Souvenirs/ A Short Story
سوغاتی ها
هنوز هوا تاریک است که اتوبوس به مقصد می رسد.
شاگرد راننده ی خواب آلود، اخم کنان بقچه و بشکه ی کوچک ترشی، اما سنگین با دسته ی لق پیرزن را که از درد مزمن پاها نفس نفس می زند و روی نیمکت محوطه ی خلوت پایانه نشسته؛ کنار کیف سفری و دو پلاستیکش می گذارد و می رود...
صدایی نمی آید.
پلک ها بسته اند و این جا، تا سحرخیزترین پرنده به جنب و جوش درآید و آن جا در خانه ی خالیِ پشت سر، پرنده ای به زیرِ چِکه چکّه ی شیر آب باغچه بیاید، زمان زیادی نمانده است.
■
+ نوشته شده در یکشنبه هفتم مرداد ۱۴۰۳ ساعت 19:29 توسط هاشم حسینی
|