...بنویس نامه نویس!/۵ بخش پایانی

🪶📨💞

 

سرها به سوی در بر می گردد. تق‌تق.. دستگیره به آرامی چرخانده می شود. ماه بانو، خونسرد می گوید:

- بفرما!

در باز است.‌شبح زیر باران، شنلی بر سر کشیده و چکمه های لاستیکی به پا دارد. صورت اش پیدا نیست. ماه بانو برمی خیزد و به سوی در می رود. روشنایی اتاق به صورت شبح که می خورد، او را باز می شناسم مادر دوم ام‌است. ماه بانو ذوق زده می گوید:

- به ئی بارون؟

- ماه! بیا ئی قوری چهارتخمه با نبات سی دختر...حالش چه طوره؟

- تب داشت، نشست....

- کُفِه چی؟

- گاه گاهی...

- هر بار کُفه داشت، یه قاشق از ئی دمکرده بریز به دُهُونش... با دست به من اشاره می کند:

- برویم!

کیف را می بندم، آماده ی رفتن...ادامه می دهد، طوری که ماه بانو بشنود:

- آقای نامه نویس! کارت تموم شد؟

ماه بانو جوابش را می دهد:

- دست ش درد نکنه...

به نزدیکش که می رسم، خطاب به ماه بانو می گوید:

- سه باره دارُم شُومِشِ گرم‌ایکونوم...

چتر در یک دست آماده ی باز شدن و کیف زیر بغل، می پرسم:

- شام چیه ننه جان؟

- همون که سفارش دادی: آش گِندی با روغن خیگ...ته دیگ هم داره!

- وای چه شام لذیذی!

- خب! بیا تا دوباره سرد نشد بریم...

- بریم.

چتر را روی سر او باز می کنم. راه می افتیم. هنوز از در بیرون نرفته ایم، سر را به عقب برمی گردانم. ماه بانو در قاب در ایستاده...پیکری سپید، پیچیده در مه و ابر...وای! اوس فرج هم‌ با زیر پیراهن‌ رکابی کنارش ظاهر می شود. ماه بانو چشم ها را بسته و کله کبوتریش را که به سختی به شانه های مردش می رسد، بر سینه او قرار می دهد... ناگهان ننه هزارگل دست ام را رو به بیرون می کشد:

- دل نمی کنی پسرم؟!

پس از چند لحظه صدای بسته شدن در حیاط و در اتاق ماه بانو را می شنوم. وارد کوچه ی تنگ می شویم. چند قدم پیش نرفته ایم که می بینم، عامو استولا از خانه ی ما بیرون می زند. بی چتر.. دارد بلند بلند می خواند و پیش می آید:

به بلندی گردنت مَجِتی بسازوم/ پَلَلِت تَسبِحه کنوم، سینه ت سی جانمازوم....

ناگهان نهیب پیرزن تنها و همیشه بیدار"شاه زنگل" ما را میخکوب می کند:

- په استولا! تو با دوتا زینه، هَنی سیراتی نداری، جُسِ سینه یکی دی یه ئیگردی؟!

- دَدو! داشتُم بیتِ مم طاهرِ تکرار می کردم که داخل پُخار نشسته داره سی عامو پرویز و گل مَمَد یار یار ایخونه...

- استولا! مُ تونه از وختی جغله ای بیدی ئیشناسوم که همیشه به بری!

حرکت نمی کنم تا ادا مه ی بگو مگوی آن‌دو را بشنوم، اما، ننه هزارگل مرا در پی خود می کشاند... یادم ‌می آید که امشب باید سه نامه ی عاشقانه از سوی هم کلاسی های برادرم در دبیرستان، خطاب به دوست دخترهایشان بنویسم.... بدهم به او فردا به دست اشان برساند. به نزدیکی "پخار" که می رسیم، صدای زخمی گل ممد اوج گرفته:

 - دلوم! ای دلوم! غم داری فراوان ار ئی خوی دُندال کنی، بیو، رُ بیابون...

■ هاشم حسینی