با من بود

بی رازی در میان

نامم را نپرسید

نامی را نگفت

نامی نداشت

فقط

دستانم را ورق زد

سرودهای قلبم را گوش کرد

و بعد

در شامگاه ابری شهر

دور

در ایستگاهی متروکه

مرا به میمهانی پنهانی بوسه ها برد...