هر پنج شنبه در این کئنج!

(۰۷/۰۴/۱۳۸۶)

 

به نام آنكه جان را عشق آموخت

به آتشهاي ناپيدا درون سوخت

گدازد كوره‏ي جان را به اكسير

كه از لطفش پذيرد عشق تأثير

به نام آنكه نامش چاه بنمود

به تاريكي هزاران راه بگشود

گشايد صخره‏هاي ياس را راه

چو گويم رهنمايم باش هر گاه


روح بهاران دميد گلرخ ايام كو؟

سرو چمن قد كشيد ماه بر اين بام كو؟

بيدل و هوشيار بر دامن گلزار بين

سوسن و سنبل دميد، بلبل ناكام كو؟

چشمه‏ي خورشيدهاست سفره‏ي خاك شهيد

خوان پر از عود و گل، لاله‏ي خونفام كو؟

آئينه‏ي ديده را نور صفا پاك كرد

صبح ظفر مي‏رسد، نوش براين جام كو؟

خيل سواران رسيد خانه چه نورانيست

دشت بجوئيد باز، گمشده‏ي مام كو؟

معركه‏ايست زندگي، رزم فقير و غني

گرد و دلاور به پيش، سر به ره نام كو؟

شهر پر از ياد تو، كوه پر از نام تو

جان كه نگردد به راه در قدمت رام كو؟

‏مي‏طلبد راه،‌ جان، دل به كفم ‏مي‏تپد

بيع و شرائيست خوش، خوانده‏ي پر وام كو؟         

 

 

 

 

 

 

 


بي شماره

شناسه

بي تاريخ

اين چنين است

گر گرفته اين پژواك …

اين قطره

قطره

شعله‏هاي اشك

اين دشتهاي شبيخون

كه شتك زده‏اند

اينجا ـ افق افق

برگ برگ دفترم

اين لكه‏هاي لجوج غم

چسبيده بر دلم

پژواك پچپچه‏اي

گر گرفته‏اند از دهان بيگانه‏اي

مغرور

ايستاده در آئينه‏ها

روبرو …


شعر

 

ياري نما مرا اي شعر

رزميست بي‏امان در پيش

رهوار مركب ياران شو

سبز بهار بيداري

شمشير آخته برسينه‏ي ستم.

 

اي شعر! صاعقه شو، خنجر

آتشفشان مشت هزاران گرد

گل باش به گيسوي دلدار

دستان دوستي پيوند.

 

شعرا! ستاره شو فرياد

بنگر!

دشمن بسته صف آنسوتر

شيطان با دهان دريده ‏مي‏خندد

يادآر از آزادگان ـ در بند

بگشاي دريچه‏هاي فرداها

سخت است سنگلاخ آزادي

اي مرهم به پايراه سختيها

همراه شو به راه همراه

بنماي به رويمان اي شعر

از آسمان كبوتر و پولك

بسپار به سويمان اي شعر

آبي آرميده بر دريا

سبزينه‏هاي آرزو ايمان

آواز شو، ستاره شو، باران

فرياد شو درفش ميدان باش

ميدان رزم

رايت بزرگ پيروزي …

 

ياري نمايمان شعرا!

دشمن گرفته

داس مرگ را در دست

آراسته انجمني هر جا …

ººº

 

آهوان بي قرار

 

صدها دريچه/ چشم

آهوي بيقرار …

پيوسته با افق

گستره‏ي نجابت چشمان …

 

نا آرام آهوان

با قلبهاي تپنده 

از دشتهاي حال گذشته

ناباور به دور و بر

برراستا، سپيده دم صحرا

خطي زسرعت فردا  كشيده‏اند …

ººº

 

يك حكايت كوتاه

 

از خودروي سياه رها ‏مي‏شود برون

اين تازه سال

گربه‏ي زيباي شهر ما

 تن داغ تب

خفه ـ همه سرفه

خيس از عرق / دهان تلخ از تهوع

نالان

لبان ‏مي‏سترد از بوسه‏ها و استفراغ … 

پس،

نفس ‏مي‏كشد

در چرك هوا ـ كثيف و چرب

در چروك كوچه‏ي از يادرفته پرت …

ـ تازه سر شب است …

زير سپهر

سياه بي‏ستاره / سرد …

كش ‏مي‏آورد

تن لهيده / خسته‏ي پردرد را

اين نازنين گربه‏ي ملوس ما

پاهاي خسته‏اش را ‏مي‏كشاند به زير كمان پل

دلواپس سر ‏مي‏كشد به هرسو

در چهار راهها اما چراغهاي خطر خاموشند

            ـ  اي واي !

                 تازه سر شب است و

                 چه بوي گند مردان را گرفته اين تنم!

 

با درخشش چشمان مضطربش در تاريكي

عطري تند

‏مي‏گشايد بال

مرداب بو اما

ليس ‏مي‏كشد ستونهاي ستبر شهر

ارزان جار ‏مي‏زند معبد تن او

حضور  خيس كودكانه را …

و پر تمنا ـ پره‏هاي بيني نرينه‏هاي شكم گنده را

چنگ ‏مي‏كشد در آنجا …

 

بر پل بزرگ شهر

فرو رفته در نئونهاي سرمايه‏ي مطهر قديسان

‏مي‏گذرند

صورتكهاي معصوميت و پارسائي

مردان افتخار و رضايت

همچنان اما در انتظار

چشمان منتظر گربه

‏مي‏پايد اشباح محو را با هراس

شتاب گامها‏ي بيشمار

 

و آن گوشه در كورسوي محتضر كبريت شعله‏اي

‏مي‏جنبد

گند چال دهاني …

دستي از اسكناس ‏مي‏خندد

‏مي‏خرد سهمي ‏از زمان تپيدن قلب گربه را …

وانگاه جيغ خودروئي سياه ـ كه ‏مي‏ايستد بيقرار

فرا ‏مي‏خواندش به تاريكي

پس ‏مي‏پرد درون ـ آرام و بي‏صدا …

اما چه زود

افسوس …

چنگالهاي گرسنه‏ي كركس شهوت زهر طرف

بي‏رحم حمله ‏مي‏برند به او:

                ـ  تازه سر شب‏ست

                   چه خسته‏ست

                   گرسنه‏ست اين تنم!

                   مامان! واي از اين تب و غم غريبي دلم!

 

آندم كه

گم شده‏ست در گستره‏ي بي‏كران شب

آن خودروي سياه،

غوغاي غارت‏ست

گلبرگهاي لاله را …

ººº

 از مجموعه شعر "کتیبه های نگاه"

هاشم حسینی