A Fallen in Love Liberian
...به نیت شعر بر سر سفره ی عقد 💌
برشی از یک گفت و گو با عاشقیبی سر و دستار در وادی ادبیات 👇
عبدی الوندی(۱۳۳۶) زاده ی محله ی با مرام مولوی تهران است و اکنون، بازنشسته در کرج ادبیات و امید را نفس می کشد. او پس از سال ها کار فرهنگی، از جمله نویسندگی در رادیو جوان اکنون در سرای کتاب و فرهنگ چیستا کرج (جنب بوستان ایران زمین و میدان اسبی عظیمیه)کتابداری راهنما و در واقع منبع روزآمد از مطبوعه های تازه نشر یافته است... هر ساعت از روز به سراغش بروید کتابی در دست دارد... در آستان او همه ی ارزهای دنیا بی اعتبار می شوند و تنها یک حقیقت با ارزش است، ادبیات. کلمه سکه ای است که ملکوت آن را ضرب کرده و به زمین فرستاده است...خوشا آن که این گنج را میراث آیندگان سازد...
از او در باره ی شاعر مورد علاقه اش که می پرسم، تقویم عاشقی اش را برگ می زند و با شور و سرمستی همراه با یقینی به صلابت یک صخره به هماغوشی با امواج، می گوید: احمد شاملو/ الف. صبح/ الف بامداد زندگیِ پر امید است. افتخار من این بوده که او در هر برهه از زندگی ام حضور داشته و خلاء های پدیدآمده را پر کرده است...از آن هنگام که با "پریا" ی او حال کردم و تا آن شبانه هایی که صدای گرم او دست مرا گرفت و از کوچه، پستوهای تردید بیرون برد....و اکنون که ابدیت آیدا در صورت آبی عشق اش ماندگار مانده است و حماسه هایش در سال اشک پوری، کوچه های تاریک و عشق عمومی در جان ها طنین انداز است... خوب یادم مانده که هنگام خواستگاری و سپس فراهم کردن آیینه شعمدون توسط خواهرم و عزیزان دیگر، رژ لبی را از گوشه ای برداشتم و روی لب های آینه خطاب به همراه زندگی ام نوشتم: نام ات را به من بگو... دست ات را به من بده... روز عقد کنان، کیک بزرگی سفارش دادم به شکل کتاب و روی آن دادم خامه نویس کنند رنگارنگ:
حتا بگذار آفتاب نيز برنيايد
به خاطر فردای ما
اگر بر ماش منتی است؛
چرا كه عشق، خود فرداست خود هميشه است.../ الف بامداد
و چهل ساله که شدم شعر "چلچلی" سنگ صبورم شد، سرمستم کرد:
... قلب ام را در مجری کهنه ای پنهان می کنم
در اتاقی که دریچه ای اش نیست.
از مهتابی به کوچه تاریک خم می شوم
و به جای همه نومیدان می گریم.
آه! من حرام شده ام!
با این همه
ای قلب در به در!
از یاد مبر که ما
من وتو
عشق را رعایت کرده ایم،
از یاد مبر که ما من و تو انسان را رعایت کرده ایم،
خود اگر شاهکار خدا بود یا نبود.../ الف. بامداد: ققنوس در باران
🕊️🍁🍁🌿
بیرون که می زنم در این آدینه ی طلا پوش پاییز، شبحی به همراه، در کنارم زمزمه می کند...نمی دانم شاملوست یا عبدی عزیز و یا آن پرنده ی بال گشوده که بانوی شاعر "عشق عمومی" است...
می روم و بی اختیار، زیر لب همسرایش می شوم:
و ما هم چنان، دوره می کنیم
شب را
و روز را
هنوز را..../ هاشم حسینی، از سرای چیستا به میدان اسبی عظیمیه، پنج روز مانده تا الوداع پاییز...