یم حس می کنم. صدای حسن را در پشت سرم می شنوم که دارد با یکی از دانشجویان سال آخر، ادامه ی بحثی را که از راهروی رو به کتابخانه شروع شده و در باره ی اهمیت "طلا در مس" است، پیش می برد. و نسرین، هم چنان کم حرف، اما هوشیار، آن دو را می نگرد و گاه کلمه ای را که لنگرگاه این بحث و فحص ادبی است، به صخره ی رو به ستیغ بیرون می دهد و جای امنی می کوبد..‌. ۱۲: ۴۴: ۱۵ پشت سر و دور و بر سالن را می کاویم. ,همه چیز عادی است. جلویی ها با سینی های پر بر می گردند، می آیند از کنار ما رد می شوند و به سوی میزهایی می روند که تک و توک جای خالی برای یک یا دو نفر دارند. نوبت ما می شود. محمد گل شیرازی که بچه ی با معرفت هفتکل است، سفارش ما را می کند: - برنج کم، ماهی یکی و نصفی... سینی ها را بر می داریم و به میز ناگهان تخلیه شده ی نزدیک پیشخوان می نشینیم. ۱۲:۴۴: ۵۰ و درست در ثانیه های رو به دقیقه ی چهل و پنجم، اتفاق موعود از راه می رسد. با شتاب و بی خیالِ صف، به سوی پیشخوان می رود. و با سِرو کننده بگو مگو می کند. - این آشغالا چیه به خورد ما می دین... می چرخد و مشت را با تمام قدرت روی میز ژتون فروش می کوبد... سالن هاج و واج می ماند. ناگهان "نواده ی برحق لنین" پیش می آید و فریادی نامفهوم می کشد. در یک لحظه ی متورم، نفر بِغل پای او، نشسته پشت میز، سینی را دو دستی بالا می برد و با گفتن: " زنده باد آزادی...مرگ بر مزدور کودتا..." آن را به سقف می کوبد.‌‌.سینی های دیگر هم هوا می روند. "خاله سوسکه" جیغ می کشد. جمعیت بر می خیزد و به سوی در هجوم می برد... دو سه نفرغریبه، هم چنان که از در سلف رو به درگاه ماشین رو می دوند، سینی های دست خورده را به این طرف و آن طرف پرتاب می کنند... نرگس مرا مورد شماتت قرار می دهد که دیدی چی شد؟ همینو می خواستی‌‌‌...؟ بلند می شود. ستاره هم بلند می شود. نرگس بر می گردد: - دِ بلند شو، چرا ماتت برده؟ و من با درونی پر از فغان و غوغا، خیره به تپه ی برنج و تن وسوسه برانگیز زبیدی، قاشقی را که بی اختیار به دست گرفته ام، زمین می گذارم. یکی از بچه های والیبالیست تیم دانشگاه فریاد می کشد: - همه بیرون! گاردی ها دارن میان... 《《❤️》》 پی آیند دارد... تا کی؟ خودم هم نمی دانم! سیلاب کلماتِ این خاطرات زیرخاکی مرا با خود تا کجا می برد، تنها شیطان می داند... شناور در هزارتوی "سه گوش"/۱۷ ☆دستگیری☆ راوی که ورودی ۱۳۵۲ دانشگاه جندی شاپور اهواز بوده، در کاوش سال های زیر خاک مانده ی اوایل دهه ی ۵۰‌ شمسی، به شرح یکی از اعتراض های دانشجویی می پردازد... قرار بود دانشجویان دانشکده ی "لبنیات"[عنوانی که اعتصاب چی های حرفه ای داده بودند] مستقر در کنج "سه گوش"، با پرت کردن سینی های ناهار لذیذ آن روز: سبزی پلو ماهی/ زبیدی، با همه ی مخلفات، همبستگی خود را با دانشکده های دیگر و در ارتباط با جنبش سراسری دانشجویان ایران اعلام دارند... درست در ساعت دوازده و چهل و پنج دقیقه ی روز فراموش نشدنی "زبیدی"خوری، سینی های پر از مائده های گوارا به آسمان‌رفت.... اعضای جوخه مخفی، هم چنان در حال فرار ، سینی های روی میزها را هم پخش زمین می کردند... ... از حاضران در حال گفت و گوی چند لحظه پیش کسی نمانده، فرار را بر قرار ترجیح داده بودند... صدای برخورد پوتین های افراد گارد با کف کریدور، قاطی همهمه ی جمعیتی می شود که دورتر و دورتر می پرد... هنوز در فضا، بقایای شعارهای محو می پیچد. کف سلف از زبیدی های نفله، اما نخورده، پوشیده شده، بخار معطر ادویه ی آبادانی را به هوا می فرستد... و ناگهان سرم را که بلند می کنم، می بینم کله های گنده و عصبی چند گاردی به درون خم شده اند...دو تا از آن ها که باتون به دست ندارند، به سوی میز ما هجوم می آورند. - این! یکی از آتش بیارای معرکه اس....بگیریدش، دست بند بهش بزنید... گاردی گوش به فرمان که سراپا تابلوی متحرک اطاعت محض و بیانگر مامور معذور است، به سوی من خیز بر می دارد: - بلند شو نمک به حرام! - جناب سروان این بی گناهه... - خانوما بلند شن، محترمانه بروند در راهرو، فقط اسم خودشون و دانشکده شون را می نویسند ...بعد بروند به امان خدا...یالا...یالا... - جناب سروان.... - جناب سروان... ستاره و نرگس را می برند. هنوز بلند نشده، یک چشم به سینی دست نخورده دارم و یک چشم به بازوی ماهیچه ای مامور.... نمی دانم چرا باید فکر کنم:بچه ها ناهار کجا می خورند؟ حتمن ساندویچی ممل بهبهانی شلوغه حالا... - دِ بلند شو! بر می خیزم.... - راه بیفت! کارت دانشجویی ات را بده ببینم... در میان حلقه ی بازوهای مراقب و آماده ی هر گونه کتک کاری، راهرو را به سوی خروجی اصلی پیش می روم. دهن ام خشک است. چشم ها را می بندم. هر چه بادا باد... از کلاس ها صدایی بیرون نمی آید.‌‌.. ناگهان صدای بم و محکمی راه را سد می کند. لحن پدرانه و دلسوزانه ای دارد... - دانشجوی مرا کجا می برید؟ - قربان! ای