سوغاتی ها

هنوز هوا تاریک است که اتوبوس به مقصد می رسد.

شاگرد راننده ی خواب آلود، اخم کنان بقچه و بشکه ی کوچک ترشی، اما سنگین با دسته ی لق پیرزن را که از درد مزمن پاها نفس نفس می زند و روی نیمکت محوطه ی خلوت پایانه نشسته؛ کنار کیف سفری و دو پلاستیکش می گذارد و می رود...

صدایی نمی آید.
پلک ها بسته اند و این جا، تا سحرخیزترین پرنده به جنب و جوش درآید و آن جا در خانه ی خالیِ پشت سر، پرنده ای به زیرِ چِکه چکّه ی شیر آب باغچه بیاید، زمان زیادی نمانده است.