در میان همین رونده های خاموش، در پي كسي مي گردم.

خيابان داغ و خشك را پشت سر مي گذارم.

از يك پارك خلوت مي گذرم. گنجشك گُشنه اي مرا با نگراني مي نگرد.

هر روز همين طوره.

وارد توالت عمومي مي شوم. احساس مي كنم بايد همين جا باشد. ب

وي تند آمونياك بيني ام را مي آزارد. صداي خش و خشي مي آيد.

در پوسيده را هل مي دهم تو. به سختي باز مي شود. از لاي تاريك و متعفن جواني بي حركت را مي بينم كه چمباتمه زدهسنكوب كرده، چشمان كاملن باز مرده اي دارد...

مي دوم بيرون. مي گريزم.

بر مي گردم دوباره به خيابان.

جمعيت خاموش بر پسزمينه اي كدر پيش مي رود.

كجاست؟

- آقا شما مردي را نديد كه از اين جا تنها گذشت؟

- اون مرده لخت كه پرنده اي روي شانه اش شيهه مي كشيد؟

- نه آقا! همون آقا كه پا نداشت...

- خُب همن را ميگم.. اون رفت اون طرف...

- كله هم داشت؟

- نه!

به اتاقم كه پناه مي برم... در آيينه لكه ي محوي موج بر مي دارد و به من زل مي زند...