A Sort Story: The Gift
هدیه
یک سال پس از ازدواج زوجِ عاشق، کارخانه تعطیل شد. پس اندازها ته کشید. زن برای پرداخت کرایه و دیگر مخارج کمرشکن، طلاجات خود را در اختیار مرد گذاشت بفروشد...
مرد که کارش مکانیکِ واحد تعمیرات بود، هر روز به این در و آن در می زد، شغلی پیدا کند. صبح زود بیرون می رفت، اما غروب، خسته، فرسوده و دست خالی بر می گشت.
با این حال، زن هوای او را داشت، دلداریش می داد و محبت را که مغذی ترین مایه ی حیات است به او می خوراند.
- عزیزم! مهم نیست ما فقیرتر و فقرتر می شیم. موضوع ارزشمند و پایان ناپذیر عشق ماست...
چند شب پیش که آن دو برهنه، کنار هم در بستر دراز کشیده و زن گیسویِ بلند و خوشبویش را مانند ابری پر خیر و برکت بر سر و روی مرد پخش کرده بود، خبر تازه ای را به مردش داد. دستش را گرفت و بر سطحِ شکم برآمده ی خود کشید. موجود ناپیدای بی حرکت تا چند روز پیش، اکنون آن زیر داشت وول می خورد.
با بغضِ شوق گفت:
- حالا دیگه داره خودشُ نشون می ده!
مرد ذوق کرد:
- ای ناقلا! می خواد بره خیابون!
و چنان هیجان زده شد که گوشش را بر آن نقطه چسباند. ذوق زده دست زن را گرفت، به سوی خود کشید و چند بار بر آن بوسه زد...
زن اما نتوانست نگرانیش را پنهان کند:
- عزیزم همه چیز گرون و گرون تر شده...
- نگران نباش... مطمئنم همین روزها کار پیدا می کنم...
مرد سر را در آن یال ابریشمی فرو برده، به گوشه و کنارش بوسه می زد.
زن با لحنی ناراحت، اما دلسوزانه گفت:
- باید از بعضی هزینه ها کم کنیم...
- خودت را نگران نکن...
- بعضی اقلام غیر خوراکی ضروری نیستند...خیلی گرون شده ن...
- چی مثلن؟
- لوازم آرایش...یا این شامپوی خارجی...
مرد که خرمن مو را چنگ زده و به صورت خود می کشید، ناباورانه او را نگاه کرد.
زن مِن مِن کرد ولی آخر حرفش را زد
- شامپوی اصل این موهام دیگه گیر نمیاد...دوست آرایشگرم هشدار داده مواظب برندهای تقلبی باشم...باعث ریزش می شن...
مرد با صدای گرفته ای پرسید:
- خب، می خوای چه کار کنی؟
زن خندید:
- بی خیال!
کف دست مرد را دوباره کشاند بر سطح برآمده ی داغ که آن زیر، موجود سراپاگوش داشت ضربه های حاضر باش می زد.
دوباره صبح می شود.
همان طور که آفتاب باید طلوع کند، زندگی هم ادامه می یابد.
امروز هم مرد مصممانه تر با جعبه ابزارش بیرون می رود. او به بقای سه نفر می اندیشد: همسرش، جنین در حال بزرگ شدن و خودش که باید حداکثر تلاشش را برای آن دو انجام دهد.
ساعتی پس از رفتن او، زن هم برای خرید مواد خوراکی خانه را ترک می کند. در خیابان، دوباره برای بار چندم در هفته ی گذشته، چشمش به آگهی وسوسه برانگیز چسبیده به تیر چراغ برق می افتد:
[خریدار مو سر، با قیمت عالی...
موی بالای ۵۰ سانتی متر، طبیعی و رنگی...
کوتاه کردن رایگان و در محل...]
در یک لحظه تصمیمش را عملی می کند. کوتاه کردن گیسوی پر درد سر که در این مدت درازتر شده و هزینه زیادی می برد..آن هم با این شامپوهای تقلبی...شیوع شپش...
بی اختیار راه کج می کند.
- پس کوتاهش می کنم. با پولش پدر بچه مُ خوشحال می کنم...
معطل نمی کند. به شماره ی داده شده زنگ می زند.
صدای اطمینان بخشی او را مصمم تر می کند:
- اتفاقن نزدیک شما هستم در خیابان...تشریف بیاورید...
می رود.
وارد می شود.
روی صندلی آرایشگاه می نشیند. و قیچی خوشدست آرایشگر کار خود را می کند.
تمام.
به آینه که نگاه می کند، خود را نمی شناسد. زن جوانِ جذابی که نگاه جدی و تا حدی خندان دارد به او خیره شده است.
پاکت پول را بر می دارد و با سرعت بیرون می رود...
سر راه از پیرمرد دستفروش یک جفت جوراب پشم شتری برای مردش می خرد که در این روزهای یخبندان بیرون می رود.
مرد دیر کرده است.
نگاهی به ساعت دیواری می اندازد:
۰۹:۲۰ شب.
- هر شب، دیرِ دیر، دیگه ساعت هفت خونه بود...تلفنش هم خاموشه...جایی دیگه نداره توی این شهرِ غریب...امشب هوا چهار پنج درجه زیر صفره...
تلفن همراه در دست، از آشپزخانه بیرون می آید.
با موجود بی قرار درونش درد دل می کند:
- نگرانِ بابات هستم، چرا دیر کرده، زنگ هم نزده؟
چیزی یادش می آید دوباره به درون آشپزخانه بر می گردد.
با نگرانی شعله های گاز را خاموش می کند. چی شده؟
می رود کنار پنجره و به خیابان نگاهی می اندازد. عابری و خودرویی دیده نمی شود.
خودش را این ور و آن ور، مشغول می کند. آخر سر، به جلوی آینه می رود.
- چی شده؟ خب میاد...
به لاله های گوشش دست می کشد.
- موهای کوتاه بِهِت میاد...
می رود روی تخت دراز می کشد.
ناگهان تلفنش زنگ می خورد.
از جا می پرد. گوشی را از لبه ی تخت بر می دارد. صدای آرام مرد را می شنود:
- عزیزم دارم میام...خبر خوش!
آن چنان غافلگیر و سراپا گوش است که زبانش بند آمده...
صدای چرخیدن کلید سویچی، او را به آن سو می کشاند.
مرد در چارچوب ظاهر می شود. خسته به نظر می رسد. اول نگاهی ناباور دارد.
می پرسد:
- ببخشید بانوی خوشگلِ مو کوتاه! شما همان مادر بچه ی من هستید؟
زن لبخند می زند و او را در آغوش می کشد. مرد بسته ای را که پر از اجناس خریداری شده و تا حدی سنگین است، به دست زن می دهد.
وقتی می گوید خیلی گشنشه، زن او را وا می دارد برود لباس عوض کند، سر و صورت بشوید و بیاید پشت میز آشپزخانه بنشیند. و خود به سرعت دست به کار چیدن ظرف های شام می شود.
- ساعت یازده اومدی...بگو چه کار می کردی؟
- کار پیدا کردم...تاسیسات و برق کشی یک خانه ی اعیانی توی کوه...کلی پول به حسابم ریختند، جنس بخرم...همراه با حقوق یک ماه، پیش...تا چند ماه آن جا مشغولم...منو ببخش نگرانت کردم...نمی دانم چرا اونجا خط نمی داد...خلاصه، خیلی سرم شلوغ بود...
مرد در اتاق خواب چشمش به جوراب های تازه که می افتد، آن ها را بر می دارد. می بوسد و می برد روی صندلی می گذارد فردا صبح بپوشد.
به سوی میز آشپزخانه که خیز بر می دارد، دم در می ایستد. زن که اجناس خریداریِ او را یکی یکی در آورده روی پیشخوان چیده، چشمش به شامپوی برند اصلی مویش که می خورد، با تعجب به آن خیره می شود. دستی به موی خود می کشد. چشمانش به اشک می نشیند. به سراغ مرد، سریع بیرون می آید. او را که بر درگاه می بیند، با بغض می پرسد:
- عزیزم! این چه کاری بود کردی؟
منتظر پاسخ مرد نمی ماند:
- نمی خواستی موهامُ کوتاه کنم؟
مرد می خندد:
- در میان!
زن سرش را تکان می دهد. گریه اش گرفته، اما تکان های درون او را می خنداند.
مرد با ولع مشغول خوردن شده است. زن بی حرکت او را نگاه می کند.
- چرا غذا نمی خوری؟
زن خیره می ماند.
- باز چی شده؟ انگار می خوای چیزی بگی؟
زن حالت مردّدی دارد.
- خب بگو! تا من هم غذامُ با اشتها تمام کنم...
زن دل به دریا می زند:
- حالا که کار پیدا کردی...
کمی آب می نوشد.
- می خواستم با اجازه ت...
مرد قاشق پر شده را به سوی دهان می برد:
- اجازه ی ما، یعنی منُ بچه مان دست ملکه است!
- خب! اگه موافقی پولِ موهامُ می خوام بذارم روی پول جمع شده ی مادرای دیگه تُو این مجموعه که می خوان آخر هفته آش نذری درست کنند...
- خیلی خوبه...من هم موافقم..
- آره...نذر کردیم که زندانیا به خواست خدا آزاد بشن... گناه دارن...
- چه فکر و برنامه ی خوبی...
دست پیش می آورد و دست زن را می گیرد و می بوسد.
- حالا که این طوره، من هم با اجازه ت پیشنهادی دارم!
- چه پیشنهادی؟!
- می خواستم چند ماه بعد با تو بگم، اما حالا وقتشه...
زن سرش را جلو می آورد:
- زود بگو طاقت ندارم...
- دارم می گم!
مرد بلند می شود. می آید آن سوی میز. پشت صندلی زن می ایستد. خم می شود. دست پیش می برد.
- موضوع ایشونه! اسمش.
با اجازه ی خودت و خودش، دوست دارم نامِ یکی از عزیزانِ شهیدمان را روش بذاریم...
- وای دا! چه پیشنهادی!
می خواهد بلند شود، مرد نمی گذارد، کله اش را در بغل می گیرد.
زن با حالت اشک و شوق زمزمه می کند:
- ممنون...ممنون...
مرد سخنش را قطع می کند:
- حالا ببینیم خودش چی می گه...راضیه، راضی نیست...
دست بر سطح اقیانوس قرار می گیرد.
هر دو منتظر می مانند.
ناگهان ماهی پر جنب و جوش می آید، نوک می زند و دور می شود. زن جیغ شوق می کشد. دوباره ماهی می آید می زند و می رود...
- وای!
مرد باز هم منتظر می ماند. / هاشم حسینی