گشت در برهوت مدنی!
همین امروز در بیابان برهوت بی رحمی از شهر...
داخل یکی از این صف ها، پس از چند ساعت انتظار، وختی نوبت به ننه رضا رسید - عرق کرده و تشنه و هراسان؛ مأمور ترش کرده ی اخموی پشمالو که آن سوتر در آکواریوم خود زیر قابی بلند بالا لمیده و داشت از نسیم خنک کولر حظی وافر می برد، با صدای تو دماغی آن چنان که برده داری از کنیز خود، پرسید:
- اسمت... اسمت چیه؟
- نامم؟
- ها... اسمت چیه... وخت ندارم... زودی باش... اسمت را بگو...نفر بعدی...
چشم های نقطه وار بی فروغش به صفحه ی نمایش رایانه ی تخت روبرویش خیره ماند.
پیرزن که دیگر نایی نداشت، دست پاچه دور و برش را وارسی کرد و از من که پشت سرش بودم، پرسید:
- نام من چیه... بیا نگاه کن... ببین نام چیه...
در انبوه برگه های داغ و خیس در پی نام او گشتم و گشتم...
جانور پشمالوی اخموی ترش کرده، انگار که فحشی نصیب ما کرده باشد، نگاه غیض آلودی انداخت،برخاست و اخ و تف کنان رفت رو به سوی مستراح.