در‌ ستایشِ عالی جناب الاغ


گاوان و خران باربردار
بِه ز آدمیان مردم آزار

بر بلندا
به تماشا
ساكتُ انديشمند
به پوزخند
هميشه خادم انسان،
بی پیشینه ی ارتشا و ادعا
عاليی جناب خر.

‏می نگرد
غبغبو
پشمالو: صاحب‏منصبان قدرت و تقوا
که از اندرونی های فساد
خلوت های خیانت
آمده اند به بازديد
مشکل گشا
با انبانی از وعده و وعید
لب های چرب و چیلیِ دعا …

و هم چنان
نگاه او اندیشمند
دهانی از پوزخند
بر اين بی نظير
حیله گر
گله
چاق و چله
حَیَوان دو پا
که كاهلانه به تقلا
در حال حمل بارِ اِشكم های تپاله اند


پس
با احترام تمام
خبردار
عالی جناب خر
به ميمنت و مباركی اين دیدار
توپی در ‏می كند
محکم
در پيش پايشان
پر طنین
شکستِ محتومشان را
سرشار از یقین …

فارغ ز هر دروغ
رها از كيل و پول،
داد و ستد، سود
بی نياز ز بازار
بي هيچ بدهی، دلواپسی
آن‌جا
هنوز
با چشمان مهربان
شكيبا و باربر
وفادار
‏می نگرد
احوال زار مملکتِ محروسه را
عالی جناب خر
در شگفت از تضاد طبقاتی
محصول شرم آور اشرفِ مخلوقات
اين پر مدعا:آقا
آفت دو پا …/ه. ح. از دفترِ "اودیسه به ساعت سنگ"

PS پَسنوشت

بیش از بیست سال پیش که تنها به پرسه، روستاهایی را در مسیرِ رودخانه ی کارون در می نوردیدم و پیشانیمروز زیرِ سایه ی بلوطی پیر‌ نشسته بودم، با دیدنِ مرکَب هایی آهنین که پیش می آمدند، دست به قلم شدم...
آن روز، در نزدیکی ام الاغی ایستاده بود که با لبان همیشه خندان و چشمانِ سرشار از مهرش مرا می نگریست...
او ناگهان سر به سویِ عَرعَرِ گله ی مقامات خم کرد که به سویِ دهستان "چشمه گل بالا" هجوم می آوردند...

برای ناهارِ این زامبی ها که کوفتشان بشود، گوسفند و چند مرغ سربریده شد...دود کباب کودکان گرسنه را به دور منقل ها کشاند که از دور فقط تماشاگر بودند...
و من به سفارش رفیقِ شفیقم عالی جناب الاغ، سروده ی بالا را تنداتند نوشتم...
پسینگاه، با او بدرود گفته، راه سنگلاخی را به طرفِ تنگه ی میانبر که به جاده ی ایذَج می پیوست، پیش رفتم...