به سبیلا آقام استالین قسم! 

بخش پنجم  

 

همه ی همسایه ها به خوبی می دانند "نخواسته" تا چه حد مرداس را دوست دارد. اما او به احترام، هیچ گاه این نام قند و عسل را که برایش مقدس مانده به زبان نمی آورد، در دل مزمزه می کند؛ و در گفت و گوها با زنان، به جای آن، ضمیر فاعلی "او" را به کار می برد. شب ها بر سکوی بتنی که آب پاشی شده و خنک مانده، بی هیچ زیرانداز، روی پهلو دراز کشیده، سر بر عضله ی پنبه ای [ به تعبیر مرداس] می گذارد که بوی خوش برنجاس و آویشن، قاطی کره ی محلی و کُنار رملیک می دهد. چراغ لامپای نفتی نیمه روشن کنارش قرار دارد و او با چشمانی درشت و فروزان تر، در را می پاید. باهنده ی خیال اش به "چشمه گل" می پرد، اما واهمه ای خوره وار به چهارستون بدن اش رخنه می کند. همین روزها دستگیرش ئی کنند. خُم ایدونوم. خُ دیدُم...

 - بیو بریم مال...ما چه ایخویم ئی چُ؟ 

در این سال رفته، مرداس هر بار این پرسش التماس آمیز، ولی برآمده از دل بی قرار زن را شنیده، اخم کرده و جواب نداده... 

- تو دیه کارگر نفتی نیسی... کسی به دین ات نَمنده...

 و مرداس که با ولع به جان قابلمه افتاده، سرش را با تاَسف به حال "نخواسته" ی بی خبر از همبستگی جهانی کارگران تکان می دهد. اما زن از سر دل سوزی فرصت می یابد هم چنان که دهان مرداس پر و خالی می شود، حرف دل اش را بزند

: - ئی پیا که تو نوم اش ایاری، استالینِ ایگوم، او سر دنیا نشسه...خانِ ولایت ما نی... 

- هِس...او خان دل سوز همه ی بی پیلای دنیایه... 

مرداس با خشم به زن می نگرد، اما زود به خود می آید مبادا از خود برنجاندش...پس خوردن ادامه می یابد و او باز هم می اندیشد و خیره به همان نقطه ی کور، از جویدن باز می ماند، اما زود به خود می آید و قاشق عصبی را به ته قابلمه می کشد تا از بقایای رسوبات ته دیگ چرب و چیلی غافل نماند... زن مشکول دوغ را می آورد و کاسه را پر می کند. مرد خسته ی شکست خورده اش آن را یک ضرب سر می کشد. زن نفس عمیقی می کشد... از بخار بیرون زده ی سینه ی ستبر و پرمو سرمست می شود... مرداس هم حس می کند بوی‌زنانگی نزدیک آمده، میل مردانه اش را بیدار کرده...با کف دست پت و پهن، یال های سبیلِ آغشته به چربی دوغ پر پیدن را به دو سو می کشد. شاید برای آن که سرِ گفت و لطف شبانه با زن را بی دغدغه ی آدم و عالم شروع کند، از آرزویی می گوید که دل بی قرار به دهان سرکش اش می آورد: 

- کاش یه تُک پا ئی رفتوم شوروی، از ئی دوغ و ماس خدا خُو کرده ئی بردوم در حونه اش... لبان گوشتالود نخواسته به لبخند می شکفد:  

- خونه ی کی؟

- حّلا نی فهمی کیِ ایگوم؟ 

- نه!

- ای تَش به کارت! 

ناگهان سر بلند می کند. به قامت نیمه برهنه ی زن خیره می شود که به تاریکی هاله معطری می بخشد. حس غریبی دارد. باید از این همه اندوه و تنهایی اجتماعی به او پناه ببرد. سر را به سوی آسمان پرستاره بالا می برد و با دیدن داس ماه لبخندی از رضایت می زند. سپس گرگرفته از امید و خواهشی بی اختیار، برای پناه بردن به درون زن و تسکین درون، به سطح براق و سرد سکو می نگرد و با خشونتی از سر وسوسه ای خوشایند، دست زن را چنگ می زند و می پیچاند....

🙈 ادامه دارد