در گرامیداشت عشق... شعله های قلبهامان را محفوظ بداریم...
به آتشهاي ناپيدا درون سوخت
گدازد كورهي جان را به اكسير
به نام آنكه نامش چاه بنمود
به تاريكي هزاران راه بگشود
گشايد صخرههاي ياس را راه
چو گويم رهنمايم باش هر گاه
روح بهاران دميد گلرخ ايام كو؟
سرو چمن قد كشيد ماه بر اين بام كو؟
بيدل و هوشيار بر دامن گلزار بين
سوسن و سنبل دميد، بلبل ناكام كو؟
چشمهي خورشيدهاست سفرهي خاك شهيد
خوان پر از عود و گل، لالهي خونفام كو؟
آئينهي ديده را نور صفا پاك كرد
صبح ظفر ميرسد، نوش براين جام كو؟
خيل سواران رسيد خانه چه نورانيست
دشت بجوئيد باز، گمشدهي مام كو؟
معركهايست زندگي، رزم فقير و غني
گرد و دلاور به پيش، سر به ره نام كو؟
شهر پر از ياد تو، كوه پر از نام تو
جان كه نگردد به راه در قدمت رام كو؟
ميطلبد راه، جان، دل به كفم ميتپد
بيع و شرائيست خوش، خواندهي پر وام كو؟
بي تاريخ
اين چنين است
گر گرفته اين پژواك …
…
اين قطره
قطره
شعلههاي اشك
اين دشتهاي شبيخون
كه شتك زدهاند
اينجا ـ افق افق
برگ برگ دفترم
اين لكههاي لجوج غم
چسبيده بر دلم
پژواك پچپچهاي
گر گرفتهاند از دهان بيگانهاي
مغرور
ايستاده در آئينهها
روبرو …

شعر
ياري نما مرا اي شعر
رزميست بيامان در پيش
رهوار مركب ياران شو
سبز بهار بيداري
شمشير آخته برسينهي ستم.
اي شعر! صاعقه شو، خنجر
آتشفشان مشت هزاران گرد
گل باش به گيسوي دلدار
دستان دوستي پيوند.
شعرا! ستاره شو فرياد
بنگر!
دشمن بسته صف آنسوتر
شيطان با دهان دريده ميخندد
يادآر از آزادگان ـ در بند
بگشاي دريچههاي فرداها
سخت است سنگلاخ آزادي
اي مرهم به پايراه سختيها
همراه شو به راه همراه
بنماي به رويمان اي شعر
از آسمان كبوتر و پولك
بسپار به سويمان اي شعر
آبي آرميده بر دريا
سبزينههاي آرزو ايمان
آواز شو، ستاره شو، باران
فرياد شو درفش ميدان باش
ميدان رزم
رايت بزرگ پيروزي …
ياري نمايمان شعرا!
دشمن گرفته
داس مرگ را در دست
آراسته انجمني هر جا …
آهوان بي قرار
صدها دريچه/ چشم
آهوي بيقرار …
پيوسته با افق
گسترهي نجابت چشمان …
نا آرام آهوان
با قلبهاي تپنده
از دشتهاي حال گذشته
ناباور به دور و بر
برراستا، سپيده دم صحرا
خطي زسرعت فردا كشيدهاند …
يك حكايت كوتاه
از خودروي سياه رها ميشود برون
اين تازه سال
گربهي زيباي شهر ما
تن داغ تب
خفه ـ همه سرفه
خيس از عرق / دهان تلخ از تهوع
نالان
لبان ميسترد از بوسهها و استفراغ …
پس،
نفس ميكشد
در چرك هوا ـ كثيف و چرب
در چروك كوچهي از يادرفته پرت …
ـ تازه سر شب است …
زير سپهر
سياه بيستاره / سرد …
كش ميآورد
تن لهيده / خستهي پردرد را
اين نازنين گربهي ملوس ما
پاهاي خستهاش را ميكشاند به زير كمان پل
دلواپس سر ميكشد به هرسو
در چهار راهها اما چراغهاي خطر خاموشند
ـ اي واي !
تازه سر شب است و
چه بوي گند مردان را گرفته اين تنم!
با درخشش چشمان مضطربش در تاريكي
عطري تند
ميگشايد بال
مرداب بو اما
ليس ميكشد ستونهاي ستبر شهر
ارزان جار ميزند معبد تن او
حضور خيس كودكانه را …
و پر تمنا ـ پرههاي بيني نرينههاي شكم گنده را
چنگ ميكشد در آنجا …
بر پل بزرگ شهر
فرو رفته در نئونهاي سرمايهي مطهر قديسان
ميگذرند
صورتكهاي معصوميت و پارسائي
مردان افتخار و رضايت
همچنان اما در انتظار
چشمان منتظر گربه
ميپايد اشباح محو را با هراس
شتاب گامهاي بيشمار
و آن گوشه در كورسوي محتضر كبريت شعلهاي
ميجنبد
گند چال دهاني …
دستي از اسكناس ميخندد
ميخرد سهمي از زمان تپيدن قلب گربه را …
وانگاه جيغ خودروئي سياه ـ كه ميايستد بيقرار
فرا ميخواندش به تاريكي
پس ميپرد درون ـ آرام و بيصدا …
اما چه زود
افسوس …
چنگالهاي گرسنهي كركس شهوت زهر طرف
بيرحم حمله ميبرند به او:
ـ تازه سر شبست
چه خستهست
گرسنهست اين تنم!
مامان! واي از اين تب و غم غريبي دلم!
آندم كه
گم شدهست در گسترهي بيكران شب
آن خودروي سياه،
غوغاي غارتست
گلبرگهاي لاله را …