ش می برم. فندک می کشد. - خیلی با حالی پسر! پک می زند با دم عمیق. نگه می دارد. و ابر دود غلیظ را بیرون می دهد: - می دونی اولش چی فکر کردم؟ سر را به دو طرف تکان می دهم. دو باره پک عمیق: - فِک کردم از ئی چریک مریکایی که یکی شون، خودشُ تُو آبادان ترکوند. انگشت اشاره را بالا می برد و نوک آن را رو به پیشخوان بار خم می کند. - حالا بین چی میارن! کوکتل مخصوص منو تِیست کن و به جان اعلیحضرت دعا! خیره می ماند توی صورتم: - خب! کجا داشتی می رفتی؟ - هفتکِل. - واسه چی، پیش کی؟ دو لیوان مخلوط مخصوص اش را می آورند. یکی را بر می دارد و به دست من می دهد: - داشتی پیش دوس دخترت می رفتی یا نومزدت؟ - دوست دخترم و البته مادرم را هم می بینم... - این دوس دخترت، خیلی خاطرشُ می خوای؟ - خیلی! - جانمی جان! من هیچ وخ دوست دختر نداشتم...دل ام که می گیرد می رم "باسکول" پیش یه جنده با معرفت... لیوان ها را به می زنیم: - به سلامتی اش! - به سلامتی اش... - میشه یه خورده از ئی دوس دختر هفتکلی ات برام بگی... - حتمن...حکایت، عشق بی شیله پیله ی یک نوجوان به بیوه ای چهل ساله است... زن خانی دلاور که با تنها برنوی دودمانی اش در برابر قشون پهلوی ایستاد...چند روز مقاومت...هلیکوپترها آمدند...گردان گردان زمینی های سراپا مسلح از لشکر زرهی اهواز ...آخر سر، گلوله هاش ته کشید و مسلسل ها به رگبار بستندش... می نوشیم. از همه ی سوراخ های صورت ام، بخار الکل بیرون می زند. پر کاهی شده ام سبک که هر آن از کف صندلی کنده می شود، چرخ زنان تا افلاک... شقیقه های او به ورم سرخ نشسته... سراپا گوش است. در اینلحظات مستی و راستی، تهِ گودی چشم هایش، غم تلمبار شده ای را می شود دید. - ۱۴ ساله که شدم، بهش پیشنهاد ازدواج دادم... - جان من!؟ قهقه ای می زند و با مشت به وسط میز می کوبد: - کجا؟ کدوم محله؟ - "جاروکارا"هفتکل... - آهان! بگو "فرح آباد"... - فرح آباد... خب؟ - همسایه ی ما بود و مادر می گفت براش خرید کنم... بیشتر مردهای محله و از جمله برادر بزرگم نفله اش بودند... سر را خم کرده لولِ لول، اما بنا به غریزه ی نهادینه شده، پنجه ی راست قبضه ی کلت را محکم گرفته... - جالبه! بگو... بگو... - پس از بازنشستگی بابا، از آبادان آمده بودیم هفتکل، تُو یک خونه ی بی برق و آب، اما بابا انباری را کرده بود اتاق خواب و مطاله ی من، بهشت! با یک تخت تک نفری فنری، یادگاری بابا از آبادان ... تا یک روز به بابا گفتم: - من می خوامش؟ - کی را؟ - عشق ام آساره... - پسر چی می گی! ستاره بیوه ۴۰ ساله و تو بچه ۱۴ ساله... بابا می زند زیر خنده... - خونه و خوراک اش چی تازه داماد!؟ - میارمش تو ئی اتاق و تابستونا که میرم آبادان پیش اوس موسا کار می کنم، براش پول میارم...خودش هم درآمد زمیناش ُ داره... درآمدهامون را رو هم می ریزیم... - عجب! گفتی اسم اش چیه؟ - آساره ... - پسر چی میگی؟! می دونی خاطرخواه اول و آخر این زن کیه؟ - نه. - حسن عرب، کاباره دار معروف...صاب امتیاز روزنامه "پرچم خاورمیانه"...ازش خواستگاری کرده... لبخندی به لب دارد. بشقاب های لوبیا ته کشیده: - خوشم میاد ازت پسر! اما می دونی اگه ئی حسن عرب بفهمه دعوتت می کنه به دوئل!؟ از اون بی کله های روزگاره! دست را بالا می برد و انگشتان شست و اشاره را/ چَکُل دو بار به هم می زند. - البته باهات شوخی کردم...شاید هم ازت خواست تو یکی از پروژه هاش کار کنی...پول جمع کنی... گارسن با دو دست خوراک کوبیده از راه می رسد. بخار چرب آغشته به سماق و ریحان اشتهایمان را تازه می کند: - بفرما! لای نان را باز می کند. چنگال را پیش می برد... - خب، می خواستی تشریف ببری هفتکل... لقمه می گیرد. مشِغول خوردن می شود: - زنگ می زنم یکی از راننده های ما بیاد و تو را برسونه دم در خونه اتون...چه طوره؟ - عالیه! - پس با خیال شام ات را بخور و نگران ماشین نباش... ●☆🌹☆● در پی آیند، بخش های دیگری از یافته های این حفاری زیر خاکی را خواهید خواند؛ و خواهید شنید تپش کلمه ها را که هر کدام انسانی است در حال ظهور... نمی دانم خودم تا کی زنده خواهم بود؛ و البته، امواج این خاطرات زیرخاکی مرا با خود تا کجا می برند، تنها این پسرک شیطان می داند که رو به رویم در آیینه می خندد...👆 دوشنبه ۷۳ زمستان ۱۳۹۸/ یازدهم شهریور 2nd August, 2019 شناور در هزارتوی "سه گوش" / ۲۳ ☆سوار بر اسب تروای سپید ☆ دیگر شب شده و خیابان در زیر نور ضعیفی خلوت تر و خلوت تر می شود. امشب من کجاخواهم بود؟ چه به سرم می خواد بیاد؟ خب جواب بده، آقایی که از دیواره ی آینه ای سمت راست، سر بیرون کرده و به من زل زده ای! این شام آخر است یا میز پرشی به رستگاری موهوم؟ آیا آخرین روز زندگی ام را خود رقم زده ام؟ - خب حالا چی می چسبه؟ روی میز که رویه چرب سالیان را با خود دارد و جا دست های بسیاری بر زمان از دست رفته ی آن حک شده، دیگر چیزی برای خوردن و نوشیدن ن
+ نوشته شده در پنجشنبه هجدهم مهر ۱۳۹۸ ساعت 10:40 توسط هاشم حسینی
|