به یاد شاعر، انسان کمیاب:دوست، استاد و همراه...بهمن رافعی 🕊️🎆💌

تا دو سه ماه پیش از پرواز بی بازگشتش که هنوز توانایی شنیداری را از دست نداده بود، با هم تلفنی تماس داشتیم و حدود هشت سال پیش بارها خود را به همت "خسرو" خوبان که بسیار دوستش می داشت و در هنگام حیات، ارزنده و بزرگ می خواستش و از نثار جان و مال دریغ نداشت؛ به دیدارش می رفتم...استاد بهمن رافعی حتا در بستر و با آن همه درد به این خانه زنگ می زد و احوال راشنا را می پرسید، برایش شعر می خواند.... اکنون من که به معجزه ی شعر و عشق باور دارم، منتظرم بار دیگر صدای ملکوتی او را بشنوم... نه! من مرگ هیچ عزیزی را باور نمی کنم...

🌷🌞💌

بهمن رافعی کیست؟

مردی که روبروی شما ایستاده است

چون بیشه لایه لایه

و چون شیشه ساده است

از نسل آب و آتش و خاک است و آسمان

فرزند دیر ساله ی این خانواده است

روح مجردی است که در شهرآب و رنگ

خود ر ا به دست رنگ فروشان نداده است

با آن که بارها به زمین خورده بی گناه

بر خویش تکیه کرده و باز ایستاده است

او بر خلاف بادسواران هرزه تاز

پاس دقیقه های تأمل، پیاده است

هرگز نبوده است و مبادش تجانسی

با دود و ابر و سایه،

که از نور زاده است

 

بهمن رافعی که زاده ی بروجن (ششم امرداد 1315) از استان چهارمحال و بختياري است، سال های طراوت جوانی اش را به آموزگاری (بنا به مفهوم اهورایی / پیامبرانه) گذراند و بیش از شش دهه است که با ایزدبانوی شعر الفت داشته و ذهن زیبااندیشش، شعرهایی شیرین و مانا، آموزنده و راهگشا به دوستداران خرد وداد و راد ارمغان آورده است.کارنامه ی درخشان عمر پر برکتش، سرشار از هنمودها، آموزه ها و شاگردپروری هایی افتخارآفرین است... بهمن رافعی شاعر عرصه های متنوع شعر پارسی است: بومی سراست ( "سال های ابری" به گویش شیرین بروجنی) و باز آفرین صورخیال ایرانی در غزل، رباعی و شعر نو. او خود می گوید: "هنر حرکت زیبای زیبایی، از ناخودآگاهی تا خودآگاهی است... کار هنرمند کشف است و شهود...شاعر ظاهراً از واژه بهره می گیرد، اما در اصل به واژه جان می بخشد..." (پیشگفتار شاعر با عنوان نمایه ای بر هنر، صفحه ی 5 کتاب "خنده ی آب از اخم سنگ"،نشر نوشته، اصفهان، 1389). و  نخستین جوانه های شعر در جان شیفته اش را چنین به یاد می آورد:  " 10  ساله بودم و کلاس چهارم دبستان، هنگام زنگ تفریح برق قطع شد و موتور برقی که از جنگ آلمان‌ها به یادگار مانده بود در حیاط مدرسه گذاشته بودند که آن هم خراب شد و من گفتم:  ای خاک به فرقت  با این کارخونه برقت! و مدیر مدرسه که این را شنید و خواست طبع شاعری مرا بسنجد،  بیتی از حافظ را با این مضمون خواند «رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند، چنان نماند و چنین نیز نخواهد نماند»، و گفت بر مبنای آن شعری بگو... من نیز اینگونه پاسخ دادم:  «غم و خوشی، چه زیاد و چه کم نخواهد ماند،  اگر نمانده گلی، خار هم نخواهد ماند پس از آن بود که برای مدیر جای شکی نماند که من می‌توانم شاعر باشم..."   آثار چاپ شده ی بهمن رافعی، یک دوره ی خلاقیت از سال 1335 تا امروز، یعنی بیش از نیم قرن کنکاش های پربار را در بر می گیرد: گلزار جاوید، انتظار (مجموعه داستان کوتاه) اگر این ماهیان رنگی نبودند بی عشق ما سنگ، ما هیچ سال های ابری (مجموعه شعر به گویش بروجنی) گلی جون و لیشمانیا( قصه برای کودکان) روشنی در قفس ماندنی نیست خنده ی آب از اخم سنگ، چاپ نشده: رمان 3 جلدی: مرداب های جاری داستان های کوتاه متعدد 10 فیلمنامه *** نمونه هایی از اشعار بهمن رافعی بروجنی: بر شاخه، گل انار می خندد سرخ در ساغر گل، بهار می خندد سرخ تصویر ز جان شکفتن حلاج است هر گل که فراز دار می خند سرخ * کدامین چشمه سمی شد ، که آب از آب می‌ترسد و حتا ذهن ماهیگیر ، از قلاب می‌ترسد ؟ کدامین وحشتِ وحشی ، گرفته روح دریا را که توفان از خروش و موج از گرداب می‌ترسد گرفته وسعت شب را غباری آن‌چنان مـُبـهم که چشم از دیدگاه و ماه از مهتاب می‌ترسد شب است و خیمه شب بازان و رقص ِ وحشی ِ اشباح مـُژه از پلک و پلک از چشم و چشم از خواب می‌ترسد فغان زین شهر ِ کج باور ، که حتا نکته آموزَش ز افسون و طلسم و رَمل و اسطرلاب می‌ترسد طنین کارسازی هم ، ز سازی بر نمی‌خیزد که چنگ از پرده ها و سیم از مضراب می‌ترسد سخن دیگر کـُن ای بهمن ! کجا باور توان کردن که غوک از جلبک و خرچنگ از مرداب می‌ترسد ؟ * شب رفتی آفتاب برایم بیاوری یک خوشه التهاب برایم بیاوری تا با تو بود شب، ز تو حتی نخواستم یک آسمان شهاب برایم بیاوری رفتی سوال من برسانی به گوش صبح روشنی‌ترین جواب برایم بیاوری یعنی ز خوشه خوشه آن سوی کهکشان تنگی پر از شراب برایم بیاوری تا شهر خفته را برهانم ز بهت شب داروی ضد خواب برایم بیاوری اما نیامدی و شب از انتظار سوخت برگرد! بلکه آب برایم بیاوری بی تو مرا به آب چه حاجت، خودت بیا حتی اگر سراب برایم بیاوری * اگر این ماهیان رنگی نبودند در این تُنگ به این تَنگی نبودند اگر همسایه ها بی سایه بودند حصار خانه ها سنگی نبودند * نشسته کولی پاییز بر سکوی بهار کلاف بغض گره خورده در گلوی بهار عبور بوی گل از کوچه باغ ممنوع است حصار خار گرفته است چارسوی بهار هوای کوچه به بوی غریب خو کرده است مشام پنجره گم کرده است بوی بهار که پا نهاده به سر چشمه ی زلال فصول که لخته لخته و سرخ است آب جوی بهار؟ ز داغ لاله عطش کرده باغ پس بزنید ز روی دختر تبدار، پتوی بهار درید دشنه ی فریاد زاغ جامه ی باغ چو برگ برگ خزان ریخت آبروی بهار به لوت شب زده شاعر نشسته است هنوز در انتظار سپیده، در آرزوی بهار + نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۲ ساعت 7:39 توسط هاشم حسینی  |پرسه های اندیشه parsnya.blogfa.com