صداها و عطرهای گم مانده امان...

هر پنج شنبه در این کنج!

(۲۸/۰۴/۱۳۸۶)

می خواستم گذری در شهر داشته باشم و گزارشی برای شما:

یک:

از پیر مرد بازنشسته ای مسافرکش در شهر که هنوز نتواسته خودروی زواردر رفته اش را بازنشسته کند و دیروز رادیاتش جوش آورد...بسیار حکایات سور رئال و رئالیسم جادویی و "درتی رئالیسم" می توان نوشت- البته نه از انواع پورنو و این پیشامدهای عادی شده ی مملکت محروسه!

 وقتی او را به نام صدا زدم... برگشت و نگاهم کرد... نشناخت مرا... اما از عطر "بامبوس" جوانیش که گفتم و آن ترانه ها که زریر لب زمزمه می کرد...

- یادته "مون آمور"؟ / "مرا ببوس" / "دل من تازه جوونی می کنه... با جونا هم زبونی می کنه..."سری برگرداند و مضطرب خیره شد.

و او چه زود دنباله صداها وعطرها را گرفت:

- کاشکی... کاشکی...

...

و گفت: وای برما که شناسه های وجودیمان عطرهای گم مانده ی گذشته هامان هست و صداهای محو دوستی هامان...

- میدونی گوشام و چشام ضعیف شده...حالا بنا به ضرورت های یک زندگی گیاهی باید با ئی خود رو نون در بیارم تا از "خط بقا" نیفتم به ته هول جای ننگ گدایی...

دو:

دخترک این پا و اون پا کرد وسوار خودروی خطی شد.

راننده با دقت چرک ودوده ی سطح شیشه ی جلو را پاک می کرد.

دخترک فکر کرد که چه گفته بود؟ آهان او وقتی دوباره سر راهش ظاهر شد دید بدون آن عینک و ریش "گوتی " واین خودروی مصادره شده ی پدری  وچند مزه ی کهنه ی کفک زده دیگه چیزی نداره...

و این جمله شد نقطه ی پایانی همه ی آن کنجکاوی زنانه:

- برای ادامه باید معنای تعریف ناپذیری از عشق باشه...

 و پسره هاج و واج ماند:

- چی؟

- همین که گفتم ...برو برای یک بار تو زندگیت فکر کن...

- چی؟

- با توام...

- چیه؟ دیگه فایده نداره... خودتم میدونی...

راننده که پسر جوانی بود به شکل وشمایل دی کاپریوهای وطنی عرق گردنش را سترد وسر را به درون خودرو آورد تا شعله ی صدای خواننده را بالاتر بگیراند... زن وشوهری هم آمدند و نشستند و نرمه بادی خاک آلوده وزیدن گرفت. دختر وانمود می کرد که پسره رفته... افق عرق کرده ی خیابان را می کاوید:

- نیگا با توام... یه چیزی بگو...

دختر برگشت و به غبغب مایه بسته ی پسر نگاه کرد و  چشم های نمدار او.

- ببین اون ۲۰۶ مال خودمه...یعنی قابل تورو نداره...

راننده آمد نشست پشت فرمان.

در گودی چشمان پسره هیچ حالتی/ رازی /مفهومی تازه پیدا نمی داد...

راننده استارت زده بود و ماشین ناله کنان خیابان را بلعید و پیش رفت تا دختر از درون کیفش کتاب را در آورد و سرش را در آن فرو ببرد...

خداوند کیوان و گردون سپهر/ ز بنده نخواهد به جز داد و مهر ( فردوسی)

 

هر پنج شنبه در این کنج!

(۲۱/۰۴/۱۳۸۶)

دلدارنامه ها

( سروده هایی در ستایش عشق)

 

دوازده:

 

آنجا

مي تپد آنسو تر

هستي و چرخش و گرديدن

 

لبخند گرم نور مي افشاند

قلب ستاره اي سرگردان

اما كنار من اينسوتر

خاموش و سر گران

استاده اند بنديان پراكنده

نجوا خوان سرود سرخ رهائي هر سو

 

پيوسته

ياد رويت اي نگار اما

برجان من تند اميد

 

سيزده:

بر نرماي قير اندوده ي شب

آندم كه مي خواند خروس خسته ي بام،

بر سفره ي سيمين اندامت گشوده تاافقها

گرگي گرسنه مي خزد تيز

شيري نشسته در كمينت

هشدار!

بر نرماي قير اندوده ي شب

من:

بيرحم

مار  گچي تشنه ي كوه

خون آلوده كام كوسه اي كورم به سويت

رودم آرام:

با آتشفشاني شعله ور

گرگرفته در نفسهام

من بره ي بندي دست آموز عشقت

سر در پي راه

زير نگين باران اين چرخ

بر اين در ندشت

 

 

 

چهارده:

 

نامش ستاره اي

آميزه ي شكوفه و شبنم

تراشه ي ترنم و شادي

پرواز رفته از فصول

 

بانوي مهربان

اخم و تبسمي دارد

گاهي كه با منست

 

عشق هميشه ام

در صداش

كوچ و ترانه، صد بهار

 

 

 

پانزده:

فراسوي پلكهات

سرزمين هزار دريا

در نورديدم

صحراهارا سياه

با دو شعله ي چشمانت .

بانو!

عطر خرمن مادرانه ي عشقي .

 

گفتي: « هبه ي تو باد  دارائي تنم! »

گفتم : « باور

نمي كنم كه

تا اين حد عاشقم! »

 

 

شانزده:

آبشاري

پيكرت

گدازنده در زغال شب

مهرباني بي كرانه ي باراني .

گنجشكهاي شوخ سر انگشتانت

به كاوشند

 اين شاخه هاي داغ

كتيبه ي سينه ات

سر به مهر

راز گنج نامه هاي مدفون عاشقان .

 

بدرقه ام كن

عاشقانگي زمين

ديرينه يار!

مادرا!

با هراس ماندگان صحرا همسفرم

 

 

هفده:

 

مائده ي زميني لبخندت

 گيسوان نوازشت

و

دستانت

كه  تكيه گاه اين شاخه ي شكسته ست

 

در زمهرير ركود سال

مي آوري هديه به زندان:

جامه ها

 گرما گرفته ز آغوشت

كتابها

در لابلاي نان

پيامها ي  بي كلام سر انگشتانت

و

عطر اميد وجود تو

در روزها ي پر حصار ملاقات

 

مي ايستم

چمنزارهاي ابديت در آنسو

تا از گلو گاهت بنوشم سير

سپيد شيرين سپيده

 

 

هژده:

 

صدا صدا

صدا بزن مرا صدا

ز پشت باغها

افق

به زير ماهتاب نخل و شط

به بوي كاهگل

هزار ساله مانده در نطنز و يزد

بخوان

بگو

بخند

فقط مرا بنام

 

 

ببين كبوتر دلم

چگونه پر گشوده  گم

به جنگل تنت

جوانه هاي گونه هات

 

 

نوزده:

جاري اندامت

پر از راز

 اينجا پيكر گنج

دشتي همه آبادي و باغ

 

لب بر  بلور  و مر مر، نرم

سر شار

آينه ها را

 سكوتي ژرف

الماس ديدگانت

تيز

بوسه

شهدابه و عسل در  كام

در دو دستان

دو سيب

كال و سپيد

 

بيست:

 

بوسه هامان

گواره ي  ميخك و ماه

 

شراب ساليان  كوهستان چوپانان

به پيشگاه خاتونان  عشق پنهان خود 

حتي

بي آنكه آسمان ببيند و شحنه ها بو بكشند

 

انگشتانمان

  تسبيح عشق

 دانه

دانه هاي آزادي

آزادگي

 زمان آزماي زندگي

 

 

بيست و يك:

 

سر براه و مطيع

با موئي نرم چون كاكل كلنگي تازه سال

لبخنده اي از آب و آوند

و شانه هائي به حد كفايت سپيد و پر

 گردن كشيده 

 

گم در كمند گردن بندي از ميخك كوهي

  به بسترم در آ

 شگفت و پر بخشش

 

لبان: عصاره ي عسل

رخساره: شبنم شسته نرگسي

چشمان: ژرفاي آرامش و اطمينان

 

 

بيست و دو:

 

با كاروان  حله نرفتم ازين ديار

تا شعر را به گردنت آويزم

فردا

 

آئينه مي سازم در راه وهر گذر

از چشمه سار كوه

از نرمه هاي درخشش سياره

در پيش پاي تو و دختران كار

 

 مي تپد

 شادي كودكان به بازي و

 لبسرود كار

دالان دالان

در اين دلم

 

آينده

روزي

مي آيم با خبري

خوش برايتان

پيچيده  صلح در

 دستمال  سپيد صبح

 

 

بيست و سه:

 

ا ي يوسف سيمين بدن          بگشا زتن اين پيرهن

يك هند و مصر نيشكر           پنهان نموده در دهن

درمان نما اين درد ما              رحمي نما بر انجمن

بنشسته اند در انتظار                تا وارهند از اهرمن

 

بيست و چهار:

 

غواصي ساده

در پي مرواريد

با ريه هاي خونين

 

شاعري دل شكسته

سرگشته

واژه كاو

 

و من

كاشف تو

ستاره ي زميني

 

 

بيست وپنج:

تو به دير و

مو به دير

اي واي!  مردم!

كه نشست ميونه

بال شاهينم بدين

اي مردم!

تا برسم به خونه

 

 

بيست و شش:

 

همين جا

 در ميدان گم كردم او را

مثل نسيم روئيد

با لبخند روشن آرامي

گوشه ي لبها سرخ

با شعور خاموش خاكيش

شعله ور در چشمان

 

آنگاه اين گوشه

در اين كوچه

جدا شد ناگاه

گم

 رفت در عبور شلوغ ماشينها

و بعد

از كنار پسرك يخ فروش گذشت

سيه چرده با شيطنت چشمانش

كه ما را ديده بود

بسيار پيش از اين

 

در ذهن سبزه ها هنوز

كنار درخت كنار پياده رو

تازه

ليموي عطر سينه هاش

به نجوا ست

 

بيست و هفت:

 

دست از سرم بدار اي غم

ياري

 نمانده مرا در بر

يادي

 دگرنمي پايد

خوبان

 همه  كجا رفتند

 

 

بيست وهشت:

 

آف

تاب

گردان

هاي

ناگهان و

برگه هاي بادبرده

نيمكت هاي يادمان

چشم انداززيباي شهر

آنجا كه  ترا مي نگرد

شگفت

 

 

بيست و نه:

 

شب

مدارا مي كنم

با پنجره اي از شهر

و بويت گم

گوشه وكنار

 

با خود چه برده اي

در رهتوشه ي سفر

به آنسوي درياها؟

جا مانده پشت سر اينجا

از تو

جاده ها

جنگلها

اقيا نوسهاي غم غربت

 

با من دو ليوان پر

برميزي تمام تنهائي

و

جوانه هائي كه جاي سر انگشتانت را بر ساقه ها

بوسه ها مي بخشند

آه مي كشند

 

پيوسته

مي پايمت بر درگاهاي بدرود

صبورانه

 در مسير هاي بوسه

 

 

شايد كه عشق جدائي

حالي كه پژواك پچپچه ي نامت را

پرستو هاي بهار

بر ايوان مي نگارند

 

 

بي تو

با گونه هاي باران

و

چتر روياها

و

تنهائي دوباره

  

هاشم حسینی، کتیبه های نگاه

یک زندگی نامه

پیشکش به همه ی آن ها که دلی روستایی دارند...

پاي بلوط ده

خاموش با راز سالها

گره خورده در دلش

دادند به خاك

بازيار

خداداد  پير را .

 

-         « كيست او بلوط پير؟  »

-         آرام تن مي دهد   تكان

-           زير تيغ گزان باد

-         در شامگاه سرخ و ابري   ديماه

-          « اينجاست او خفته، بي صدا

-         خداداد بازيار

-         در  فقر زاده و   در گاه كودكي

-         شد بزرگ

-         با چشمان تراخمي بر روي خاك وخل .

-         شير خوارگيش گذشت

-         روي زمين

-         به پشت مادر و كودكيش به دنبال گله ها…

-          پس سالها بعد

-         بسيار شب

-         در زير قرص ماه

-         كاويد گنج گرسنگي پدر را به زير سنگ …

-         واو بسيار در بقچه ي شبانيش

-         آورد به كومه از كوه، بخشنده ،مهربان

-         قارچ، كنگر، موسير و

-         كنارهاي بي شمار – بي حضور پول .

مي دانست

در سالهاي كودكيش

كه داس بزرگ پدر را بايد بگيرد به خدمت ارباب

فردا به انگشتهاي چرك فقر… »

شگفت سر مي دهد تكان

كهنسال بلوط ده:

-         « … و چل سال آزگار

-         بدرويد افق تا افق زمين

-         پر خوشه هاي زر

زير تشبار آفتاب…

آري يك زادن و چل سال رنج كار… »

 

 

در روستا

دور چاله

جمعند خاموش كودكان

در انديشه ي رفتن امسال به خوشه چيني در زمينهاي ارباب مهربان …

پيري خميده نجواي مي كند:

-         « آنگاه كه زاد خداداد

-         تازه دوشيده مادر

بزهاي بي شمار شيري ارباب و

پدر مي داد پاس

كومه كومه خرمن او را … »

 

-         « دريغ! »

مي گويد ارباب:

-         « بازيار كاري خوبي بود … »

اما در شامگاه سرد و ابري ديماه

رفته ست از زمين

خداداد بازيار

چون لك لكي

كه پرواز كرده دور

در كوچ گرمسير…

 

در زوزه مانده باد

غمناك به راه دشت

خواند چنين به راز: _ « آنجاست گيوه هاش و

داس خوش دست و

فراوان بچه هاش،

در جستجوي تپاله ها، مادر رنجور  پر تلاش … »

 

-         « از او بگو باز هم بلوط پير! »

-          « غمگينم اي برار من از كار آدمي!

يك روز زاد و

روز دگر

باليد نيمه سير:

با صور تي جا پاي آبله ها

قامتي خم زير  تازيانه هاي  فقر

و چشماني به جستجوي نان … »

 

 

و امروز رفته از سر   زمين

خاموش چون شكوفه اي

در دست بادها…

اما آنجا

برلبان دره ها

غماوا و مويه هاش پژواك مي شوند…

 

آنگاه كه صبح

لبخند مي زند آرام به روي ده

و فسرده ست

شبنم

گياه دره را تمام

هر چيز گم گشته در مه و

سرماي نابكار،

شتابان به راه دور

رفته ست

روح خداداد رنجزاد،

 ز پائين روستا

سوي فارياب پياز، گوجه و خيار

بالا بلند

غمنامه اي به لب…

 

 

پاي بلوط پير

نشسته به روي خاك

خاموش به گفتگوست

كسي با كسي دگر

ژوليده، دوره گرد

رو به روي شلاقهاي باد…

 

بر نرماي قير اندوده ي شب

آندم كه مي خواند خروس خسته ي بام،

بر سفره ي سيمين اندامت گشوده تاافقها

گرگي گرسنه مي خزد تيز

شيري نشسته در كمينت

هشدار!

بر نرماي قير اندوده ي شب

من:

بيرحم

مار  گچي تشنه ي كوه

خون آلوده كام كوسه اي كورم به سويت

رودم آرام:

با آتشفشاني شعله ور

گرگرفته در نفسهام

من بره ي بندي دست آموز عشقت

سر در پي راه

زير نگين باران اين چرخ

بر اين  درندشت…

 

هاشم حسینی، کتیبه های نگاه

زندگی را معنایی تازه ببخشیم...

هر پنج شنبه در این کنج!

(14/04/ 1386)

 

چراغ هایی در راه

وطن آدمی در قلب کسانی است که دوستش می دارند.

مارگوت بیگل

جهان گرسنه قادر به اندیشیدن نیست.

فدریکو گارسیا لورکا

ما بد بودیم اما بدی نبودیم.

احمد شاملو

 

 

چند پیام به عزیزانی که دغدغه ی غم هاشان را دارم:

1) به راشنا

چندِ تیام ایخامت، بَوَم!

 

2) به "ناصر" دوست خلوت نشین که فقط کتاب می خواند:

عزیزم، چه فایده آدم روزی دستکم 8 ساعت کتاب و روزنامه و مجله بخواند و هیچ مشارکتی در تحولات جامعه اش نداشته باشد. آیا می پذیری که:

علم چندان که بیشتر خوانی / چون عمل در تو نیست نادانی

 

 3) به "محمد" در آلمان:

آره ممول جون، زندگی تر و تمیز اروپایی و آزادی گسترده لذت خاصی داره... اما وقتی تو بی قید به گذشته و دوستان و مامان نگران و عاطفه های جمعی باشی چه فایده... آره...هنوز از ته اون کوچه ی منتهی به آسیاب صدای کودکی تو شنیده می شود که قاطی عطر خوراکی های "خدارَم حلیمی" وباسقام های "بغدادی" تو را صدا می زنند..

... سگی بگذار ما هم مردمانیم!

 

4) به "مَمَرضا"

رفیق عزیز! حال را دریاب و انتظار آنان که به محبت تو نیاز دارند. یادن باشد کم: گوی و گزیده گوی چون در...

حضرت حافظ هم می فرماید:

...یا سخن دانسته گو ای مرد دانا یا خموش!

 و جناب حکیم نظامی چه خوش پند می دهد:

 

سخن بسیار داری اندکی کن

یکی را صد مکن صد را یکی کن

سخن کم گوی تا بر کار گیرند

 که در بسیار بد بسیار گیرند

 

5) به خیر... که رضای دل ماست:

دایی جان یادت نره اون جا که هستی ببین برای درمان مادر زحمتکش و دوست داشتنی ات که صدایش پژواک صمیمیت دشت جانکی است کاری می تونی بکنی:

ای که دستت می رسد کاری بکن!

 

6) به "نازنین" و دیگر غریب ماند های غرب:

حالا که نمی توانی بیایی/ این آشفته دل شکسته را دریاب و

 تراشه ای از کهکشان نگاهت را

 در دستمالی از ترمه ی تنت بپیچان و

به سرزمین رویاهام بفرست...

 

"پ" مانند پارسی

پرسش این هفته: دشمنان زبان پارسی کیانند؟

و اما در پیایند نوشته های هفته های گذشته، نمونه هایی از کاربرد نادرست واژه ها ارایه می گردد:

- کاربرد نادرست واژه ی "ادبیات" ( به معنی آثار منظوم و منثور) به جای شیوه، منابع و یا سرشت:

"ما باید ادبیات و شیوه ی سخنانمان را اصلاح کنیم. "

مرتضی نبوی، روزنامه رسالت، 13/6/1380

"ادبیات سیاسی آمریکا... ادبیات آقای بوش" (!!!)

دکتر محمد جواد لاریجانی، جام جم، 04/07/1380

" در ادبیات علوم اجتماعی"

دکتر ابراهیم یزدی، در گفت و گو با VOA ، 15/ 10/ 1380

"آیا فحاشی علیه دیگران جزو ادبیات جامعه مدنی است؟"

محمد عباسپور، نماینده ی مردم ماکو، کیهان،1/ 11/80

-         گاهاّ  

چون گاه پارسی است تنوین عربی نباید به آن بچسبد.

نمونه ها:

 

" گاها سینماگرانی پیدا می شوند که به انقلاب اسلامی اعتقاد ندارند."

فرج ا...سلحشور، روزنامه رسالت، 11/06/1380 ص. آخر

 

-         تلفناّ

روزنامه اطلاعات، 29/05/1379

-         خواهشاّ

ستون تلفنی روزنامه آفتاب یزد، 26/12/ 1385

 

(ادامه دارد)

 

فال حافظ

به نیت دل عاشقی که کار خیر بی روی وریا کرد...

فال امروز برای نام هایی است که با واج ( حرف) "ه" شروع می شوند:

منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن / منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم / که در طریقت ما کافریست رنجیدن

به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات / بخواست جام می و گفت"

عیب پوشیدن!

مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست؟/  به دست مردم چشم، از رخ تو گل چیدن

به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب /  که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن

به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه/   کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن

عنان به میکده خواهیم تاخت زین مجلس/   که وعظ بی عملان واجبست نشنیدن

 ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب/  که گرد عرض خوبان خوشست گردیدن

مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ/   که دست زهد فروشان خظاست بوسیدن

در گرامیداشت عشق... شعله های قلبهامان را محفوظ بداریم...

هر پنج شنبه در این کئنج!

(۰۷/۰۴/۱۳۸۶)

 

به نام آنكه جان را عشق آموخت

به آتشهاي ناپيدا درون سوخت

گدازد كوره‏ي جان را به اكسير

كه از لطفش پذيرد عشق تأثير

به نام آنكه نامش چاه بنمود

به تاريكي هزاران راه بگشود

گشايد صخره‏هاي ياس را راه

چو گويم رهنمايم باش هر گاه


روح بهاران دميد گلرخ ايام كو؟

سرو چمن قد كشيد ماه بر اين بام كو؟

بيدل و هوشيار بر دامن گلزار بين

سوسن و سنبل دميد، بلبل ناكام كو؟

چشمه‏ي خورشيدهاست سفره‏ي خاك شهيد

خوان پر از عود و گل، لاله‏ي خونفام كو؟

آئينه‏ي ديده را نور صفا پاك كرد

صبح ظفر مي‏رسد، نوش براين جام كو؟

خيل سواران رسيد خانه چه نورانيست

دشت بجوئيد باز، گمشده‏ي مام كو؟

معركه‏ايست زندگي، رزم فقير و غني

گرد و دلاور به پيش، سر به ره نام كو؟

شهر پر از ياد تو، كوه پر از نام تو

جان كه نگردد به راه در قدمت رام كو؟

‏مي‏طلبد راه،‌ جان، دل به كفم ‏مي‏تپد

بيع و شرائيست خوش، خوانده‏ي پر وام كو؟         

 

 

 

 

 

 

 


بي شماره

شناسه

بي تاريخ

اين چنين است

گر گرفته اين پژواك …

اين قطره

قطره

شعله‏هاي اشك

اين دشتهاي شبيخون

كه شتك زده‏اند

اينجا ـ افق افق

برگ برگ دفترم

اين لكه‏هاي لجوج غم

چسبيده بر دلم

پژواك پچپچه‏اي

گر گرفته‏اند از دهان بيگانه‏اي

مغرور

ايستاده در آئينه‏ها

روبرو …


شعر

 

ياري نما مرا اي شعر

رزميست بي‏امان در پيش

رهوار مركب ياران شو

سبز بهار بيداري

شمشير آخته برسينه‏ي ستم.

 

اي شعر! صاعقه شو، خنجر

آتشفشان مشت هزاران گرد

گل باش به گيسوي دلدار

دستان دوستي پيوند.

 

شعرا! ستاره شو فرياد

بنگر!

دشمن بسته صف آنسوتر

شيطان با دهان دريده ‏مي‏خندد

يادآر از آزادگان ـ در بند

بگشاي دريچه‏هاي فرداها

سخت است سنگلاخ آزادي

اي مرهم به پايراه سختيها

همراه شو به راه همراه

بنماي به رويمان اي شعر

از آسمان كبوتر و پولك

بسپار به سويمان اي شعر

آبي آرميده بر دريا

سبزينه‏هاي آرزو ايمان

آواز شو، ستاره شو، باران

فرياد شو درفش ميدان باش

ميدان رزم

رايت بزرگ پيروزي …

 

ياري نمايمان شعرا!

دشمن گرفته

داس مرگ را در دست

آراسته انجمني هر جا …

ººº

 

آهوان بي قرار

 

صدها دريچه/ چشم

آهوي بيقرار …

پيوسته با افق

گستره‏ي نجابت چشمان …

 

نا آرام آهوان

با قلبهاي تپنده 

از دشتهاي حال گذشته

ناباور به دور و بر

برراستا، سپيده دم صحرا

خطي زسرعت فردا  كشيده‏اند …

ººº

 

يك حكايت كوتاه

 

از خودروي سياه رها ‏مي‏شود برون

اين تازه سال

گربه‏ي زيباي شهر ما

 تن داغ تب

خفه ـ همه سرفه

خيس از عرق / دهان تلخ از تهوع

نالان

لبان ‏مي‏سترد از بوسه‏ها و استفراغ … 

پس،

نفس ‏مي‏كشد

در چرك هوا ـ كثيف و چرب

در چروك كوچه‏ي از يادرفته پرت …

ـ تازه سر شب است …

زير سپهر

سياه بي‏ستاره / سرد …

كش ‏مي‏آورد

تن لهيده / خسته‏ي پردرد را

اين نازنين گربه‏ي ملوس ما

پاهاي خسته‏اش را ‏مي‏كشاند به زير كمان پل

دلواپس سر ‏مي‏كشد به هرسو

در چهار راهها اما چراغهاي خطر خاموشند

            ـ  اي واي !

                 تازه سر شب است و

                 چه بوي گند مردان را گرفته اين تنم!

 

با درخشش چشمان مضطربش در تاريكي

عطري تند

‏مي‏گشايد بال

مرداب بو اما

ليس ‏مي‏كشد ستونهاي ستبر شهر

ارزان جار ‏مي‏زند معبد تن او

حضور  خيس كودكانه را …

و پر تمنا ـ پره‏هاي بيني نرينه‏هاي شكم گنده را

چنگ ‏مي‏كشد در آنجا …

 

بر پل بزرگ شهر

فرو رفته در نئونهاي سرمايه‏ي مطهر قديسان

‏مي‏گذرند

صورتكهاي معصوميت و پارسائي

مردان افتخار و رضايت

همچنان اما در انتظار

چشمان منتظر گربه

‏مي‏پايد اشباح محو را با هراس

شتاب گامها‏ي بيشمار

 

و آن گوشه در كورسوي محتضر كبريت شعله‏اي

‏مي‏جنبد

گند چال دهاني …

دستي از اسكناس ‏مي‏خندد

‏مي‏خرد سهمي ‏از زمان تپيدن قلب گربه را …

وانگاه جيغ خودروئي سياه ـ كه ‏مي‏ايستد بيقرار

فرا ‏مي‏خواندش به تاريكي

پس ‏مي‏پرد درون ـ آرام و بي‏صدا …

اما چه زود

افسوس …

چنگالهاي گرسنه‏ي كركس شهوت زهر طرف

بي‏رحم حمله ‏مي‏برند به او:

                ـ  تازه سر شب‏ست

                   چه خسته‏ست

                   گرسنه‏ست اين تنم!

                   مامان! واي از اين تب و غم غريبي دلم!

 

آندم كه

گم شده‏ست در گستره‏ي بي‏كران شب

آن خودروي سياه،

غوغاي غارت‏ست

گلبرگهاي لاله را …

ººº

 از مجموعه شعر "کتیبه های نگاه"

هاشم حسینی

چونان دریا باش که هیچ سنگی آشفته ات نکند. (هرمان ملویل)

هر پنج شنبه در اين كنج!

(31/3/1386)

سرسخن

آقاي دولت!

(1)

آقاي دولت بچه هايت كه تشنه نيستند؟!

 در هواي  سوزان 45 درجه ي سلسيوس،  وقتي آدم بزرگ عرق كرده باشد و سرپناه نداشته باشد له له مي زند براي يك مشت آب خنك... بچه شيرخواره و تازه راه افتاده كه ديگر از هوش مي رود و مي ميرد...

  مي داني كه گردباد اقيانوسي "گونو"(نطفه بسته در اقيانوس هند و با سرعت ديوانه وار 500- 80 ك/س) پس از فروكش كردن خشمش در "مسقط" عمان، به سوي تنگه ي هرمز هجوم آورد و در برخورد با سواحل چاه بهار و كنارك، تمامي روستاها را از بين برد. ارتفاع 11 متري سيلاب وباران هاي ويرانگر، 100 درصد كشاورزي و كسب و كار منطقه را از بين برد.

 اكنون پس از حدود سه هفته،  600 روستاي منطقه آب و برق ندارند. چند روز پيش، دوست محمد بلوچ رييس شوراي اسلامي استان سيستان و بلوچستان فرياد برآورد كه:

"آيا 12 روز براي اسكان موقت سيل زدگان كافي نيست؟"

با وجود همياري و حضور كوشندگان سازمان های مردمي نهاد( NGO ) و از خودگذشتگي هاي پزشكان بي مرز، جان شهروندان اين ناحيه از سرزمين جمهوري اسلامي در خطر مرگ است...اين طوفان كه تو آن را از نشانه هاي قدرت باريتعالي مي داني، شهروندان باورمند من آن را از آزمون هاي خداوند رحمان براي سنجش لياقت هاي مديران حاكم بر مقدرات مردم  مي دانند. آيا به كارنامه ي خود كه در دست عام و خاص مي گردد نگاهي انداخته اي؟ 

بچه هايت كه سير و پر در سكونتگاهي ميلياردي تهران آرميده اند، از بچه هاي توابع شهرستان جاسك و كنارك چه خبر؟

 

(2)

آقاي دولت! شمار زيادي از كاركنان بنگاه هايت خسته، بي انگيزه درمانده، نيازمند و با ارباب رجوع بداخلاق و  در مواردي پرخاشگر هستند. مگر نه اين گرنينش شده هاي  تو كه  از هزارتوي بايد و نيايد هاي " مك كارتي هاي تسبيح به دست" گذشته اند؛ اكنون دست چلاقي هستند وبال گردن كالبد نفتخواره ات؟

براي تدارك ساز و كاري همراه و  هم توان با خواسته هاي نسل كنوني و در راه چه برنامه هايي را زمان بندي كرده اي؟

به تماشاي صحنه اي هميشگي در گوشه اي از شهر بنشينيم:

داخلي، روز داغ 30 خرداد:

پيرمرد و پيرزن خود را به پشت پيشخوان مي رسانند.

كارمند كه صورت اخمو و چانه ي مودار جوش زده اي دارد، بايد "مادينه" باشد. مرد كناري من هم چنان كه اشاره اي به او دارد، مي گويد: نه نر نه ما! ( يعني معلوم نيست زن است يا مرد).

كارمند انگار كه با دو متهم روبروست،دانه هاي زبر ريش چانه اش را مي خارد. بوي عرق ترش بدنش به ما مي رسد.

-        مال كيه اين؟

صداي تو دماغي دل آزاري دارد.

پيرمرد جوابش را با لحني مهربان مي دهد:

-        مال ماست عزيزم... برا دخترمان...

-        اسمت چيه

-        ....

-        ميگم اسمت چيه؟

مرد كنار من كه دارد عصباني مي شود، غرولند مي كند:

-        انگار داره زنداني ها را بازجويي مي كنه...

كوه لاك پشت زمان، آواري است كه بر ما فرود مي آيد...پيرزن كه ديگر نمي تواند سرپا بايستد، چشم چشم مي كند جايي براي نشستن بيابد...

نگاهم به موجود آن سوي پيشخوان است كه كند و آرام ،تك انگشتي به دكمه هاي صفحه كليد ضربه مي زند... او مصداق كدام آموزه وايمان است؟

ساعت سالن به خواب رفته و بادي داغ تنوره بسته...

 

(3)

خبرهاي تكان دهنده اي از "شكر تلخ" نيشكرزاران جنوب مي رسد.

كاركنان افسرده و تحقير شده ماه هاست حقوق نگرفته اند و راه چاره را در اعتصاب جُسته اند. مديران متفرعن و مستكبر تهران نشين و ايادي بوميشان كه دست كم براي هركدام ماهانه 20 ميليون تومان هزينه مي شود، بي تفاوت به اين نارضايت سازي اجتماعي؛ راه خطاي شيوه هاي گذشته را به پيش مي برند. در "كشت و صنعت هفت تپه"، كارگران خشمگين كه در ميان آن ها "آزادگان سرافراز ميهن اسلامي" هم حضور دارند، نسبت به حيف و ميل دارايي هاي شركت ( در يك فقره خريد "سانتري فوژ" كارخانه ي كريستال بندي شكر هفت تپه،دور وبري هاي مديرعامل"نذري" فراري و پناه برده به شركت "بازرگاني شركت توسعه ي نيشكر"؛ 4 ميليارد تومان درآمد باد آورده را به جيب زده و از پول آن در واردات شكر و ديگر اقلام احتكاري استفاده كرده اند) اعتراض دارند. انگار مديريت دولتي را براي نابودسازي امكانات ملي سازمان داده اند.

همان مديراني كه در بوق كرناي مطبوعات جيره خوار مي دمند كه "واردات بي رويه ي مافياي شكر صنعت قند سازي را به ركود و كسادي كشانده"  در سال گذشته غير از پاداش هاي نجومي، بابت سنوات خدمت خود بين 30 تا 80 ميليون تومان پول نقد دريافت كرده، در مناصب پيشين ابقاء گرديده  و به فعاليت هاي تجاري و بساز وبفروشي خود ادامه مي دهند..

راست گفته است شاعر ما، مولانا:

كار مردان روشني و گرمي است/ كار دونان حيله و بي شرمي است...

پيش بيني كارشناسانه ي خانم دكتر گريس گودل در دهه ي چهل شمسي مبني بر آن كه مزارع دولتي( state farms) زير نظر دولت مركزي به تباهي و خانه خرابي كشاورزان جاكن شده از زيست بوم هاي سنتي شده اشان مي انجامد، درستي خود را نشان داده است. در 7 طرح پرهزينه و بي حساب و كتابِ شعيبيه/ سلمان پارسي/اميركبير/ غزالي/ فارابي / دعبل حزاعي و ميرزاكوچك خان "شركت توسعه ي نيشكر و صنايع جانبي" خبرهاي تكان دهنده اي مي رسد...

 

 

فراسوي سانسور

سانسور نشانه ي بارز و بديهي تقاضا براي مطالعه است.

سانسور: فرمان آمرانه ي  "مطالعه نكن" و "نينديش"...

سانسور يعني اين كه چند نفر به جاي اكثريتي چند ميليوني مي انديشند!

دانشمند معروف سانسور شناس، نتس مي فرمايد: "هرجا جويندگان كتاب اطلاع رسان بيشتر، حضور سانسور فعالتر..."

آقايان روشن فكر كپك زده ي وابسته، نويسندگان و شاعران بحران زده، ناشران بساز بفروش؛ مردم كتابخوان هستند، كتاب هاي شما خواندني نيستند.

 

 

دنباله ي داستان

نور به قبرت بباره ناظم حكمت!

(بخش 8)

"امجدخان فيض عليان" كه نزد اينجانب زبان انگريزي را فراگرفته و به بلاد فرنگ عزيمت نموده، براي خريد "مجموعه شعر ناظم حكمت"به عنوان سوغاتي براي من، وارد "كتابفروشي فصيلت" استامبول تركيه شده...

وارد آن جا كه شدم، مكان را ساكت و بي مشتري ديدم. نگاهي به قفسه هاي سر به فلك كشيده ي كتاب ها انداختم. از بخت "بد" يك كتاب را برداشتم ورق زدم؛ هر برگش را پر از صور قبيحه ديدم ... بلند بلند استغفار كرده، شيطان ناقلا را لعن و نفرين نمودم و آن را سريع سر جايش برگرداندم...

پس از آن كه متوجه شدم كتابفروش از بالاي يك پله ي مانكي لَدِر دارد پايين مي آيد و با خوش رويي و البته با زبان شيرين تركي استامبولي سلام واحوال پرسي مي كند؛ من هم به زبان انگليسي پرسيدم:

-        دو يو هَو "ناظم حكمت"؟

-        ناظيم حيكمت؟

-        يا...

چشمتان روز بد نبيند، يارو با شنيدن نام مرحوم ناظم حكمت، رنگش پريد و يك مرتبه رادياتش بخار زد! انگار تريپش به اين جور كتاب ها نمي خورد. خواستم توضيح بيشتري بدهم؛ ديدم انگشتش را به حالت سكوت گذاشته روي لباش و آهسته تكرار مي كنه:

-        انگريزي بيل ميرم!

 و سرش را به نشانه ي اعلام خطر تكان مي دهد كه يعني " نگرد، نيست..."

انگار تمام غم عالم را با يك جك بادي 100 تن خالي كرده باشند روي دلم، هاج  و واج ماندم كه چكار كنم... يعني چه؟ در اين اروپاشهر كه ادعاي تحقق آرمان هاي ملي گرايانه ي مرحوم " كمال آتاتورك" را دارد و در شهر كتابش هزاران هزاران كتاب روي هم تلمبار شده؛ كتاب شعر " ناظم حكمت" را احتكار كرده اند؟ مگه ميشه؟

مثل بچه هاي يتيم، غريب و بيكس دور و بر خودم را وارسي مي كردم... چند دقيقه اي نگذشت كه صداي مهربان و نسيم آسا يي كه انگار بوي خوش تمام  گل ها در آن جاري بود، مرا مخاطب قرار داد:

-        كَن آي هِلپ يو؟

 جا خوردم!

انگار خواب مي ديدم...

( ادامه دارد )

 

 

"پ" مانند پارسي

خواننده ي عزيز بياييد با هم پيمان ببنديم كه زبان پارسي را درست بكار ببريم و هيچ گاه نگوييم "فارسي".

مگر نه حكيم فرزانه ي هميشه ي تاريخ فرموده:

بسي رنج بردم در اين سال سي

عجم زنده كردم بدين پارسي

نميرم از اين پس كه من زنده ام

كه تخم سخن را پراكنده ام

 

پيرامون كاربردهاي نابجاي واژگان زبان پارسي و "غلط ننويسم"، نوشته هاي بسياري در دست است. در اين باره، اين جانب دوبار در ماهنامه هاي "نشر دانش" و " تدبير" هشدارهايي داده ام . در اين راستا و در جهت اثبات ادعاي پيش كشيده، نمونه ي بارز ديگري را نشان مي دهم.

در سال هاي اخير نوعي  سامان گريزي و نابهنجاري(آنارشي) زباني در ميان صاحب منصبان حكومتي به چشم مي خورد كه بيانگر فرهنگ رايج مسئوليت گريزي آن ها در برابر امانت هاي ملي و داشته هاي مادي و معنوي كه بي هيچ حساب و كتابي در اختيار آن هاست. زبان پارسي امانتي گرانبها و داشته اي حياتي است كه اينان بي هيچ جساب پس دهي و احساس مسئوليت، به تخريب ناپيداي آن دست زده اند.

براي آن كه روشن تر به بيان اين ادعا بپردازم، به ذكر نمونه اي از  نوشته ي دولت مردي فرهيحته مي پردازم كه او را دوست مي دارم  و انتظار "عاجزانه و عاجلانه ام" از ايشان آن است كه در كاربرد زبان پارسي، دقت و درايت لازم را ناديده نگيرند.

 آقاي محمد علي ابطحي كه وبلاگ نويسي است با امكانات متنوع فرهنگيِ منبر و مطبوعه ي در اختيار؛ نمونه ي مثال زدني در  اين زبان ستيزي است.

"يادداشت روز" 31/3/1386 روزنامه ي "هم ميهن" ( صفحه ي نخست) با عنوان :  فحش ندهيد، نقد كنيد ، نمونه اي مشخصي از كاربري بي ملاحظه ي زباني يك "اصلاح طلب" طرفدار "گفتمان" و مدعي توسعه ي عقلانيِ  پايدار است.

 در اين نوشته ي شتاب زده، جدا از تنگناها و كاستي هاي كاربرد نادرست و نابجايي از واژه ي "ادبيات" به چشم مي خورد.

اين برابر جعلي "ادبيات" دربرابر literature  انگليسي كه معاني مختلفي دارد ، به ابهامزايي زباني مي انجامد. در زبان پارسي ادبيات يعني " آثار منثور و منظوم... شاهكارهاي ادبي . برخوردار از سرشت زيبايي  شناختي..."

در همين نوشته ي جناب آقاي ابطحي، واژه ي "ادبيات" 4 بار  نادرست به كار رفته است:

1.   ادبيات هتاكانه (!)

 منظور نويسنده " زبان و رويكرد پرخاشگرانه بوده است.

2... كه در تاريخ ادبيات سياسي بي سابقه است (!)

ايشان نمي خواهد به تاريخ رشد و تعالي داستان هاي منظوم و منثور بپردازد. نه! او  مي خواهد بگويد "...كه > اين امر <در  پيشينه هاي(سوابق) عملكردهاي سياسي نمونه ندارد.

3.   ...اين ادبيات را نمي توان سليقه يك شخص دانست (!)

بدون شرح!

4.   ... و آن را ادبيات سخنگوي دولت ندانست(!)

بدون شرح!

 

(ادامه دارد)

 

 

ققنوس شخصيت شريعتي گرامي باد

انسان موجودي است كه آگاهي دارد.

علي شريعتي، وصيتنامه

هزاران رحمت به او باد كه در راه خود چندان پيش رفت كه سر بر سر آن نهاد.

عطار، تذكره الاولياء، ( جنيد بغدادي)

علي شريعتي ( 12 آذر 1312 / 29 خرداد 1356 ) حضور نجابت انديشه روشنفكر ايراني است. او كه دغدغه ي ايراني آزاد، مردم سالار و  پيشرفته را داشت جان بر سر انديشه ي ضد خرافي و استبداد ستيز خويش نهاد و شهيد شد. شريعتي كه دانش آموخته ي سوربن فرانسه بود، بي آن كه به عنوان عمله ي ظلم واستعمار، از بهترين امكانات معيشتي برخوردار گردد، حلاج وار؛ اسرار هويدا مي كرد.

  در نامه اي به پسرش احسان(1355)، جان شيفته اش چنين شكوفا مي گردد:

"درد بزرگ زندگي من اين بوده است كه هميشه ميان وضعيت انساني و جايگاه اجتماعي ام تضاد وجود داشته است. اگر به خودم بود، فلسفه و ادبيات مي خواندم؛ اما به خودم نبود. از اين رو، رفتم و جامعه شناسي خواندم..."

 گستره  ي انديشه هاي شريعتي در سه لايه بندي كويريات / اجتماعيات و  اسلاميات آشكار است.

اما آيا ميراث شريعتي تداوم مي يابد؟

بزرگداشت اخير او با حضور همان چهره هاي شناخته شده ي تكراري "اصلاح طلب" و بدون نقد آثارش، نوعي بهره برداري سياسي و انتقام گيري، چالش با مخالفان انديشه هاي "دكتر" و استفاده ي ابزاري از فرزندانش در راستاي دست يابي به ضريح قدرت در راهست.

در پايان اين نوشته كه جستاري مفصل را مي طلبد، به چند مقوله ي پرسش بر انگيز در باره ي جايگاه انديشه ورزي شريعتي اشاره مي شود:

1.   دستگاه فكري شريعتي وابسته به روش شناسي حوزوي بوده، تنيده در هزارتوي توهمات، نتوانسته به استقلال فردي و خودويژگي برسد.

2.   شناخت شريعتي از تاريخ و تحول روشنفكري ايران ناقص و گاه تعصب آميز است. ديدگاه هاي او در باره ي شخصيت ها( مانند دكتر ناتل خانلري و يا احمد شاملو) و نحله هاي روشنفكري ايران و ديگر كشورهاي جهان،نادرست و در مواردي گمراه كننده است.

3.   مشخص نيست كه "دكتر" اديبي خلاق است و يا مصلح اجتماعي موفق. بيشتر توان(پتانسيل) و استعداد او، در هم پوشاني هاي فلسفه/جامعه شناسي/ ادبيات / دين باوري احساسي و بي نتيجه، گم ماند.

4.   شريعتي با وجود تحصيلات آكادميك، نتوانست پژوهشي راهگشا در زمينه ي جامعه شناسي باورمندي ايراني را به يادگار بگذارد.

5.   با وجود آن كه سهم انكار ناپذير او به عنوان "يك روشنفكر تمام عيار"در پيروزي انقلاب اسلامي آشكار و بديهي است، اما هنوز؛ تحليل واقع بينانه ي رسمي از سوي نظريه پردازان دولت هاي جمهوري اسلامي ارايه نگرديده است.

6.   شريعتي تجسمي از ناكامي هاي كارزار روشنفكري تكامل نيافته ي اراني/ آل احمد/ زرين كوب است.

7.   هنوز بررسي هاي پيمايشي پيرامون حجم عظيم آثار او صورت نگرفته است.

پذيراي ديدگاه ها و پيشنهادهاي تازه باقي خواهيم ماند.