Abadanian Kid, Part 19
پیش به سویِ ناهار اوبادانی
🕊🎖✍
فصل نوزدهمِ رمان در دست انتشارِ "بِچِ ی اوبادان"
🌷
دایی که دارد به سوی آشپزخانه می رود، زیر لب آخرین جمله را زمزمه می کند:
"...دانکو! خیلی کار داریم..."
با او همراه می شوم. سر را بر می گرداند:
- خب، جناب دانکوی ظهور کرده پس از پنجاه و پنج سال!
بگو ببینم از بعدِ عامو عبودیِ زندانی در اوبادان دیگه چی می دونی؟
- از اون جا به بعدش، نوار مغزیم خالیه...هیچی نشون نمی ده...بابام بازنشسته که شد، سال چهل، به شهر کوچکِ هفتکل نقل مکان کردیم...نشستم کلاس اول دبستان آسماری...
دایی سر را تکان می دهد:
- و من رفتم کلاس هفتم دبیرستان رازی اوبادان...
دیگر چیزی نمی گوید. منتظر می مانم روایتِ بعد از دستگیری، زندانی شدن و آخر و عاقبتِ عامو عبودی را دامه دهد. نمی دهد. فکرش جای دیگریست.
وارد آشپزخانه می شویم. می خواهد ترتیب ناهار را بدهد.
می پرسم:
- آقا لفته از چه غذایی بیشتر از همه خوشش میاد؟
- حَشُو! ماهی یا مرغ شکم گرفته...
می ایستد. انگشت اشاره اش را رو به من می گیرد:
- لفته نصفش سرِ باباش رفته که جوونمرگ شد... نصفِ دیگه ش سرِ دَدَم...از ماهی حشو/ شکم گرفته ی تنوری خوشش میاد...سوپِ مورد علاقه ش آب ترشیه، دانه های انار، ناردونگ...ننه ش می گه لفته نصفش بختیاریه، نصفش عرب...
درِ یخچال را باز می کند. ظرف کریستالی را که در آن دو ماهی شوریده سایز متوسطِ به خوبی ادویه خور شده قرار دارد، بیرون می کشد.
کاسه ی کریستال آب تمر را هم به سرِ میز آشپزی می آورد.
این هم ظرف سبزی...
- حالا وقتشه شکم هاشان را از سبزی مخصوص پر کنیم...
نگاهم می کند به خنده:
- فامیل نزدیک! اون دو تا توری کباب را بیار...
می آورم و کنجکاوانه می پرسم:
- چی تو این شیشه شکم گنده هست؟
- ربِ نار ...محصول بَلَواس...با خودمون می بریمش پاتوقِ خان مقتدر، آقای لفته ی اوبادانی تا از اون بریزه روی برش های ماهی برشته و نوش جان کنه....
منتظرم رویدادهای زندگیِ عبودی سیاه، عاموی آبادانی ها را بشنوم. چیزی نمی گوید.
دست به کارِ پر کردن شکم ماهی ها با سبزیِ مخصوص و پیاز خُرد شده، کشمش و گردو می شود...
روند آشپزی را با مهارت و بی شتاب انجام می دهد.
یک مرتبه، آن پرسش سمج در ذهنم نمی ماند، روی زبانم میاد:
- آقا! از آخر و عاقبت عبودی سیاه بگو!
سر بر می گردد، خاموش، با نگاهی پر از پرسش.
به سوی فر می رود و آتش را می گیراند.
ناهار را که عطر ادویه های آبادان می دهد رو به راه کرده است.
می دانم چند دقیقه دیگر باید راه بیفتیم برویم سراغ لفته، ناهار را همراه با لحن شیرین او بگواریم. اما بعدِ عبودی ناگفته مانده...
استارت.
خیابان ها خمیازه می کشند.
پیکاب قبراق و چالاک پیش می رود، دور می زند. می رود و می رود تا جلوی دکان می رسیم. تابلویی بر سر درش می درخشد، خوشامد می گوید:
سُفره اوبادانیا
ترمز دستی کشیده می شود:
- بریم داخل...ناهار که خوردیم، بقیه ی زندگیِ آقا عبودی از زندان اوبادان تا پناهگاهش بوشهر را برای خودت و لفته تعریف می کنم...
ادامه دارد...