شناور....
شنبه، ۴۵ تابستان/ ۱۴ امرداد ۹۸ 🌹 ادامه دارد... هر نیمه شب ایرانی دعوت هستید به این کنج از هزارتوی "سه گوش" شناور در هزارتوی "سه گوش"/۳ اما آن شب... سر شب، به دعوت دوست شیرازی و هم دانشکده ای ام، نرگس شاهی که سال چهارم زبان و ادبیات پارسی بود[هر کجا هست خدایا به سلامت دارش]، برای تماشای فیلم "جولیا"، سوار بر ژیان اش، به سینما ساحل رفتیم. دختری چند سال بزرگتر از من، سرشار از شور زندگی و متبلور از متانت و ملاحت زنانگی اصیل ایرانی... پس از پایان فیلم، گام زنان به سوی کوچه بغل "هتل آستوریا" رفتیم...او سوار شد، به سوی خوابگاه راند و من راهی میعادگاه شب عاشقان بی دل، "خیام" شدم... هم چنان که از پله ها بالا می رفتم، برای کارون غلتان بر پرنیان رنگارنگ نور، دست تکان می دادم... تراس، سفره ی گشوده ای بود پربار از دیس های خوراکی و جام های پر و خالی ... از گذرگاه بین میزها که می گذشتم، تاجری کره ای که برای سرمایه گذاری به خوزستان آمده و یک بار به سفارش یکی از استادان انگلیسی، مترجم اش در سفر به خرمشهر و آبادان بودم، مرا دعوت به نشستن سر میزش کرد، کنار دو تاجر اهوازی... ماگ کف کرده را به سویم دراز کرد... خب، تا هم کلاسی هایم: عزیز، حسن، هُژبر و دو سه تن از استادان آمریکایی بیایند، به نوشانوش نشستم... - مولانا! ابوطیور! تو چه کار می کردی آن شب؟ - چه می کردُم!؟ سینی لب پر از جام می آوردُم و خالی ها را می بردم... نُوت های ده و بیست و پنجاه انعام را نمی دونستم کجام بذارُم... اما لحظه شماری می کردم دار و دسته ی شما کی پیدا می ده...حرف زدناتون به لفظ خارجی و خنده های مخصوص اون آمریکائیه... - دکتر کویین بود که نویسندگان معاصر آمریکایی را درس می داد... - خنده هاش انگار برق می زد میان گپ و گفت حاضران... و اون طلا موهاش، پشت سر...معرکه بود! آن شب در دور دست، بر صحرای شوشتر باران باریده بود و "کارون" بوی عرق تنه ی بلوط بلندا، کاهبن خیس، کُنار رملیک ریخته بر نم خاک دهان باز کرده و بخار تند پونه های رها بر سطح سینه اش را به زیر پای ما پخش می کرد... ناگهان جمعیتی از جوانان- دختر و پسر به کنار نرده های کناره ی "کارون" هجوم آوردند. کله های گرم، از روی میزهای "خیام" رو به آن ها خم شد. بلندگوی بار خاموشی گرفت. یکی از جوان ها ضبط صوت گنده ای را دو دستی بالای سر برد و فریاد زد: ساکت! ساکت! گوش به فرمان! سینه ها، دست ها و دهان ها از حرکت و خنده باز ایستاد. دخترها رفتند یک طرف و پسر ها رو به رویشان: یار به یار... یک دست جوان از ضبط جدا شد و رفت هوا و به حالت آماده باش رو به جمع در هوا ماند: - .... 《《❤️》》 هاشم حسینی/ میدان اسبی، عظیمیه کرج》》سه شنبه، ۴۶ تابستان/ ۱۵ امرداد ۹۸ 🌹 ادامه دارد... هر نیمه شب ایرانی دعوت هستید به این کنج از هزارتوی "سه گوش" شناور در هزارتوی "سه گوش"/۴ اما آن شب "خیام" ی... - آماده؟ جمع رو به رویش، با دوصدا، نخست پسرانه، به فریاد خشن: - آ......ما.... و پس از آن حریر گلویدخترانه: - دِه......... جوابش دادند.... طنین واژه ی دو بافتی "آماده" آن چنان کناره ی رود را درنوردید که تک و توک آدم های پیرامون و سپس جمع های خانوادگیِ دور و نزدیکِ نشسته به صرف شام روی چمن را به سویشان کشاند. دیری نگذشت که دور تا دور آن ها شلوغ شد. چه خبره؟ نکنه اعتراض سیاسیه؟ سبیل های استالینی پسر ضبط به دست را نمی بینی؟ عده ای از پشت میز نشین های کنجکاو، رو به نرده ی تراس رفتند تا ماجرا را دنبال کنند. ماگ دوم آبجو بشکه هم در خندق بلا سرازیر شد. هم کلاسی ها و استادان هنوز نیامده بودند. آقای سونگ تاجر کره ای، هم چنان که شعله ی فندک را به نوک سیگار More قهوه ای اش نزدیک می کرد، از من پرسید:"پایین چه خبره؟" - منتظر پرده ی دوم نمایشیم! - Have cigarette please... - نه متشکرم... پاکت سیگار آپادانا را بیرون آوردم. تاجر جوان ایرانی داشت Vantage دود می کرد. ناگهان از پشت پرده های دود، سر و کله ی بچه ها پیدا داد. خنده ی عربی "عزیز" در فضا پیچید: - ما اومدیم... پشت سرش، استادان ما: روزینسکی، کویین و ویلیامز بالا آمدند. هژبر در پی آن ها به سوی من آمد و نگران، پچ پچ کرد: - امشب وضع "عزیز" خرابه....سر راه رفته جایی....یک بطر ویسکی زده... حواست بهش باشه... - پس حسن کجاست؟ - .پایین داره سفارش غذاهای ایرانی مورد علاقه ی آقایون را می ده... - پایین چه خبره؟ - خیلی شلوغه.... - ماَمور هم بوده؟ - نه... - اعلامیه ای..شعاری...؟ - نه...هیچ چی... داشتیم می رفتیم پشت میز ۸ نفری رزرو شده بغل نرده بشینیم که.... 《《❤️》》 هاشم حسینی/ میدان اسبی، عظیمیه کرج》》سه شنبه، ۴۷ تابستان/ ۱۶ امرداد ۹۸ 🌹 ادامه دارد... هر نیمه شب ایرانی دعوت هستید به این کنج از هزارتوی "سه گوش" شناور در هزارتوی "سه گوش"/۵ ☆☆ در فاصله ی دو پیاله......☆☆ - آره خودُم بودُم... پا زلفی ها چکمه ای