"نمره یک" را پشت سر می گذاریم و به پیچ های "هفتکل" می رسیم. جاده ای که با کشف نفت و رونق شهر، توسط NIOC / "شرکت ملی نفت ایران کشیده شد.. راننده حرف نمی زند. چشم به جاده دارد. حالا بر بلندا هستیم. سمت راست "هفتا کِل"/ هفت نشانه‌، در زیر مهتاب شفافی می درخشند. و اینک خانه ی پدری. محله ی "فارسیمدان" توفشیرین: ۱۱: ۵۸ اول از همه سگ دوست داشتنی ام "کورو" غرش کنان به پیشواز می آید. بعد هیاهوی اعتراض آمیز سگ های محله اوج می گیرد. پیاده که می شوم به بغلم می پرد.. پدر که روی بام ‌بر تخت تک نفری اش لمیده و نقطه‌ ی سرخ دواری است تا صبح؛ ما را می بیند و پایین نمی آید. "رامبلر"ها را خوب می شناسد. مادر غافلگیر و دست پاچه بساط چای را رو به راه می کند. سینی را به دست من می دهد. راننده هم چنان بی حرف فقط نگاه می کند. سیگاری می گیراند. محله در سیاهی و سکوت تدافعی فرو رفته... راننده لیوان چای خالی را بر می گرداند. دست تکان می دهد.‌ می رود پشت فرمان می نشیند. نه لبخندی، نه دستی به وداع....استارت می زند. چراغ ها روشن ...دور می زند و می رود... "کورو" از دور مراقبش می ماند.... به سرعت به درون خانه می روم. نقطه ی دوار از پله های بام پایین می آید. - از همه چی خبر دارم پسر! همین امشب می ری روستای "چشمه گل‌"، جای امنیه...رفیق ات "خدارحم چهارلنگ" که‌"سپاهی دانش" اونجاست با موتور می بردت.... فردا برات وسایل می فرستم.... مادر نگران و صبور نگاهمان می کند. "کورو" هم.... پدر می رود رو به خانه "ملا محمد" چند قدم آن طرف تر..‌او که از تفنگچی های ایلخانی بوده، حالا زمینگیر و کور‌‌‌، اما هم چنان مغرور، انتظار مرگ را می کشد...گاهی که برایش شاهنامه می خوانم، می زند زیر گریه: "بختیاری مّند؟ بختیاری بی اسب و کُه، بی برنو لخش خشکه بلوطه، مینه دست باد بی شرم...." پدر بر می گردد: - راه بیفت پیاده و بی صدا از محله بریم بیرون...خدارحم با موتور میاد در سرازیری سوارت می کنه...می رونه رو "چشمه گل"... نقطه ی سرخ را از لب می کند و پرت می کند در دهان تاریکی... "کورو" تلاش عبثی می کند بپرد و نقطه را بقاپد.... ●☆🌹☆● در پی آیند، بخش های دیگری از یافته های این حفاری زیر خاکی را خواهم نوشت، البته اگر "غم نان بگذارد" و در تیمار دختر نازنین ام فرو افتاده در گرداب بیماری، وقتی بماند... شما این نماهای یواشکی از گذشته ای باشکوه - آمیخته به تلخ و شیرین زندگی شرقی را خواهید خواند؛ و خواهید شنید تپش کلمه ها را که هر کدام انسانی است در حال ظهور... نمی دانم خودم تا کی زنده خواهم بود؛ و البته، امواج این خاطرات زیرخاکی مرا با خود تا کجا می برند، تنها این پسرک شیطان می داند که اکنون پیرسال رو به رویم در آیینه ی شب زده می خندد...👆 سه شنبه ۸۸ مین روز تابستان ۱۳۹۸/ ۲۶م شهریور 17th September, 2019 شناور در هزارتوی "سه گوش" / ۲۵ ☆خزش: لای پوسته های پیاز روستا ☆ راوی: راستش با این سرعتی که موتور هوندا 125 دشت "جانکی" را در می نوردد و پیش می رود، دست من به این پسر نشسته بر ترک، پشت سرِ سپاهی "انقلاب سفید شاه و مردم" نمی رسد...باد پر از بوی گون و بابونه است... رد نور را می گیرم که به انتهای خط مرزی فلات خوزستان می رسد. اینجا پایین دامن پرگل کوهستان بختیاری است. کمی جلوتر قلعه تُل/ مال امیر قرار دارد و پس از آن گرهگاه باستانیت فراموش شده ی ایران شهر که فردوسی و حافظ "ایذج" ش می دانند.‌ هوندا سوار، مرکب آهنین را نه به سوی مسیر همیشگی: جاده ی خاکی لغزنده از میان روستاها و منتهی به "چشمه گل"؛ بلکه کج راه - چراغ خاموش، به دراز دره ای می زند، با سربالایی ۶۰ درچه، پر از "تیتُم ره".... موتور به ناله می افتد و من نفس نفس زنان در پی آن ها خودم را بالا می کشم.... - خب! رسیدیم پشت مازه ی "چشمه گل". ما از پایین نیامدیم بالا...دور زدیم تا کسی خبردار نشه...به خصوص، خوب گوش کن! به خصوص بالایی های مال: فضول و سراپا چشم و گوش که می خوان بدونن کی میاد کی میره... حواست هست؟‌ اینا با ژاندارما و اداره چی ها، رمالا و دعانویسا سر و سر دارن؛ می فهمی؟ اهل زحمت نیستن...تا آخرین سایز، کون گشاد! بعدِ زمان کشف نفت، این جا یکی از محل های یارگیری سید جیکاک انگلیسی بود...دسته های سینه زن این منطقه را از همین بالایی ها راه مینداخت... دو سه تا صیغه شرعی داشت همین جا، یکی شون کور و پیر هنوز زنده است...‌چند روز دیگه، میگم بیاد اتاق ام باهاش حرف بزنی...بفهمی خرافات چه تیغ خوش دستیه در آستین استعمار نفتخوار... خب! حالا بی سرو صدا می ریم طرف اتاق ام پشت اون تپه... هیشکی نباس بفهمه تو با من اومدی چشمه گل...کارمون زاره و حسابمون با کرام الکاتبین! فهمیدی...روزا هیچ نمیای بیرون...احتیاط..احتیاط..‌‌بخصوص، به خصوص بعدِ جریان سیاهکل، به هر غریبه تُو ده مشکوک می شن و لاپورت میدن به ساواک... خب، حالا از پشت، هل بده موتو