...داغ بر تخت سیمی دونفره.../۳

 

زن برای آن که پسر در حال شنود را آچمز کند، ته مانده ی آب سطل را بر سر و روی مردش خالی کرد. پس از درنگی کوتاه، دست به سوی حوله ی آویزان از میخ دم در برد، به مرد گفت سرِپا بایستد. حوله را بر او پوشاند. سطل را برداشت و هم چنان که بیرون می آمد یادآور شد مرد رخت تازه را از میخ دیواره ی رو به رو بردارد و به تن کند.

 

آسمان شفاف بود. پسر مزاحم اش غیبش زده بود. سطل را گوشه ی حیاط جا داد. به سراغ جاخواب پیرمرد گوشه ی سکو رفت. کوزه ی آب را نزدیک آن قرار داد. ایستاد و به لبه بام نگاهی انداخت. "فیدل" سگ عامو خداد، لمیده سر را به سوی او می چرخاند. به درون مطبخ رفت و گِند/ تکه های گوشت مانده بر سیخ سه پر را کند. از قابلمه ی آبگوشت، قلمه ای را برداشت، با احترام آن ها را در بشقاب مخصوص گذاشت و جلوی پوزه فیدل قرار داد...جانور هوشمند امشب نگاه دیگری داشت. یک وری به زیر تخت سیمی خیره مانده، می خواست خبری را به گوش بانوی با سخاوت و دوست داشتنی اش برساند..‌ پیرمرد از حمامک که بیرون می آمد، با چشمان پر از تحسین به قامت بلند زن خیره ماند که تا آسمان قد کشیده بر سر و رویش ستاره می ریخت... آمد و آمد. با حسرت به بستر پهن بر تخت نگاهی انداخت. زن تن خسته را بر آن یله کرد. پاها را کشید. مِ ی نا از سر برداشت و بر بالش تکیه داد. پیرمرد پیش از آن که بر بستر دراز بکشد، دور و بر را پایید. از پسر گوش به زنگ خبری نبود. از بام و دور و بر، صدای نفس های عمیق خواب رفتگان را می شنید‌. پس بهترین فرصت بود که پیام محرمانه ای، قرارش را به گوش دلداده ی خود برساند. در آن خلوت خاموش، تنها موجود، شاهد نزدیک شدنش به تخت سیمی، فیدل بود... زن تکانی خورد و رو به او برگشت. سر را تکان داد:

- هان؟

پیرمرد در چند وجبی او، آرام زمزمه کرد:

- فردا دمِ صب...همین چُ...

زن انگشت اشاره را روی لب های نازک گلرنگ برد:

- ساکت...

و کله را جنیاند: خیال ات راحت...باشد...

پیرمرد با خیالی خوش، رو به بستر خود برگشت. اول ایستاد. بعد دور و بر را پایید. کمی بعد بی صدا دراز کشید. مدت کوتاهی بعد، چشم باز کرد و با اشتیاق آمیخته به حسرت؛ تخت سیمی را تماشا کرد‌...زن زود به خواب رفته به پهلو غلتیده بود. او هم چشم بر هم گذاشت و به فردا صبح زود فکر کرد که باید کوره ی گچ را دوباره بگیراند، کلوخه های به خوبی پخته را بکوبد و با فرغون، گچ‌های سفارشی را به دست مشتریان اش در برم گاومیشی و مهرآباد برساند...در این داد و ستدها حرفی از پول نمی زد. دادند دادند، ندادند، حلالشون... اگر مشتری ها پولی می دادند، آن را به دست بانوی عشق اش می رساند. پول با این زن منحصر به برد معنا پیدا می کرد و کار نیروی محرکه ی جسم فرسوده اش بود برای ادای دین به زنی که سینه، تار و پود پیکر هم چنان ترد و مطهرش، یادآور دراز دره های زادگاه اش بود و گرمای نفس هایش هنوز عطر میخک و باوینه، کلوس و پیدن روستای نیاکانی را می داد... یک بار عامو پرویز، این خان در به در در یادکرد از عشق جوانمرگش و با احترام به عشق این پیرمرد همیشه پتک به دستِ بی نیاز از گنج قاروت و قدرت، یادآور شد از یاد نبرم که: آدم های درگیر پول و شهوت از کیمیای عشق انسان ساز سر در نمی آورند.‌‌ عشق واقعی آن است که تو برای آن که دوستش داری خودت بمانی....و او خودش باشد تنها برای تو، متفاوت با دیگران...

 

ستاره ها می تابند. فیدل هم چنان بی تاب تخت سیمی را زیر نظر دارد‌...پیرمرد آن سو و دلدارش این سو در رویاهای شیرین فرو رفته، سرسره بازی می کنند..‌ شبح از زیر تخت بیرون می آید و هم چنان که به سوی پُخار پیش می رود، سیگار "زر" را آتش می زند و زیر لب تکرار می کند:

- فردا دمِ صُب ...همین چُ...

لبخند شیطنت آمیزی می زند:

- عجب ناقلایی بَوَه جان! فردا دم صُب سیت دارُم...! 🌝 ادامه دارد