I Swear to...Part 11
به سبیلا آقام استالین قسم!
بخش یازدهم
- شیرت از دهن افتاده عزیزم...چند قاشق هم از آش بخور خیال ام راحت بشه...قرصای فشار و چربی ات فراموش نشه، اوناهاشون بغل سبد نونا تُو زیر استکان...
استولا اما انگار نمی شنود. کتابی را که از دیشب درگیر آن بوده، برگ می زند و به کلمات خیره می ماند. لب ها می جنبد.
- اس...تو...لا...
- هان؟
- ما داریم صبحانه می خوریم و این آقا مهمان ماست...کتاب را بگذار کنار... استولا خان سر بلند می کند. لبخند می زند، اما انگار مرا نمی بیند. تنداتند چند قاشق آش را نجویده می بلعد و بعد، قاشق در دست، لقمه نانی می گیرد به ظرف خامه عسل حمله ببرد.
- نه!
عقب نشینی می کند، دل عشق اش را نشکند...
من به خوبی می دانم استولا چشمه گلی، فرزند مرداس و نخواسته، متولد ۱۳۲۹ در "جاروکارا"ی هفتکل، دبیر پاکسازی شده ی آموزش و پرورش در ۱۳۵۸ است و سال های گذشته را به رانندگی تاکسی و گاهی تدریس خصوصی گذرانده است. منیژه سرداری، فرزند اسماعیل و شیرین، متولد ۱۳۳۷ مسجد سلیمان، پرستار بازنشسته ی شرکت "ملی" نفت ایران و دارنده ی لیسانس(شبانه) زبان و ادبیات فرانسه است. آن ها چهار فرزند دارند، دو دختر به نام های زیبا و زینا، دو پسر به نام های نوید و نریمان...
- زینا به چه معنیه؟ منیج خانم نگاهی به استولا می اندازد که کتاب را کنار گذاشته و گوش به فرمان دارد آش را می خورد و جرعه جرعه شیر را می نوشد.
- زینا، نامی ایرانی است، پارسی سره به معنی آرایه و زینت... موقعی که خواستیم برای نوزاد اسم انتخاب کنیم، استولا جان چون شیفته آنشخصیت تاریخی روس "زویا" بود، می خواست آن را روی دخترمان بگذارد. گفتم بیا دنبال یک نام ایرانی خوش آهنگ و اصیل بگردیم و فرزند را تابع شخصیت های گذشته، هر چند محترم و مفید در تاریخ نکنیم. پذیرفت. خودتان خوب می دانید، هر نام، یک هویت فرهنگیه و ابزاری برای ماندگاری....
ناگهان زنگ خانه به صدا در می آید. استولا خان مانند فنر از جا می پرد و می رود در را باز کند. منیج خانوم که با نگاهی نگران، پی او را می گیرد، رشته ی کلام از دست اش در می رود. از پنجره پذیرایی درگاه چوبی حیاط باغ پیداست. خانه دو دروازه دارد: یکی رو به کوچه و خیابان و دیگری همین که به بوستان محلی باز می شود. با گشوده شدن در، مردی میانه قامت و چاق و البته سبیلو، پا به درون می گذارد. کیسه مشمای پر نقش و نگاری در دست دارد. لبخند می زند. استولا خان را در آغوش می گیرد و می بوسد. نگاهی خریدارانه به حیاط و باغ و ساختمان می اندازد. لب ها می جنبد. هم چنان می خندد. منیج به دیدن او نگران می شود. بر می خیزد و به سوی پنجره می رود. پشت چین های پرده پنهان می ماند دیده نشود. مرد کیسه را به دست استولا می دهد که حالا ذوق زده است و بی طاقت، قرار و آرام ندارد. مرد دستی به سبیل اش می کشد و به کیسه اشاره می کند؛ در همان حال، با نگاه، طول و عرض مِلک را متر می کند. کتاب قطوری بیرون کشیده می شود با رویه ی سرخ و چهره ی استالین با لباس نظامی و لبخندی گم زیر انبوه سبیل. استولا خان می خندد. مرد را به نشانه ی تشکر می بوسد. مرد چیزی می گوید. دست بی تاب استولا دوباره به درون کیسه می رود. این بار کلاه سرخی را بیرون می کشد. مرد آن را می چرخاند. یک ور آن ستاره ای نقش بسته و قسمت جلو، نقشی از مرد آرمانی استولا...
استالین.
مرد کلاه را آرام آرام بر کله ی کوچک و کودکانه ی استولا جا می دهد. کله در آن گم می شود. لبه های پشمی روی پیشانی، ابروها و چشم های استولا را می پوشاند...
ادامه دارد.