×××× تاته خرس ×××××

My Uncle the Bear By: Hashem Hossaini بخش یک   آهای های! خرس... خرس... حمله! امداد... کمک!

فریاد ادامه دارد و بعد طنین اش صدایی خِر خِر مانند می شود محو... اسد تفنگچی، نگهبان سیار پروژه ی خطوط صادرات نفت، موتور را می گازد رو به پایین محوطه ی انبارها. بی قرار می رسد پشت حصار انبار روباز . از چشمان خون گرفته اش شعله های خشم‌بیرون می زند...آماده می شود برای شلیک...اما چیزی نمی بیند. غرشی نمی شنود... نور چراغ پر قدرت چراغ لبت بالا و پایین می رود... نه خبری نیست..اما بگذار ببینم. - بیو بیرون هر جا هِسی...بیا کارت ساخته س..‌ آماده به شلیک و با احتیاط به سوی موتور می رود. زین خیس از نم نم باران را دست می کشد. صدای ناله خفیفی را می شنود، اما چیزی نمی بیند. در دور دست، بر لبه ی صحرای سیاه، نقطه های روشنِ خط افق، به این سو و آن سو کشیده می شوند. دایره ی نور تاریکی پای حصار را دور می زند و به سوی دفتر مدیریت پیش می آید. یاور قلوچ، یکی از جوشکارها که تازه داشت به خواب می رفت و با سرو صدا از خواب پریده، زیر لب می گوید: - "خدا نکنه اسد تفنگچی، نیمه شب دست به کلاش ببره، کار طرف ساخته اس..." - باز چه خبره؟ - خرس... خرس داوودی دوباره پیدا داد...

برق رفته... دیزل ژنراتور را هنوز راه نینداخته اند. گرما و پشه کلافه می کند. خیس از خواب می پرم... بیشتر کارکنان که روز سخت، داغ و عرق ریزانی را از سر گذرانده اند، بیدار شده اند.. رحمان و فلامرز ، خواب زده و ناراحت دارند به دودمان "داووتی" و فک و فامیل خرسی اش ناسزا می فرستند...   هنوز لنگه ی هرز در اتاق کیکاووس به هم می خورد. سگ نوروزخان هر چه فریاد می کشد، سگی هم تبار؛ جوابش را نمی دهد... کسی به انتهای محوطه می دود: دوان دوان ... و خش و خش ماسه ها زیر پا... اما هنوز صدای نکره ی داوودی در خاموشی طنین انداز است: -  آهای امداد! پیرامون، سکوت در غلیظی فرو رفته، فقط بالا سر، ستاره ها می درخشند و آن دورتر بر خطی سیاه، دانه هایی براق کم شده اند و  سیاه چاله ی پیرامون یکی یکی می بلعدشان... حالا صدای رو در روی دو نفر شنیده می شود: کیکاووس و داووتی، نگهبان بچبنگ یا دستگاه بتن سازی. - کی بود؟

چه خبره سر و صدا راه انداختی حالو؟ -  خرس... -  خرس کجا بود دایی!؟ -  اومد به سراغُم.. دوباره... رفته جایی قائم شده... -   کجا دیدیش؟ -  از پشت فنس مخزن گاز حمله آورد... روی تپه ی شن غلت می خورد... صدای خرس زوزه ای قوی بوده پر از خشم. کارگران آشپزخانه از خواب پریده اند: نیمه برهنه، خمیازه کشان، منگ و متعجب. کو؟ کی؟ کجا؟ هنوز 4 ساعت دیگر مانده تا ساعت 6 صبح، شروع روزکاری ما… صدای رحیم الکترود را می شنوم: خرس گریزلیه شاید! از کس و کارای داوودی که رفتن کانادا، لرنتو را آباد کنن!

قپونی خوشگله به شاهین عرب که تازه از خواب پریده گزارش می دهد: دزد نبود. حمله نشده... بابا دوباره موسیو داووتی بود و حمله ی عاموش، خرس... آخر سر سر و صداها می خوابد. همه به اتاقک هایشان بر می گردند. نسیم مرطوب بر در و دیوار های هنوز داغ دست می کشد.. داووتی، پس از جر و بحث شدید  کیکاووس با او، سلانه سلانه بر می گردد به اتاقک نگهبانی اش در محوطه ی بچینگ. سرش را خم می کند و هیکل تنومندش را با زحمت می کشاند داخل...خواب ندارد. موقع استراحت او از ساعت 7 صبح شروع می شود تا پسینگاه که لاشش، کنده ی بی جانی می شود افتاده در آخرین کانکس خوابگاه... هیچ کس تا حالا او را در روشنایی روز ندیده: همه می دانند شب زنده دار است و روز خواب... اما صدا را می شنود. خودشه. یعنی ئی همه راه از‌روستا چشمه گل اومده به ئی پروجه؟ کیکاووس از بس دویده و با با "داووتی" یک و دو کرده، نای حرف زدن ندارد. سراپا خیس .. کفِ گوشه های لباش ماسیده... به او نزدیک می شوم: -  باز چی شده؟

-  باز‌ دوباره مرادی ... همه را از خواب پراند... با لحنی نگران و دلسوزانه شرح می دهد: -  مهندس! اجازه بده سرگذشت پدر داوودی، نگهبان این دستگاه ساخت بتون، بچینگ را برایت شرح بدم ... همه ی روستایی ها می گفتند آخر و عاقبت باباش معلومه چی می شه...

-  مگه چی به سرش اومد؟ -  یک روز که داشت بی خیال از تنگه بر می گشت مال، خرس گنده ای پرید راه اش را بست و با مشت پتک مانند کوبید تو پیشانی اش پرتش کرد تو دره... - به همین سادگی؟ سیگاری می گیراند. به فکر فرو می رود. سرش را تکان می دهد و آه می کشد: - مهندس! خبر داشتید که داوودی و من از یک طایفه ایم؟ بیرون سیاهی و سکوت در هم آمیخته اند. خاکستر سیگار را کف دست اش می تکاند: - روستای ما آن دور دورها، تهِ کوه و کمر زاگرس گم مانده... هنوز  سالمندانی هستند که صدای ماشین را نشنیده اند و باور نمی کنند که آن پرنده ی غرا‌ن و نورانی که بعضی شب ها از آسمان آبادیشون رد می شه، هواپیما است نه هما پرنده ی خوشبختی... بزرگان ما بر این باور هستند که خرس جزو نیاکان ماست... "عامو فرضی" که از بازماندگان حکیمان قدیمی ماست، می گوید خرس نفرین شده است... از آدم ها گول خورده... دلدارش را از دست اش ربودند... منتظر فرصت است که  تلافی کند... عامو فرضی بارها به اهالی هشدار داده بود که حواسشون جمع باشه با تاته ( عمو) خرس روبرو نشوند... زیاد سرتان را درد نیاورم و بروم سر اصل قضیه... یک روز غروب، هنگامی که من نوجوان بودم و خوب یادمه که تازه به همراه پدر از دروی گندم بر می گشتم، پایینِ مال، سر و صدا و شیون زن ها را شنیدم.... لیک و لاک زن ها مالِ از جا کند... پدرم به اولین خونه که رسید، نگران پرسید: بگویید ببینم چه اتفاقی افتاده؟

خیبر کور که پاهای تاول زده اش از روی تخت بلوط آویزون بود، گوش به جهت صدای بابا چرخاند و گفت:

- صفدر تونی؟ ایگون خرس ناکارش کرد...

- کی؟

- نصیر...

زن خیبر کور سینی چای را سراند لبه تخت، دست او را گرفت و به بخار گرمای لیوان اش نزدیک کرد... نگاهی به کودکان به خواب رفته انداخت. پس از همهمه ای نامفهوم، جیغ زنانی که معلوم بود تازه از راه رسیده اند، به گوش رسید. مرد سرِ زن داد کشید:

- برو ببین چه خبره... زن هم بال می نا را بر عرق پیشانی اش کشید. از جا پرید تا خود را به شیون جا برساند.. بابا هم با عجله لیوان چای را سر کشید و گفت:

- پسر بلند شو بریم؟ ببینیم چه کار می ۱تونیم بکنیم با ئی مصیبت... هنگامی به سر صحنه رسیدیم که "اشرفی" داشت خودش را می زد، مو می کند و صورت را خراش می داد: - دیدین چه به روزم اومد؟ بچه هام... بچه ها یتیم شدند... اطفال از خواب پریده، یک صدا می گریستند.... 7 دختر  ریز و درشت و یک پسر  سه ساله که همین داوودی خودمان باشد، از خواب پریده و بی خبر فقط اشک می ریختند... صدایی از پشت سر می آمد:

- ایگون خرس در اومد ری بریش، با پشت دست زید به پیشونی اش؛ ناکارش کرد، انداختش ته دره... کیکاووس نگران است. سیگارش به ته رسیده:

- داوودی از بچگی نگهبان بوده... ناطور لوله پلیت های شرکت نفت... حالا هم تا بمیره شب زنده داره... همیشه، خواب و بیداری؛ خرس گنده ای از تُو هیکل اش خرناسه بلند می کشه بیرون.... طی سال های رفته، روایت مرگ پدر داوودی به دست خرس ناشناس، زبان به زبان، شکل دیگری به خود گرفته... من در پی واقعیت ماجرا، بارها پای صحبت زنان چشمه، ادول چوپون و یکی از روستایی های گذری نشسته م... دی انگنا که آن روز غروب بار هیمه بر پشت از کهسار بر می گشته، چنین حکایت کند:

"خدابیامرز نصیر داشت با قوچ شکار کرده ای به کول و دو کبک در قفس، از شیب کوه ایومد پایین که خرس عصبانی سرِ راه اش پیدا داد. چرا عصبانی بید؟ سراغ میره اش از او گرفت:

- چه به سرش آوردی نصیر؟ زیدیش؟ نصیر سرش انداخت پایین. هیچی نگُد. اما راه رفت نداشت.

- نصیر! بچه هام ُ اتیم اسیر کردی....

نصیر لال واوید. بعد بینشون دعوا راه افتاد... او یکی گُد ئی یکی...  مُ بالا سرشون ایستاده بیدم...گُدُم خومه برسونوم مال، آدم بیارم کمکش... چه بگم وختی رسیدیم که نصیر ته دره افتاده بید، تنه ی درخت بلیط بریده ای بی جون...

 

هنوز هوا تاریک است که دوباره صدای "خرس… خرس..." در فضای خاموش و تاریک خوابگاه پروژه ی خطوط لوله های انتقال نفت چه می کند؟ اینجا چله ی تابستون، در منطقه ی برومی- اول جاده ی اهواز به رومز و ماهشهر، خرس چه کار می کند؟ خرس سردسیر، راه گم کرده آمده پی چی؟ تازه از صحرا رسیده، دارم دوش می گیرم. صدای رادیو بلند است، اما فریاد داوودی را از نزدیک می شنوم. حمله کِرد... کینه به دل.‌‌.. اومد به دیاری... غرش خشمگین خرس را که می شنوم، از زیر دوش بیرون می پرم. لباس می پوشم و می روم بیرون:

- باز چه خبره؟ نوروز خان، نگهبان وظیفه شناس که بختیاری سالخورده ای است، تکیه داده به چماق ترک برداشته چوب بلوط اش دست تکان می دهد با کف دست شیپور دهن اش:

- های های های...داوودی کُجِنی؟

جواب نمی شنود. اما دوباره غرش خرس از میان ردیف کانکس ها پیشتر و پیشتر می آید.

- صدای خرسه؟ کیکاووس کجاست؟

- داره دنبال داوودی می گرده....

- صدا خرس را می شنوی نوروز خان؟

- مهندس قپونیه داره صدا خرس در میاره، داوودی را هوایی کرده....

- این مسخره بازیا چیه قپونی در میاره؟

راه می افتیم رو به دستگاه بچینگ و محوطه ی انبارها، داوودی را پیدا کنیم. پزشکیار پروژه معروف به "دکترعرفی" که سال ها در مناطق مسئولیت بهداری را به عهده داشته، از خم انبار به سوی ما می آید:

- تمام... شانس آوردیم پرت نشد پایین...بهش آمپول دروپریدول زدم ...کم کم آرامش پیدا می کنه...امشب اجازه بدید نگهبان نباشه، بخوابه... می رود و ما به سر صحنه پیش می رویم... بچه ها بالا سرش  هستند، دهن اش کف آورده... صدای شیطنت بار قپونی را می شنوم:

- براش فانتا بیارین خیلی علاقه داره! حال اش جا میاد...!

توله سگ نوروزخان دور کانکس، در پی گرزه ای راه گم کرده، بو می کشد و خاک را می کند...نزدیکتر می شویم. سلبعلی و نوذر و ارسلان، جوشکارهای هم ولایتی مرادی دارند کَت و کول و دست های پت و پهن او را ماساژ می دهند. کیکاووس که تازه از راه رسیده، دارد نوشابه خنگ را به زور به خورد مرادی می دهد، چشمان اش، رُک و خونین؛ مرا که می بیند، با هیجان شرح می دهد: - مهندس! جون خُت که برام خیلی عزیزی و به گردن ام خیلی حق داری، خودشون دو تا بودند... همون تاته خرس و یکی که کوچیرتر بی، گمون ام کُر کوچیرش بی... همون جا ایستاده بیدن... به رو به رو اشاره می کند.... تاته خرس صدام زد: 

- "مُلاتی!... مُلاتی!"

پیش خودوم فِرگ کردم خوابوم اما نه بیدار بیدم... همی در را بستم، خواستم محل نذارم، اما راست راست، دیدمشون... بعد‌، همه جا لاشُم افتاد به خارش. اما تش گِرِده اومد پشت ئی پنجره، محکم زد به شیشه گفت: 

- مُلاتی بخت پدرت بیو به در!

دستم رفت به گوشی تلیفون خبرتان کنم که ئی کانکس افتاد به لرزه... با مشت افتاد به جون دیوار...

نیمه ی‌قوطی نوشابه را با ولع تمام سر می کشد. سر را واپس می برد، آخرین قطره ها را از دست ندهد. به نفس نفس می افتد و ادامه می دهد....

🐻 ادامه دارد...