Part 4
.....داغ بر تخت سیمی دو نفره.../۴
دو مرد از خانه بیرون آمدند:
نخست پسر با ماله، تراز و دیگر وسایل بنایی و پس از او پدر، متفکرانه رو به تپه ی گچی کنار کوره...
پسر هیچ گاه در خانه صبحانهنمی خورد. پاتوق اش دکان خدارحم حلیمیبود در وسط کوچه ی مجاور تنها راسته ی بازار که عطر خوش دارچین و روغن حیوانی سفارشی اش تا دور دست پراکنده بود. خدارحم حلیمی همین که از میان دست های دراز شده ی قابلمه و کاسه، چشم اش به او می افتاد، بشقاب چینی گود گلدار را پر از حلیم می کرد، روی آن قاشقی روغن می ریخت و با تکاندن قوطی محتوی دارچین و سپس پاشاندن شکر دانه درشت، سطح اش را به خوبی می آراست...آخر سر، با احترام، آن را در سینی چوبی، کنار گِردِه ی تازه از تنور در آمده ی نوربخش می گذاشت و به دست پسرک دستیارش می داد تا بیرون ببرد و پبشِ روی این مشتری مخصوص بنشاند...
پسر، هنوز با آخرین تکه ی نان، کف بشقاب را نسترده، که استکان کمر باریک بغل دست اش بود... چند دقیقه بعد سیگاری می گیراند و متفکرانه راه می افتاد.
اما امروز با خود واگویه داشت:
- بَوَه! خیلی ناقلایی! حالا شُ دمِ تخت سیمی، به دام پیامئیدی که فردا دم صب...همی چُ! خیال کردی! دارُم سیت...
پدر تا صبحانه ی پر و پیمانِ آماده شده ی دست خالکوبیِ محبوب اش را نوش جان نمی کرد، کار روزانه را از سر نمی گرفت... بیرون که می زد سرش پایین بود...کاری به کار کسی نداشت. البته با دیدن گل ممد، عامو پرویز، سِد ضامن، عامو استولا و کا خداد لبخندی می زد و برایشان دستی تکان می داد. بین او و فیدل هم رابطه صمیمانهای برقرار بود... و آن روز پر دغدغه،در حالی که به محل کارش نزدیک می شد، برای هزارمین بار چشم ها را بست و تخت سیمی شبانهرا تجسم و زیر لب تکرار کرد: دمِ صب...دمِ صب.... اما یک لحظه تصویر برق چشم های میشی و همیشه کنجکاو پسر او را متوقف کرد. به خود دلداری داد:
- امروز ئی نافِرِنگ، کاربنایی سختی داره....تا دم غروب از زونی/ زانو، ئی یُفته...شُ لاشِ اش نهاده بی هوش به خُ... لبخندی زد و راه اش را امیدوارانه ادامه داد... او هیچ گاه برای ناهار به خانه نمی آمد. هر روز برایش خوراکی مخصوص و البته همراه با سبزی و چند سر پیاز را می آوردند و او با سخاوت تمام، آن را گاهی با مم طاهر و یا عامو پرویز و در پایان با فیدل سهیم می شد. پتک و قلم را برداشت. آفتاب تازه از خواب ناز بیدار شده و داشت به سر و روی او دست می کشید که ناگهان صدای موتور وِسپای افشار، ماَمور گشتِ لباس شخصی که از ورودی محله، بغل خانه ی کل مَندلی پایین می آمد و به سرعت رو به کوره پیش می رفت در فضا پیچید. اولین کسی که متوجه ی ورودش شد، ممَل مَچَلو بود و بعد گُل ممد... کا خداد که نگران به آن سو نگاه می کرد، پرسید:
- چه می خواد ئی دمِ صب؟
فیدل هم از بلندا پایی پرید و با او رو به کوره دوید..../ ادامه دارد