An underground memoir
باز هم دوباره سلام هَفکِل!/ هاشم حسینی
از خاطرات زیر خاکی که در دوره ی سردبیری روزنامه "روزان" و نشرِ ستون روزانه ی "دوباره سلام هفتکل!" امکان چاپشان نبود...✍️
۱
مختار و پاسبون کلُفتو
"ابولِ عشق"، فرزند کار بوده، نان آور خانواده و کمک حالِ پدر روشندلِ عارف مسلکش، آسِد علی اکبر که همسر وفادار و زحمتکشش، بی بی فاطمه مرادی، عاشقانه "اِ ی بَر" صدایش می زد...
ابول شاگرد شوفر شریفی هم بود، در گاراژ رُخ، مسئولیت پمپ روغن را هم به عهده داشت. در مطبِ دکتر بهبهانی پادویی هم می کرد و شب ها مواظب سلامتی دکتر بود که بیماری آسم داشت...
یک خارجی در سال های اولیه ی استخراج نفت که در بلندای تُل عاشقی، گُلف بازی می کرد و ابول پنج شش ساله کیف کلاب ها/ club و گوی ها را برایش حمل می کرد، او را اِی بی اِل/ABL صدا می زد...
ای بی اِل به بی خانمان های شهر: مختار، سُزی، مَم طاهر و آ پرویز/ خان در به در هم می رسید...
در آن سال ها، قاسم نجفی، سروان خوشنام کلانتریِ هفتکل بود و چند تن از هم شهریان را زیر چتر حمایتی خود داشت. چه خوشتر از آن که او را پسر بی بی سید شرف می دانستند...
یک شب که ابول عشق و گل مَمَد جوادی، رحیم فلوطیِ خیّاط، نصول و مزول داشتند ئیش تلَک می زدند، مختار پس از حمام دادن سُزی کور کنار شیرِ آب بازار، با دیدن سوان قاسم نجفی که به همراه سرهنگ گلشن داشت از جیپ پیاده می شد تا باهم گشتی در راسته ی بازار بزنند، به سراغ ابول آمد و با فرکانس زیر صدایش در حالتی که عصبانی می شد، گفت:
-ابون! اَبون...
-چته آمختار؟ نی بی نی/ نمی بینی دارُم شانس ئیارُم؟
-ابون! اَبون...بخت بُت، برو اُو پاسبون کلفته ی بزن...
-کی؟
-همُو پاسبون کُلُفته...
-او که عموزاده م جاسمه که آزارش به مورچه هم نی رسه...
مختار آهسته بغل گوش ابول تکرار کرد:
-مُ دِلُم ئی خا قفا بِش بزنی...
ابول پرسید:
-مگه تا حال مزاحمت شده؟
-نه، دِلُم ئی خا...
-چرا؟
-خیلی کلفته....
نیم روز بعد که بازار خلوت بود و دکاندارها چرت می زدند، کسی نمی دید که آن "پاسبون کلفته"، بسته ای لباس و جعبه ای شیرینی در دست به سراغِ مختار آمده، آن ها را تقدیمش می کند.
مختار با شک و ترسی ناشناخته نگاهش می کرد.
"پاسبون کلفته" پرسید:
-آ مختار! خوبی؟ خوشی؟!
مختار سرش را پایین انداخته بود، جوابش را نمی داد.
-آ مختار! مُ کِ ی تو را زدم؟ جواب بده!
مختار یک باره جعبه ی شیرینی و بسته ی لباس های اهدایی را به سوی "پاسبون کلفته" سُراند و گفت:
-یه روز مونِه ئی زنی...
-آخه چرا من باید تو را بزنم؟
-خُم نُنُم/ خودم نمی دونم...
"پاسبون کلفته" به خنده افتاده، دستی از سرِ محبت به شانه ی مختار زد و او را ترک کرد...
✋️