...

《《باستانی، دو پرچم ایرانی: بلوط و نخل》》

👇از پیام های بین دو فرزند نخل و بلوط

 

🕊️برادرم ابو صادق! خوابم نمی برد. اشک ام به گونه بند نمی آید. بر می خیزم، پا به راهم...نگرانتم. مادرم مشکی از آب چشمه ی دودمانی را همراه با سوغات محلی گِردِواری کرده به دست ات برسانم... نجوای شبانه، دوباره، پاره پاره در دالان های این دل آواره می پیچد.

✍️یا اخی، آ کُهزاد! صلاح نمی دانم که بیایی...مضیف ابوصادق را غبار پای نارفیقان، گرما و تشنگی انباشته...کو قیماق گاومیش ها...کو جفت جفت زبیدی بریان بر سفره ام‌برای برادر بختیاریم...؟ پسران ام در خیابان دادخواه آبند و دشمنان وطن کهنسالان ایران، آن ها را به رگبار بهتان بسته اند... نه، آ کُهزاد...می ترسم به مهمان ام، حبیب خدا آسیبی برسانند و این شرم تا ابد نثار دودمان مان بماند...

🕊️پر خشم‌ بی طاقت است دل ام، اخی! هوای نخل نجیب دشت را کرده بلوط بلندا...بر سفره ی سخاوت ات چه رفته ست؟ گاومیش ها، آن نشانه های صبور سینه ی کارون ات کو؟

✍️ آه ای برآر! تلخ است کام ام و تشنه است لبان ام خشک... همیار همیشه ام! نگاهبان بلوط بلندا! بنگر! زخمی از ترکش های هنوزِ جنگ، سینه ام را دو باره شکافته اند؛ کاش با گلوله، نه با اتهام جدایی از اُمِنا ایران.../ مادرمان ایران... الحِبارى الذي ينفصِل عَن أمي العزيزة/ حرام زاده اوست که دست از دامن مادر مهربانش جدا کند...

🕊️برادرم، ستون پشتم! یادم نمی رود که ابوالقاسم خان را پدران ات ماه ها با عزت تمام در آن مضیف امن پناه دادند... اینان مگر از یاد برده اند مقاومت مرزداران شریف و شجاع، برادران و خواهران امان را در برابر متجاوزان؟ ...

 

به پایان آمد این دفتر، حکایت هم چنان باقی است...

✍️💌🕊️ خوزیان، آگاه از هر تبار و تَش، به هم، همراه.../ هاشم حسینی، سه شنبه، بیست و نهمین روز تابستان ۱۴۰۰