...داغ بر تخت سیمی دو نفره/۲

 

از پاشش آب خبری نبود. پرسشی به‌میان نمی آمد تا دهان به کلام در آید. نه حرکتی تا توقفی‌.

حمامک بی چراغ در مهِ غلیظِ سکوت فرو رفته بود...

این دو دلداده با کمترین کاربرد کلمه و تعارف هم دیگر را دوست داشتند. اما شوربختانه یادی از میزان بالا و بی مانند وفاداری آن ها به هم، در کتاب رکوردهای گینس، بخش "عشاق نامدار جهان" نیامده، با آن که حتی عشاق نامداری مانند الیزابت تیلور و ریچاربرتون کارشان به جدایی کشیده...

پیرمرد مانند همیشه، شورمندانه به دو گوهر شب چراغ، درخشان در تاریکی خیره ماند. زن این پا می کرد تا آب ته سطل را بر سر و روی مرد زندگی اش بریزد... آن دوی ساده دل و غافل،اما نمی دانستندکه چشم هایی کنجکاوی آن ها را زیر نظر دارد. شبحِ کنجکاو، پاورچین پاورچین آمده‌‌ و خود را به دیواره ی حمام چسبانده و سراپا گوش مراقب مانده بود.... از آن جا که ممکن است خواننده ای ناشکیبا و بی طاقت بخواهد از هویت این موجود فضول باخبر شود، بایسته است کوتاه و گویا او را معرفی کنم:

او پسر بزرگ خانواده و در واقع پدر دو فرزند خردسال، روزها بنایی می کرد و شب ها را اگر معامله ای دست می داد، با دستیاری قاچاق چیان زغال و‌ سیم مسی به صبح می رساند. در شب های بیکاری، در پناه پُخار/ آشپزخانه ی اشتراکی محله، در کنار گل ممد، مَمَل مَچَلُو، کا خداد، مم طاهر و عامو پرویز، "ایشتَلَک" یا "بیست و یک" می زد، چای می نوشید، تخمه می شکست و با صدای زخمی گل مَمَد همراه می شد. در قاموس او خواب شبانه معنایی نداشت... آن شب همسرش با کودکان، به پشت بام رفته و در بستر غنوده بود...

 

پس از آن که این پسر دلسوز و دلباخته ی پدر متوجه شد از درون حمام صدایی نمی آید، آهسته ندا در داد:

- دا!

پیرمردِ همیشه خاموش با شنیدن صدای مزاحم پسر در آن شب فرخنده، زیر لب غرولند کرد:

- دا و زهر مار! دا و هلاهِل!

زن خود را جمع و جور کرد و معترضانه پرسید:

- کُر! چته ئی وخت شُ؟

پسر با لحنی نگران، آهسته پرسید:

 - بَوَم چشه از حموم نیا بیرون؟!

پیرمرد و زن پاسخی ندادند. اما او که دست بردار نبود، دوباره پرسید:

- دل نگرونُم...بَوَم چشه؟

- بَوَت دردِ بچه شِ! تو خُ نداری...چه ایخوی؟

پاسخی نیامد.

پیرمرد با پوزخند زن را خطاب قرار داد: .- کُرِ گَپِت/ پسر بزرگ ات: بچه ی سوا، شیر ایخُ!

سکوت.

دو دلداده منتظر ماندند پسر دست از سر آن ها بردارد و به نزد همسر و کودکان اش برگردد؛ اما او سر را به درون تاریکی فرو برد و پرسید:

- دا بیام کمکت؟!

ادامه دارد