همین امروز در بیابان برهوت بی رحمی از شهر...

 یک

داخل یکی از این صف ها، پس از چند ساعت انتظار، وختی  نوبت به ننه رضا رسید - عرق کرده و تشنه و هراسان؛ مأمور ترش کرده ی اخموی پشمالو که آن سوتر در آکواریوم خود زیر قابی بلند بالا لمیده و داشت از نسیم خنک کولر حظی وافر می برد، با صدای تو دماغی آن چنان که برده داری از کنیز خود، پرسید:

- اسمت... اسمت چیه؟

- نامم؟

- ها... اسمت چیه... وخت ندارم... زودی باش... اسمت را بگو...نفر بعدی...

چشم های نقطه وار بی فروغش به صفحه ی نمایش رایانه ی تخت روبرویش خیره ماند.

پیرزن که دیگر نایی نداشت، دست پاچه دور و  برش را وارسی کرد و از من که پشت سرش بودم، پرسید:

-       نام من چیه... بیا نگاه کن... ببین نام چیه...

در انبوه برگه های داغ و خیس در پی نام او گشتم و گشتم...

جانور پشمالوی اخموی ترش کرده، انگار که فحشی نصیب ما کرده باشد، نگاه غیض آلودی انداخت،برخاست و اخ و تف کنان رفت رو به سوی مستراح.