بی بی گل! کجایی؟/ فصل هفتمِ
رمان "بِ چِ ی اوبادان"

لفته ذوق زده با انگشت به خانه ی ویلایی اشاره می کند:
- رسیدیم!
شورولت بغل در کوچکِ چوبی می ایستد:
- شما بفرمایید تا مُ ماشینو از در گاراژرو بیارُم داخل...
لفته با قابلمه ی آش که از آن رایحه ی چرب و پر ادویه بیرون می زند، پیاده می شود.
- آقای دبیر! دردت، بیو با ئی کلید درُ واز کن...
در را که می گشایم، با شتاب قابلمه را به درون هل می دهد و جَلد، به سراغ نان ها می رود. باز بر می گردد و مشمای قابلمه های قلیه ماهی و برنج دیشب را بیرون می آورد. از درون آن، جرینگه ی برخورد شیئی شیشه ای با بدنه ی فلزی به گوش می رسد.
- آقا دبیر! بفرما...نه ...نه...اول شما...
وارد می شوم. بوی خوش ناشناخته ای که در فضای پاک خانه ته نشین شده، به مشامم می خورد.
    بر دیوار رو به روی هال، تابلوی رنگیِ  یک گور و شیر سنگی اش دیده می شود.
- آقای دبیر! این ها را با هم ببریم آشپزخونه...مُ باید هر بار، تا وارد ئی خونه شدوم، به دستور زن دایی، "بی بی گل"، دوش بگیروم...شما هم دسُ و روتونُ بشورین...ببخشیدا !
جلوتر از من تند و تیز به سوی آشپزخانه هروله می رود‌.
من هم پشت سرش مشمای دسته دار را پیش می برم.
به سمت چپ که می پیچد، می گوید:
- زن دایی سلام! امروز یک مهمون عزیز آوردیم خونه ت!
گام ها را تندتر بر می دارم.
می پیچم.
می ایستم. کسی را نمی بینم.
پس زن دایی ش کجاست؟
لفته داخل آشپزخانه ی اوپن است و از زن داییش خبری نیست.
قابلمه ی آش روی شعله ی ملایم گاز گذاشته شده است. لفته از آن طرف، به سویی رفته تا دوش بگیرد.
همه چیز مرتب و پاکیزه است. رد شُرشُرِ آب حمام را می گیرم. به سوی شیر آب میروم. دست و رو را می شویم. 
بیرون می آیم.
دایی هنوز وارد نشده است. نگاهم از سردرگمی بیرون آمده و با دقت اشیاء دور و بر را وارسی می کند. سالن پذیرایی مبله، دارای دو پنجره رو به حیاط درختدار و کرت های گل  و سبزیجات است. دیوار سمت چب دو قسمت شده: یک قسمت، بوفه ی ظرف های کریستال است که دو قفسه اش به لیوان های پایه دار در اندازه های مختلف اختصاص داده شده است. کنار آن هم، کتابخانه ای جمع و جور دیده می شود اشتهاء برانگیز.
    پای قفسه های پر از کتاب،  یک صندلی تاشوی ارج را می بینم. بر پشتی آن، قاب عکسِ یک پرنده ی بال کشیده به اوج و گلدان مینا قرار دارد.
بر رویه بالای قفسه های کتاب، قاب عکس بزرگی از دایی و زنِ خوش بر و رویی خندان به من خوشامد می گوید. از بالا تا پایین، عطف کتاب ها را یکی یکی می چِشم.
یکی از کتاب ها توجه ام را جلب می کند:
"سفر به سرزمین دلاوران" نگاشته ی مریان سی کوپر...‌
هنوز اجازه نگرفته ام برای رفع عطشِ کنجکاوی، آن را بیرون بکشم و برگ بزنم، کمی از آن را بگوارم!
- خوش آمدی آقای دبیر!
سر را بر می گردانم. دایی هم لباس عوض کرده، جوانتر می نماید. چند شاخه گل رُز به رنگ های سپید، صورتی، سرخ و آبی در دست دارد.
- توی حیاط، کارگاه چوب برای خودم راه انداخته م...همان جا هم دوش گرفتم و لباس عوض کردم...

منتظرم همسرش پا به درون بگذارد، اما نه  خبری نیست. ادامه می دهد:
- خب، وقتشه درس شیرین آش را شروع کنیم...قهوه یا چای؟ هر کدام را دوست داشته باشی، حاضر می شه...لفته! لفته! دایی جان! داری چه کار می کنی؟! زیر دوش شیرجه می ری کجا؟ بیو که گشنه ایم...دبیرجانت را گشنه و لب خشک رها کردی، رفتی آب بازی!؟
شر شر آب قطع شده، اما از لفته خبری نیست.
   دایی با احترام یک زایر، در برابر صندلی می ایستد. خم می شود. لب هایش می جنبد.  گل ها را در گلدان می گذارد و بی آن که سر را رو به من برگرداند، به سراغ قابلمه ی آش می رود. کتری را روی اجاق می گذارد. قهوه جوش را راه می اندازد. ظرف ها را روی میز وسط آشپزخانه می چیند.
پس همسرش کو؟ مگر نه آن که لفته در بدو ورود به زن داییش سلام کرد؟
نگاهم به سوی قفسه ی کتاب ها، صندلی، پرنده و گلدان پر می کشد...
💌💐🕊
ادامه دارد.
فردا شنبه ی ایرانی، با "بِ چِ ی اوبادان"، همین جا!