قیمه ی نذری با طعم مُحبت و زعفران امید✍️

یک اتفاق شیرین در فصل گریه!

علیزاده جونیور، پسر بچه ی حدود سه سال که واحد مسکونیشان بالای واحد من است و من امسال به او عیدی داده بودم، نیمروز آمد زد به در...بدون کلام فقط با چشم های درشت و زیبایش نگاهم کرد...و یک پَک قیمه ی زعفرانی پر ملاط را به من داد و رفت...

سه سال است در این مجموعه زندگی می کنم. او را نوزاد که بود در آغوش ِ مامان و بعدها در گردش پیرامون فضای سبز لمیده در کالسکه اش می دیدم...گاهی اختیار از دست داده، مشتاقانه به سویش می شتافتم...لبخند که می زد، انرژی تازه ای از هستی و امید وجودم را فرا می گرفت...
آخر یک شب هم که بابا و مامان از مهمانی بر می گشتند و مامان دستش پر بود، بابا او را در بغل داشت و دست دیگرش کیسه ای سنگین را گرفته، دنبال مامان می آمد؛ از او خواهش کردم فرشته کوچولو را بدهد من بیاورم بالا...

علیزاده جونیور در آغوشم آرام گرفت و هم چنان که لبخند می زد، دست مینیاتوریش را پیش می آورد، با سبیلم بازی کند...

همین تاسوعا به وقت ناهار که خوشمزه ترین قیمه ی نذری دنیا را برایم آورد، بِهِش گفتم:
-آقای علی زاده ی عزیز! سپاس! نذرتان قبول...بفرمایید در خدمتت باشم...

امّا او فقط لبخندکی زد و با آن تی شرت سیاه که روی سینه اش
Don't give up♡
نقش بسته و بوت های سپید و جوراب آبی به پا، فقط برگشت، دوباره نیم نگاهی شیرین به من انداخت و تنداتند
از پله ها بالا رفت.../ هاشم حسینی، روزنوشت ها
چهاردهم تیرماه ۱۴۰۴
نهم ماه محرم ۱۴۴۷
July 05th, 2025