Abadanian Kid, Part 6
خانواده/فصل ششم
رمانِ "بِ چِ ی اوبادان"
لفته دکمه را که می زند، در بالا می رود. سر را رو به بیرون خم می کند. پلک ها را چند بار به هم فشار می دهد. نگاهی به خیابان می اندازد. قابلمه های خالی را با قفل گنده در مشمای دسته دار می گذارد. سر را به درون مغازه بر می گرداند. چیزی نمی گوید. می رود بیرون می ایستد. نگاهی به آسمان می اندازد. به شورولت خیره می شود.
درون تاریکیِ مغازه، دایی آهسته به من می گوید:
- خوب احضارشون کردی...
- من خواستم خوبی های فراموش شده، عشق های بی شیله پیله را احضار کنم...
- و چه پایان خوشی!
کنار می کشم، برود بیرون. پیکر بلند بالای پهلوانی، بی هیچ شتابی به بیرون گام بر می دارد.
نگاهی به شورولت می اندازد، به سویش دست تکان می دهد:
- رخشِ وفادار...سلام!
با لفته پچ پچ می کند.
می آیم نزدیک آن ها.
لفته خمیازه کشان لبخند می زند:
- دایی! دردت! ساعت چنده صبحه؟
- پنج اِلا ربع.
شماره های فسفری ساعت وِست اِند واچ در روشنایی بی رمق خیابان می درخشند.
دایی که از او جدا می شود، سلانه سلانه می رود تا شورولت را روشن کند، بلوط ستبر و سربلند، هم چنان که تاریکی را پس می زند، هاله ی شیری رنگی دور او مایه می بندد.
لفته دکمه ی پایین آمدن در را فشار می دهد. قفل در دست که پای آن خم می شود، از دهنم می پرد:
- لفته احضار چه طور بود؟
- عالی! اما مُ دلوم برا عبدول حلیم می سوزه...به سُعاد نرسید...تُف به حرومزاده هایی که بین دلا دیوار می بندن...اما بر عکس، اون آمریکاییه...
- ارنست همینگوی؟
- ها. اسمش هم سخته! خدا بیامرز، هر دفعه با یکی می پرید! البت، آدم با حالی بود...اما عامو بنان...به قول ابول جونکی: کَلو صداشُم! حرف نداشت...چه عمر با عزتی، دلِ ایرانِ تا ابد کیفور کرد و رفت...اما قسمت بُوام کم بود...زیاد نشونش ندادی...
سرِ پا می ایستد:
- آقا دبیر! دردت، می تونوم دو تا خواهش اَزِت کنوم؟
- بفرما جانم!
- همی پن شنبه پسین، می خوام به یاد بوام که ننه م می گفت خیلی رنگینک دوس داشت، سُور رنگینک بِدُم، دو تا سینی گنده، عابرا بخورن، حال کنن...
- چه خوب! من هم رنگینک خیلی دوست دارم...
نگاهِ اعتراض آمیزی به من می اندازد. سکوت می کند. لب ها را به هم می فشارد. اخمی به گوشه ی لب هایش می نشیند.
اگزوز شورولت که سینه صاف می کند، نگاهش به آن سو می رود که راه افتاده، دارد عرض خیابان را نیم دایره ای می زند.
- خب، می گفتی لفته جان! دو کار داشتی، باید چه کار کنم؟
شورولت با صلابت می آید و چند گام رو به روی ما می ایستد.
چهره ی دایی پشت فرمان، متکاثر است: بنان اندیشمند...همینگوی ناراضی...عبدول حلیم اندوهگین...
در را باز می کند:
- آقای دبیر! بفرما جلو بشین.
سوار می شویم. شورولت راه می افتد. به دور و بر نگاهی می اندازم. کم کم شهر را روشنایی کم رنگی می پوشاند. دایی دکمه ی ضبط را می زند:
هر سو که نظر کردم
هر جا که سفر کردم...تو همسفرم بودی...
غوغای تو برپا بود...
حس خوشی پلک های خسته ام را مرهم می کشد. لفته خاموش مانده؛ دایی از آیینه او را زیر نظر می گیرد. با نگاهی به لبخند، اما لحنی جدی و محکم می گوید:
- ما دیگه یه خونواده ایم...داریم آقا دبیر عزیزت را می بریم خونه ی خودمون...خیره!
- دایی جون! منظورت از خونواده، کیان؟
- تو، مُ، خواهر مُ و آقا دبیر...
- دایی! مگه تو چنتا خواهر داری مُ خبر نداشتوم؟
- فکرتِ خراب نکن عزیزِ دایی...
- دایی! دردت، خُ اقَلَن اسم ئی خواهرتِ بگو...
- چه کارش داری؟
- خُ نامِ عمه عزیزِمُ نباد بدونوم؟
- با آقا دبیر، برسیم خونه بِهِت می گم. حَلا تو از آش اوبادان بگو! خیلی گشنه ایم ئی اول صُب!
لفته ذوق زده می گوید:
- دایی! په بپیچ چپ، بریم سراغ "رمو آشی"...نونوایی هم بغلشه...
چراغ های آشکده روشن است. دو سه نفر بیرون، با عجله دارند آش می خورند.
لفته پیاده می شود. به آن سو می شتابد. برایشان دست تکان می دهد. رو به روی میزشان می ایستد. لب هایش می جنبد. آن ها هم سر تکان می دهند. یکی، پیرمردِ ریش برفی، کاسک به سر، لقمه می زند و به دست لفته می دهد. او آن را می گیرد و به درون دهان می برد.
ادامه دارد.