هر پنج شنبه در این کنج!

(۲۸/۰۴/۱۳۸۶)

می خواستم گذری در شهر داشته باشم و گزارشی برای شما:

یک:

از پیر مرد بازنشسته ای مسافرکش در شهر که هنوز نتواسته خودروی زواردر رفته اش را بازنشسته کند و دیروز رادیاتش جوش آورد...بسیار حکایات سور رئال و رئالیسم جادویی و "درتی رئالیسم" می توان نوشت- البته نه از انواع پورنو و این پیشامدهای عادی شده ی مملکت محروسه!

 وقتی او را به نام صدا زدم... برگشت و نگاهم کرد... نشناخت مرا... اما از عطر "بامبوس" جوانیش که گفتم و آن ترانه ها که زریر لب زمزمه می کرد...

- یادته "مون آمور"؟ / "مرا ببوس" / "دل من تازه جوونی می کنه... با جونا هم زبونی می کنه..."سری برگرداند و مضطرب خیره شد.

و او چه زود دنباله صداها وعطرها را گرفت:

- کاشکی... کاشکی...

...

و گفت: وای برما که شناسه های وجودیمان عطرهای گم مانده ی گذشته هامان هست و صداهای محو دوستی هامان...

- میدونی گوشام و چشام ضعیف شده...حالا بنا به ضرورت های یک زندگی گیاهی باید با ئی خود رو نون در بیارم تا از "خط بقا" نیفتم به ته هول جای ننگ گدایی...

دو:

دخترک این پا و اون پا کرد وسوار خودروی خطی شد.

راننده با دقت چرک ودوده ی سطح شیشه ی جلو را پاک می کرد.

دخترک فکر کرد که چه گفته بود؟ آهان او وقتی دوباره سر راهش ظاهر شد دید بدون آن عینک و ریش "گوتی " واین خودروی مصادره شده ی پدری  وچند مزه ی کهنه ی کفک زده دیگه چیزی نداره...

و این جمله شد نقطه ی پایانی همه ی آن کنجکاوی زنانه:

- برای ادامه باید معنای تعریف ناپذیری از عشق باشه...

 و پسره هاج و واج ماند:

- چی؟

- همین که گفتم ...برو برای یک بار تو زندگیت فکر کن...

- چی؟

- با توام...

- چیه؟ دیگه فایده نداره... خودتم میدونی...

راننده که پسر جوانی بود به شکل وشمایل دی کاپریوهای وطنی عرق گردنش را سترد وسر را به درون خودرو آورد تا شعله ی صدای خواننده را بالاتر بگیراند... زن وشوهری هم آمدند و نشستند و نرمه بادی خاک آلوده وزیدن گرفت. دختر وانمود می کرد که پسره رفته... افق عرق کرده ی خیابان را می کاوید:

- نیگا با توام... یه چیزی بگو...

دختر برگشت و به غبغب مایه بسته ی پسر نگاه کرد و  چشم های نمدار او.

- ببین اون ۲۰۶ مال خودمه...یعنی قابل تورو نداره...

راننده آمد نشست پشت فرمان.

در گودی چشمان پسره هیچ حالتی/ رازی /مفهومی تازه پیدا نمی داد...

راننده استارت زده بود و ماشین ناله کنان خیابان را بلعید و پیش رفت تا دختر از درون کیفش کتاب را در آورد و سرش را در آن فرو ببرد...