اهواز: شهر بمباران شده

سکانس اول: جا شیر...جا شیر...جا شیر...

دومین روز اوکسین گردی است.
در سه راه خرمشهر، همراه با دوستِ جوانِ گیتار به کول که او هم می خواهد به فلکه ی چیتای زیتون برود، به سوی سواری های خطی می رویم. راننده ای ریزه و سیاه چرده با دیدن ما بانگ می زند: جا شیر.‌‌‌...جا شیر....جا شیر....
تصور می کنم با گویش خاص خود مقصد را اعلام می کند. اما نه، نزدیکتر که می شویم، "جاشیر" شفاف تر و محکم تر تکرار می شود.
- آقا! ما میدانِ چهار شیر می رویم.
سراپایمان را ورانداز می کند. بو می کشد با دو انگشت تلنگری به پشت دست من می زند و واپس می پرد: ببخشین! شما از مریخ میاین؟!
جوان با اعتماد به نفس پاسخش می دهد: نه، ما قلبمان این جا می تپه... من بچه ی زیتونم.
و شمرده شمرده مقصدمان را می گوید: چهار...شیر...چهار تا شیر.‌...
راننده، رو به رویش می ایستد. پوزخند می زند: شیری مَندِه مینه اهواز که هی شیر شیر ئی کنی؟!
- کجا بردنشون؟
- تُو قفس...
قهقه ای می زند: البته مُ شما را می برُم جاشون....جای شیرا....برای همی می گُم جا شیر....جا شیر...

پیاده می روم به سوی کارگاه زیر پل، مرد مهربان مرا به صحبت می کشد. اهل کجایی؟ اوکسین.
شگفت زده نگاهم می کند:اوکسین؟!
راحت می گویم: آره! شهر باستانی اوکسین.
- کجا هستش یی اوکسین؟
- مریخ!

خوش خیال به جستجو، می روم به سوی حوضچه ها، می گردم شاید شیرهای چهارجانب را ببینم. نمی یابم. برایش از شیرهای سنگی بختیاری می گویم: یادگارهای دلاوری...سرش را به تاَیید تکان می دهد. توضیح می دهم: هر جا باشم نمادهای رویاهایم پله پله پدیدار می شوند. هر پله نمادی از زادگاهم، طفولیت، نوجوانی و شهر جوانیم است. پا بر آن ها می گذارم، بالا می روم تا ایستاده بر ستیغ، به سوی ناکجاآبادی دیگر بال بزنم...
حدود ۴۰ سال پیش از این، دخترکانم را ۵ و ۳ ساله که شبِ پیش وعده داده بودم، پیاده از خیابان زمرّد زیتون به این جا می آوردم تا سوار شیرها شوند و بعدش بستنی بخرم، بیاورم آن ها با شیرها share کنند...
روجا می پرسد: بابا! چرا هرکدام یک طرف را نگاه می کنند؟
- آن ها چهار جانبِ شمال، جنوب، خاور و باختر شهر را می پایند.‌ هر کدام مراقب که دشمن نیاید و آن را ویران نکند...

به کوروش گردی، سوار پرایدی پوکیده ام.
راننده با اعصابی آش و لاش از میان گودال ها و گندابه ها می گذرد. عابرانِ بی خیال که لباس های شیک و پیک به تن دارند، از کنار این آثار جرم می گذرند؛ هر روز می گذرند و دم بر نمی آورند. کنار یک آژانس املاکی می ایستیم و به مردی اِشکم گونی که دم در آن ایستاده و تسبیح درازی در دست دارد، روز به خیر گفته و به گودال اشاره می کنم. می پرسم: جناب! اهواز بمباران شده؟!
کمی جلوتر می آید. کله اش را کج می کند:
- کجا؟ کی؟
به گودال های پیش رویش اشاره می کنیم...
سر را به نشانه ی بی اطلاعی تکان می دهد...
دست که به وداع تکان می دهم، راننده ی عصبانی رو به او می غرّد: ساعت خواب!

پیاده می شوم. بوی تند فاضلاب فضا را انباشته، حالت تهوع دارم. با شتاب راه می افتم، زودتر خود را به فضای بسته برسانم.
مادری سالمند که کلی تره بار خریده، رو به کوچه ی بعدی می رود. بخشی از بار را از دستش می گیرم. در مسیر موضوع پیش می روم: خیابان های پر دست انداز و گودال، این همه آشغال، آپارتمان های پر از اشکالات مهندسی تسهیلاتی، جریان آزادِ خروجی مستراح ها در کوچه ها و بلوارها... با حوصله گوش می کند. دم در خانه اش می گوید: به این ها که گفتید، بی عاری را هم اضافه کنید..."کوی ملت" را مدبرانه به این ها عادت داده اند.../ هاشم حسینی، بیست و چهار روز مانده تا نوروز ۱۴۰۲
Friday:
Feb. 24th, 2023