قعیت... شاهین دو...آخرین موقعیت؟ - شاهین دو هستم...از کریدور سه گوش...اوضاع عادی شده... خِر و خِر دوباره....جناب سروان دکمه را فشار می دهد و نگه می دارد: - نزد ریاست دانشگاه، جناب آقای دکتر جامعی هستم.... خر و خر شدت می یابد و کلمات درهم فرو می روند.. - اطاعت قربان...تا چند دقیقه دیگر خودم را به ستاد می رسانم... 《《❤️》》 سه شنبه، ۶۷ تابستان/ پنجم شهریور ۹۸ 27 August, 2019 پی آیند دارد...👆 تا کی؟ خودم هم نمی دانم! سیلاب کلماتِ این خاطرات زیرخاکی مرا با خود تا کجا می برد، تنها شیطان می داند... شناور در هزارتوی "سه گوش"/۱۹ ☆ناهار در جایی پاک و روشن☆ - سراپا گوش باش، سراپا چشم! در این یک هفته از اهواز می روی بیرون... خوابگاه هستی؟ - نه... - خب چه بهتر....کجا خونه گرفته ای؟ - پیش یک پیرزن تنها...ننه مازی...کوچه گلبهار خیابان لهراسب، به موازات خیابان نادری که می خوره به پل... - خیلی خوبه...آن جا هم نمی روی.‌‌..همین امروز عصر از اهواز بیرون می روی....کجا، خودت باید انتخاب کنی....میان سراغت...پرونده دار شدی، مصیبت هات شروع می شه... خب تا یادم نرفته گفته باشم، خانه ی پدری هم نمی روی....حواست را کاملن جمع کن...یالا راه بیفت ببینم... دکتر یکی از معاونان را که بسیار دست پاچه شده حالی می کند: "چرا بچه ها باید سینی هایشان را بزنند به سقف...؟ آقا کسی که می خواهد کاری را به فرجام نیک برسانه عاشق و تیزهوش عمل می کنه....باید آن چنان در بطن زندگی روزمره ی دانشکده باشید که زمینه های چنین اعتراضاتی به وجود نیاید..." مقرر می شود سلف تا یک هفته تعطیل باشد و بچه ها بروند به حساب ریاست، هر جا دوست دارند صبحانه/ ناهار شام‌ بخورند... هنوز از سه گوش بیرون نزده ام، یعنی دور و بر ساختمان، اوضاع غیر عادی است‌. از دروازه ی اصلی نمی شود بیرون رفت چون امکان دستگیری و دردسر زیاده... "زار ایوب" راننده دانشگاه می آید و منشی حالیش می کند به دستور آقای دکتر مرا از در ماشین روی سلف بیرون ببرد و جلوی "خیام پیاده کند.... دو دل هستم بروم داخل یا هرچه زودتر شهر را ترک کنم...بوی خوشی از دم در به بیرون می تراود. ناگهان مرد خوش تیپی که پاپیون زده و از درون در را برای من گشوده، دست دعوت را به بیرون دراز می کند: - به رستوران خیام خوش آمدید! بی اختیار داخل می شوم. او مرا تا سرِ میزی نزدیک پنجره هدایت می کند: - عذر می خوام، شما دانشجوی جندی شاپور هستید؟ با شک و دلهره، سر را به تاَئید تکان می دهم. - این جا را تا هر موقع که تشریف بیاورید، غذاخوری دانشگاه بدانید، خونه ی خودتون...همه چیز از قبل پرداخت شده... انگار می خواهد خیال مرا راحت کند: - از "جندی شاپور"ی ها، تعدادی هم آمده و دارن میان....اونجاها! دارن ناهار می خورن... لبخند می زند: - نوشیدنی شروع چی میل دارید؟ از دهنم می پرد: - توبورگ... از بس گلویم خشک است. - چشم دور می شود. چند لحظه بعد، گارسن خوشپوشی می آید. بطری را که بخار کف از آن متصاعد می شود، روی میز می گذارد؛ بشقاب پسته، سبد سبزی های متنوع با آرایه های دانه های زیتون و برش های پنیر هم.... چه پیش خواهد آمد؟ من چه می دانم. بی خیال! در این کورس حوادث بران به پیش. کِیفش در همینه! اما اگه یک مرتبه، مامور اطلاعاتی، ساواکی شرطی شده، رد بوی تو را گرفته و بیاد سرِ میز و بهت‌ بگه "عجب تو اینجایی!؟ عالیه! آخرش زبیده را نوش جان کردی! گوارای وجود! حالا بلند شو پسر...." به عادت به ارث برده از بابا که در باشگاه "ایرانِ" آبادان دهه ی سی، بطری اش را بالا می کشید و یک نفس به نیمه می رساند و آن پسرک بی قرار همراهش تَهِ بشقاب پسته را در می آورد و بطری فانتای تازه رسیده با دستان کوچولویش بالا می برد، "توبورگ" تگری را سر می کشم.... چشمان ام به اشک می نشیند... اما شبحی رو به رویم سبز می شود: - ببخشید.... 《《❤️》》 پنج شنبه، ۶۹ تابستان/ هفتم شهریور ۹۸ 29 August, 2019 پی آیند دارد...👆 تا کی؟ خودم هم نمی دانم! سیلاب کلماتِ این خاطرات زیرخاکی مرا با خود تا کجا می برد، تنها شیطان می داند... کاوش در هزارتوی "سه گوش"/۲۰ ☆بفرمائید قلیه مَشت اُبادان و زبیدی بی خار!☆ همان گارسن است که فابریک لبخند مادر زادی به‌لب دارد.. - بله؟ - ببخشید، سه نفر: یک آقای جنتلمن و دو خانم محترم پشت میزی نشسته اند که قبلن رِزِرو کرده بودند... - خب؟ - از شما دعوت کرده اند تشریف ببرید آن جا‌... - کجا هستند؟ - پشت آن ستون... آن جا...راهنمایی اتان می کنم تا سر میزشان... بلند می شوم. با آن سو می روم. 《《❤️》》 آدینه، ۷۰ تابستان/ هشتم شهریور ۹۸ 30 August, 2019 پی آیند دارد...👆 تا کی؟ خودم هم نمی دانم! سیلاب کلماتِ این خاطرات زیرخاکی مرا با خود تا کجا می برد، تنها شیطان می داند... شناور در هزارتوی "سه گوش"/۲۱ ☆Wanted تحت تعقیب ☆ خیابان سی متری - در مرکز شهر اهواز، به موازات خیابان‌۲۴ متری قرار دارد،