روایت

- برو!

- کجا بِرَم؟

☆☆☆🐶☆☆☆

پیرمرد که شال پشمی را یک دور بیشتر دور گردن و روی دهان خفت می دهد و به سختی، انگار نشیمنگاه اش به سطح یخ زده ی نیمکت چسبیده، بر می خیزد تا به سویی نامعلوم راه بیفتد، بانو هم قلاده ی چرمی معطر را به سوی خود می کشد: - ملوس جان! دیگه وقت خونه اس... لالا کنار شومینه...

نگاه اش ناخودآگاه، دوباره به دو چشم‌فروزان کمین کرده در پشت کاج می افتد. قلاده را به پیش و پس که پیام اش برای "ملوس" آشناست، تکان می دهد. به خودرو که نزدیک می شوند، رپ و رپ پشت سر را می شنود. "ملوس" سر بر می گرداند و با اشتیاق دم تکان می دهد. "سگ ولگرد" با زبان آویخته که از آن بخار بیرون می زند، چشم از آن ها بر نمی دارد و با ولع بر مدار بوی خوش جلیقه ی "ملوس" می چرخد. بانو که تیغه ی برنده ی سرما را بر لاله های گوش خود حس می کند، با دست به غریبه نهیب می آورد:

- برو!

در چشمان سگ پیام ناشناخته ای می درخشد. "ملوس" زور می زند، به او نزدیکتر شود. بانو در را باز می کند، "ملوس" را بغل می زند و به درون فضای گرم می خزد. پوزه ها این سو وآن سوی دیوار شیشه ای به سوی هم تقلا می کنند و دم ها بیقرار می مانند. بانو شیشه را پایین می کشد:

- گفتم برو!

- خانوم! کجا بِرَم؟ رفتن مقصد و ماَوا می خواد...من جایی ندارم بِرَم...

بانو استارت می زند و خودروی از جا کنده، با شتاب دایره ی سیاه را می چرخد تا در پشت پرده ی شیشه ای شب ناپدید شود. "سگ ولگرد" که غافلگیر شده، می ماند و رد آن ها را بو می کشد.

 

سکوت تاریک را ناله های لاستیکِ چرخان بر سطح آسفالت می شکند. بانو با ظرف یک بار مصرف که از آن بخار چرب ادویه زده ای متصاعد می شود، از خودرو بیرون می آید.

- با تو هستم! کجایی تو؟

جوابی نمی شنود. به کنار کاج خاموش می رود. خبری نیست. درختان بهت زده، زیر آسمان شفاف که ستاره هایش از سرما می لرزند، به او خیره می مانند.../ه. ح.

ساعت یازدهِ پنج شنبه، یازدهمین روز زمستان نود و نه شمسی، عظیمیه کرج 🐶 این نوشته را برای نورِ جان ام "راشنا" نوشته ام که هنگام خواب، در کهکشان چشمان ملکوتی اش، هزاران پیشی و هاپوخمیازه می کشند...