داستانی کوتاه از زندگی های در هم تنیده
Cats & Cakes
When the sun is shining, I go walking, deeply breathing.
This afternoon, one month to the coming Spring, when I was going to the Afra Park, beside the Milad Complex, where I'm living alone, I saw a Mama Cat with her three kittens, busy into a big cardboard box, behind the kiosk at the entrance square of this town.
I preferred to stay silent and watch this family. In spite of the father's absence, they behaved very happily.
Nearer, I noticed the box was full of the cakes.
There, the small window of the kiosk overlooked that side of the exit road. Inside, the shop keeper was busy. He was selling a cup of espresso, two packets of biscuit and a packet of cigarette to one truck driver.
And here, in front of my loving eyes, the four cats, having a big appetite were eating four cakes.
I believe the cakes which suited their taste, were very delicious.
My mouth was watering.
When they saw me, stopped eating and seemed afraid, but I waved my left hand eagerly.
-I'm your friend. Don't worry!
I told them in whisper and sending kisses.
-Thanks dear papa!
Nodding, they resumed eating...
After one hour, coming back, I saw the cats had finished their lunch and were lying on the dry concrete pavement, under the warm sunshine, relaxing.
Suddenly the shop keeper appeared. He wanted to empty the box, but found out that four packets were torn and eaten.
He got very angry and shoutet at the cats, but the cats as were licking their lips, laughed and waved their tails pleasantly...
The shopkeeper returned inside the
kiosk which was very cold and felt he was very lonely and nobody was waiting for him at home tonight.../ Hashem Hossaini
🐱🥮🐈🥯🐈🥯🐈🍰
برگردانِ داستانِ صوتیِ"گربه ها و کیک ها" در بالا👆
گربه ها و کیک ها
هنگامی که خورشید می درخشد، من هم چنان که عمیق نفس می کشم، به پیاده روی می روم.
امروز پسینگاه، یک ماه مانده به بهارِ در راه، هنگامی که داشتم به سویِ پارک اَفرا، بغل مجتمعِ میلاد، جایی که تنها زندگی می کنم می رفتم، مامان گربه و سه بچه اش را دیدم که درون یک جعبه ی بزرگ مقوایی، پشت یک کیوسکِ، در میدانِ ورودیِ این شهر مشغول بودند.
بهتر آن دیدم، خاموش بمانم و این خانواده را تماشا کنم. با وجودِ نبود پدر، آن ها رفتار شادمانه ای داشتند.
نزدیکتر، متوجه شدم که جعبه پر از کیک است.
آن طرف، پنجره ی کوچکِ کیوسک به سوی جاده ی خروجی باز می شد. درونش، فروشنده مشغول بود. او داشت یک فنجان اسپرِسو، دو پاکتِ بیسکوییت و یک پاکت سیگار را به یک راننده ی کامیون می فروخت.
و این طرف، در جلوی چشمان مشتاقِ من، چهار گربه با اشتهای تمام داشتند کیک ها را می خوردند. من بر این باورم کیک ها که به مذاق آن ها می چسبید، بسیار خوشمزه بودند. دهنم آب افتاده بود.
آن ها به دیدنِ من، از خوردن بازماندند و به نظرم ترسیدند. امّا من دستِ چپم را با شور و شوق بسیار برایشان تکان دادم.
-من دوستِ شما هستم. نگران نباشید!
من این را به نجوا گفتم و برایشان بوسه ها فرستادم.
-ممنون بابا جون!
آنها با تکان دادن سر، خوردن را از سرگرفتند.
پس از یک ساعت، هنگام برگشتن، دیدم که گربه ها ناهارشان را تمام کرده، رویِ پیاده روی بتونی خشک دراز کشیده، زیر آفتاب لم داده اند.
ناگهان فروشنده ظاهر شد. او می خواست جعبه را خالی کند؛ امّا متوجّه شد که چهار پاکت پاره و خورده شده اند.
او خیلی عصبانی شد و بر سرِ گربه ها فریاد کشید، امّا گربه ها هم چنان که داشتند لب هایشان را لیس می زدند، خندیدند و دم هایشان را با رضایت تکان دادند.
فروشنده به درون کیوسک برگشت که خیلی سرد بود و حس کرد خیلی تنهاست و هیچ کس امشب در خانه انتظارش را نمی کشد./ نویسنده، مترجم و خوانش: هاشم حسینی