Abadanian Kid, Part 16
عبودی سیاه و رفقاش در بلک لیست استعمار نفت
🦕✍
فصل شانزدهمِ رمانِ در دست انتشارِ "بِچِ ی اوبادان"
■○■
لیوان هامان از شربت سرخ خدا اهدا خالی مانده، اما ناگفته های دلمان بسیار...
رینگه ی تلفن ما را به اکنونه ی مکان برمی گرداند.
صدا را می شنوم:
- دایی!
- هان لفته جان!
- شما کی می یِن این جا؟
- حدود ساعت دو، با ناهار مُضیفی!
- خوبه...خوبه...دایی!
- ها جونوم؟
- ئی سه تا قاب عکسا را کجا بزنوم؟
- بالاسرت که جلوت میز ترازو و حساب کتابه...
- همی حالا، هنو نشده، یِه غلو کَرَجی با نوه ش اومده ن برِی خرید...
- خب؟
- چشِش افتاده به قاب عکسا، می گه دوتاشونه میشناسوم، یکیشونه نه....
- دو تاش کیه؟
- می گه: "پرویز خان دهداری را می شناسوم، بِچه بودم بغل زمین توپ جمع کنش بودوم...عشقوم این بود، نگام کنه بگه 'سپاس پهلوون!' "
- اون یکیش کیه؟
- خالو نجف!
- چه خوب...
- دایی!
- ها لفته جان؟
- می گه: "سوُمی غریبیه برام..." حَلا هنوو نرفته...قاب عکس را گرفته بغل...وِل کن نیس!
- چِشِه؟
- می گه: "لفته! در تعجبوم چه طور می گی ئی آقا عامو تامِ تِه، اوبادانی بوده، اما تو هیچی در باره ش نمی دونی...
- گوشی را بده دستش براش کمی روایت کنم...
- چشم دایی...اما یه مُ یه فکری داروم...
- چی؟
- تا یادوم نرفته، به آقا دبیر بگو چند خط درشت بنویسه، آماده کنه بزنیم زیر قاب عکسا، در معرفیشون؛ مشتریا هِ ی نپرسن ئی کیه اون کیه، چه کاره بودن تو شهر خوبان، اوبادان...
- حتمن آقا دبیر که دیگه فامیلمون شده! می نویسشون و میارشون...حَلا گوشی را بده دست ئی غُلُو تا براش مختصر و مفید توضیح بدوم عامو تامِت، عبودی سیاه کی بوده...
- چشم دایی...خالو! بفرما! داییمه، می خواد برات بگه عامو تام مُ کی بوده....
دایی نگاهم می کند و سر می جنباند... صدای سلام علیک را می شنوم. طرف تبریک می گوید که ئی دکون بِ چِ ی اوبادان واز شده اینجا...
دایی شروع می کند:
- ...خوشحالوم اینو می شنفوم هم شهری... چن ساله این جایی خالو؟...سی و چند سال؟ اوووه! سر هم می زنی زادگاه ت؟ آفرین...زیارت ننه بوا؟ مرحبا! چی؟ داییت...در سینما رکس؟ وای...خب گوش کن خالو! این جوانمرد زنده یاد که قاب عکسش جلوی تو هست، لوطی سیاسی دهه های ۲۰ و ۳۰، ۴۰ و ۵۰ شمسی اوبادان بود...نسل منقرض...
آن هم در شرایطی که به قول تاریخنگاران ناوابسته شهرمان، این "پایتخت نفت و معرفت" زیر پروژکتورهای شبانه روز استعمار پیر" بود.
محبوبیت لوطی "عبودی سیاه" برآمده از دو نیروی اجتماعی بود:
سندیکالیست ها و تهیدستان...
او از تجارِ وارد کننده ی اجناس که صاحب لنج و مغازه بودند، "حق حساب" می گرفت و به خانواده های محروم می رساند. از سوی دیگه، فراری های سیاسی را از طریق لنج ها به بیرون می پراند...البته در آن سال ها، لوطی های دیگری هم مانند غلام خنجری، قربون کچل، مصطفا ریش و پهلوون ماهر هم حضور داشتند...
نیروهای امنیتی در پی فرصت می گشتند تا به قولی، زمینه های رشد کلاه مخملی ها، لوفرها(loafer)، چاقوکش ها، تلکه گیرها و حسینیه دارهایی را بگیرند که زیر بلیطشان نبودند. البته از دوب/ جنده خونه و تریاک فروش ها محافظت می کردند...
اون سال ها اوبادان پاتوق اهل کار از سراسر ایران و حتا کشورهای دیگر شده بود...
پس از کودتای سی و دو، سرهنگ پهلوان به خوزستان آمد تا پروژه ی "پاکسازی شهر از نخاله ها" را با موفقیت به پایان برساند. او و نیروهای ورزیده ی مسلح در اختیارش که به انواع سلاح سرد و گرم مجهز بودند، هر که را می دیدند که پاشنه ی کفشاشُ خوابانده، دستگیر، پاشنه را با چاقو می بریدند و او را در بازار می گرداندند. کُتی را که روی شانه کسی بود، می گرفتند و آستین هایش را می بریدند...
از اواخر دهه ی ۴۰ تا اواسط دهه ی ۵۰ شمسی، اوضاع اوبادان به دست دو نیروی موازی افتاده بود که از یک مرکز دستور می گرفتند با چهره و زبان متفاوت؛ اما هدف مشترک: یکی نیروی سرکوب مخالفان سلطنت و دیگری: نیروی دینی مخالف سلطنت که از دستگیری ملحدان و کفار توسط نیروی سرکوب راضی بود...اینان در دبیرستان های آبادان از حریم امن برخوردار بودند، شمار قابل توجه ای از دانش آموزان را جذب کرده و در رادیو برنامه های به ظاهر مترقیانه اجراء می کردند و ساز مخالف می زدند...کم کم دستگیری ها زیاد شد....
در این شرایط بود که دور و بر "عبودی سیاه" خالی ، ماند.
و یک شب که او داشت با خیال راحت از خیاطی "گلابتون" می زد بیرون بره خونه ش...از دو جهت مخالف خیابون، یک جیب با دو موتور سوار اسکورتش، از این ور؛ و یک لِبِل لاری از اون ور، اومدند طرفش...تا خواست بجنبه و هفت تیرش را از جیب عقب شلوار بکشه بیرون، نگرش داره آماده ی شلیک در دست چپ و رینگ بوکس را از جیب اور کت در بیاره، بگیره توی اون دست؛ امنیتی هامثل مور و ملخ ریختند رُو سرش...
ادامه دارد