ

خود بدان

آندم كه

گم شده‏ست در گستره‏ي بي‏كران شب

آن خودروي سياه،

غوغاي غارت‏ست

گلبرگ هاي لاله را ه. ح.

راز مفید بودن...

داشتم یادداشت های پراکنده ام را جمع و جور می کردم، رسیدم به اندیشه ی هشدار دهنده ی ویلیام سارویان (۳۱ اوت ۱۹۰۸ - ۱۸ مه ۱۹۸۱)  نویسنده آمریکایی ارمنی تبار:

در دوره ی زندگی خود به راستی آن چنان رندگی کنید تا در این کمینه ی عمر که مسافر این جهان هستید به غم دنیا نیفزایید، بلکه با لبخند های خود به هستی، به شادی مردمان، به پایان رندگی خود چیزی افزوده باشید ارزشمند{برای بشر}....(مقدمه بر نمایشنامه ی " دوره ی زندگی شما" {The time of Your Life}

و شگفتا این همگرایی پندار نیک با نگرش های اهورایی خیام و فردوسی:

بکوشید تا رنجها کم کنید                          دل غمگنان شاد و خرم کنید

چو روزی به شادی همی بگذرد               خردمند مردم چرا غم خورد

                                                                            ((فردوسی))

نتوان دل شاد به غم فرسودن              وقت خوش خود به سنگ محنت سودن

کس غیب چه داند که چه خواهد بودن    می باید و معشوق و به کام آسودن

                                                                          ((خیام))

تازه اتفاق افتاد... او نجا!

Shit Brother

داغ.

بخار ترموستات زده بود تو خانه هاششی مغزم.

گفتمش با این تاول ها یه آمپول چکار می کنه برام  گاگول جان؟

نفس گندشُ پروند تو صورتم، به ما چی! می خواسی نری...

می خواسم نرم بچه فوفول؟!

اگه نمی رفتم که تو این جا نبودی!

بعدش همین بخار شیمیایی از ته لایه های جون گرگرفته م زده بالا...

رادیوشون داشت رچز می خوند...

و بعد نمی دونم چی شد...شترق خوابوندم تو گوشش!

پرت شد از رو صندلی واپس به دبفال، فقط شنفتم نالید: آخ مامان گوشم...

من غریدم: شِت!

بعد زدم بیرون تو خنکی خیابون رو به صمیمیت درختا...

می دونی که این تاول ها رحم ندارند وختی پوستُ می ترکونن...


اندرزهای سایه ام

...

نهیب می زند. بی صدا،اما دل نشین:

با خود ستیز کن. با پرخوری، بی فایده حرف زدن نوشتن...

پیرو راستی و رادی باش تا از هر توهم و تردید در امان بمانی.

نیچه هشدار داده : بشر موجودی است که باید بر خود غلبه کند...

مگر نشنیده ای که ایزد مهر باستانیان به مردمان خواستار کرامت انسانی اندرز داده بود:

بگذار عدالت اجراء شود، حتی اگر آسمان ها به زمین آید:

Fiat justitia ruat callum

آری به تازگی داشنمندان دریافته اند که نوزادان از ۸ ماهگی متوجه بی عدالتی می شوند.

... و از این رو آدمی در راستای هستی شگفت خود، با کوشش در راه بهروزی دیگران است که کامل می گردد:

تو آن گه شوی پیش مردم عزیز

که مر خویشتن را نگیری به چیز (سعدی)

و این که:

به نقل از اوستادان یاد دارم      که شاهان عجم، کیخسرو و جم

ز سوز سینه ی فریادخواهان    چنان پرهیز کردندی که از سم (سعدی)

پس به یاد داشته باش!

این که گاهی می زدم بر آب و اتش خویش را

 روشنی در کار مردم بود مقصودم جو شمع ( صائب)

و شگفتا کارگاهی از حکمت مردم، خودرونوشته ها...

این دو اندرز را بخوانیم و بدانیم که:

با خلایق جز نکوکاری مکن...( ۱۸ چرخ مسیر کنگان خوزستان)

یا معین الضعفا...(اتوبوس مسافربری...)

بازیگر سرافراز زندگی...

روزگار اگر عوض شد، قرار نبود ما

عوضی

شویم...

فیلم " زندگی خصوصی"، کارگردان: خسین فرحبخش

بازیگران: هانیه توسلی، لعیا زنگنه، آتیلا پسیانی، امیر آقایی، سعید نیکپور و فرهاد اصلانی