Grannies/ Part 6
...دالوها/ بخش شیشوم
👇
هر چه کاشتیم، نَوَرداشتیم
خسته واویدیم، دست ورداشتیم! 👆
شام که به پایان می رسد، آ مرداس نگاهی به بی بی، قاب عکس شوهرش آ بختیار که روی میز، به تُنگ تکیه داده شده، جونمراد و من می اندازد. اورا کوهی می بینم خاموش، ابروان پرپشت، برف کوهسار را می مانند و چشم ها دو عقاب پر غرور که بیرون را می پایند...
کم کمپژواکی در تنگه ها می پیچد. رخش می آید و بی سوار می ایستد. ما سراپا چشم و گوشیم...
آ مرداس از مرگ رستم به دست نابرادریش شغاد می گوید...
زگیتی همه مرگ را زاده ایم...
اما چرا پهلوان دچار غرور شد و حتا هشدار رخش را هم جدی نگرفت که سم بر زمین می کوفت که چاه در راهست؟
به چیزی که آید کسی را زمان/بپیچد دلش، گور گردد گمان... ...پهلوان در تله ی مرگ می افتد و فردوسی در سوکش چنین فریاد بر می آورد:
گَوا! شیر گیرا! یلا! مهترا ! >دلاور>جهاندار گُنداورا!>کجات آن دلیری و مردانگی؟>کجات آن بزرگی و فرزانگی؟>کجات آن دل و رای روشن روان؟>کجات آن بَر بُرز و یال گران؟>کجات آن بزرگ اژدهافش درفش؟ کجا تیر و کوپال و تیغ بنفش؟> نماندی به گیتی و رفتی به خاک...>که بادا سر دشمنت در مغاک...
آ مرداس نمی تواند ادامه دهد. چشمان خیس را در دستمال پنهان می کند...صدای هق هق بی بی شنیده می شود. جونمراد از خود بی اختیار پی او را با شعری از سیاوش کسرایی در وزن شاهنامه و در همین حال و احوال می گیرد: بدی آمد و نیکی از یاد برد> درخت گل سرخ را باد برد>هیاهوی مردانه رامش گرفت> سراپرده ی عشق آتش گرفت> گر آوا در این شهرِ آرام بود>سرود شهیدان ناکام بود> سمند بسی گرد از راه ماند>بسی بیژن مهر در چاه ماند>سیاووش ها کشت افراسیاب> ولیکن تکانی نخورد آب از آب> دریغا ز رستم که در جوش نیست> مگر یاد خون سیاووش نیست؟
بی بی می نالد:
ای داد، ای امداد...
شب به نیمه رسیده، اما گاگریوه پایانی ندارد.... آمرداس می گوید:
هیچ دلُم نیخا بیام شهر...هر جا رو ایکونوم چال غم جلومه... ندونوم ئی مردم چشون واوی...
جونمراد آهی می کشد:
- حکایتشون مثل بُنکُو شاهقارونه که گفتند: هر چه کاشتیم برداشت نکردیم، ئی مدت بلائی سرمون آوردند که خسته شدیم از ادامه کار، دست کشیدیم...
- رحمت به شیر پاکِت جونمراد! مغز حرفِ درآوردی...
جونمراد لبخندی می زند و موقعیت را مناسب می بیند که بپرسد:
- خان! دوماد کافلونی که دست ات را گرفت و بردت به مجلس چه گفت؟
آ مرداس لیوانرا سر می کشد، لبخندی می زند:
- ئی نافرنگه مُ ایشناسوم...شیطونه درس ئی ده. دستُمِ گرفت، برد نشوند صدر مجلس...خودش هم نشست کنارم... بعد چندی، شروع کرد به رقاط کردن که ایخوم نماینده بشوم...خان! دستومبه رکابت...تو رای جمع کن سی مُ، بچه یَل بیکارِ مُ استخدام ایکونوم، کارت نبو.... دوره قبلِ انتخابات اومد "چشمه گل" از مُ خواست سی "دکتر بعد از این"، راَی جمع کنوم... ازش پرسیدم: ئی آقا که ایگو ایخوم نماینده مردم بشوم، به شیت کی اُ ایخوره؟(سر سپرده ی کیه؟) جوابِ منو نداد، رفت و دیه نیومد سراغم....
بی بی می گوید: ئی آقا که دوماد کافلونیه، دره نریده ننهاد پشت سرش! ئی دونین داش وختی ئی جونورِه زایید، میرش یه سال بی زیر خاک کفن پیسنیده بید؟!
- نه ولا؟!
آ مرداس به قهقهه می افتد. اما یک مرتبه به یاد رویدادی افتاده، از بی بی می پرسد:
- روزی که شوهرت، نرِ هیله(پهلوان برومند) آ بختیار، پشتش خالی واوید یادته؟ پهلوونی بید آ بختیار....
سرِ چل پلکون تیر خَرد وَ پُشتُم...
بی بی اختیار از کف داده قاب عکس آ بختیار را بغل می زند و بی آن که بگرید، یا شیون و شکایتی سر دهد، شوهر را غرق بوسه می کند...
جونمراد باز به میدان می آید و ساز گاگریوه را تازه می کند: گویُلُم گَپ تا کوچیر، همه سیاه پوش>مُردنِ آ بختیار نی بو فراموش>دات بُرا/ مادرت موی ببرد>دَدُوآت بران/ خواهرانت موی ببرند>همه بُران می/ همه موهایشان را ببرند>همهبه کاردِ قدِت/ همه موهارا با کاردی که به کمر بسته بودی، بریدند>زینت به قیچی.../ همسرت با قیچی گیسوان اش را از ته برید..
سکوت به گریه نیامیخته، بینابین، همه چشم، ما همدیگر را می نگریم. شب به پرچین نیمه رسیده، اما ناگفته ها بسیار است. بی بی لیوان ها را از تنگ سرخ پوش پر می کند و حکایت را به پایان خوشی می رساند:
- شوهرم نمرده، ایناهاش! داخل ئی خونه هسِش...مُ به خاکسون و گریوه سر مرده، باور ندارم...باید تا زنده ای دوستش داشته باشی...بختیاری خوب گفته: تا زنده بیدوم ندادیم یه نون سوخته/ سر خاکم ئی نی خطیر جُفته!(تا زنده بودم حتا یک نان سوخته به دستم نرساندی(حرمت م را نگه نداشتی) حالا هنگام مرگم توشمال چپی عزاداری را دو تا می گذاری....)
خجالت بکش! زنده کش مرده پرست متظاهر!
سکوت.
موقع ترک مجلس است و من می خواهم پرسشی را که در دل نگه داشته ام بپرسم. او دوباره می خواهد، سخن از سر بگیرد. قاب عکس را غرق بوسه می کند:
- هر سال به نیتش، ئی شربت را ئیندازُم، ئی برُم مثل گلاب ئی ریزوم سر خاکش...
می پرسم:
- بی بی، اول صبح که دیدمت از پایین خیابان می آمدی وارد مجلس عزاداری "کافلونی" بشی، غمی در چشم هات بود...نالیدی: چه گویم که ناگفتنش بهتر است"، از چه ناراحتی؟
نگاهم می کند و بی اختیار زبان می گشاید:
- چه خوب گفتی! آ مرداس هم بدونه! یکی از دالو هایی که باید حکایتش را بنویسی، "ماه مهری"، بی کس افتاده بیمار...هیشکی به دادش نیرسه...عمرش امروز فردایه... جماعت برا کافلونی که سی بختیاری، رفیق دزد بید و شریک قافله، مراسم ایگذاره، اما ماه مهری را که مرد نیست، فراموش کرده، سی چه؟
آ مرداس خودش را جمع می کند و می گوید:
نه! نمی گذارم بی کس بمیره... فردا، مُ، ئی سید و جونمراد گرده واریش ئی کنیم ئی بریمش مال....همه ی چشمه گل به خدمتش... خوبه؟
بی بی با لب های آغشته به اشک می گوید:
- آ مرداس! حقا که آ بختیاری... 😊🕊 ادامه: هفته ی آینده بخش پایانی هفتوم