کاوش در هزارتوی "سه گوش"/۲ ناخودآگاه از دهان ام می پرد: - اشکوب تابستانی "خیام" نمی درخشد. "ابو طیور" سر را تکان می دهد و بنا به همان عادت پیشین به پوزخندِ تاّسف - پچ پچ می کند: - قهقهه ی شیشه های شراب سپید و سرخ پاکدیس اون موقع حالا به هق هق نشسته... - کجا؟ - تُو گلو بوف کور ... پناه گرفته زیر پلکان تابستانی... تار عنکبوت بسته ی "خیام"...صداشُ نمی شنفی خالو؟! - آره...اما صدای ناله ی آدمیزاد همراشه... - فریدون آواره است که به قول خودش برا جمع مستانِ پریده به بام های اون ور آب، گاگریوه می خونه... از جیب دیگر ردای مندرس، اما پاکیزه اش، سیب گلاب درشتی بیرون می آورد و به دست ام می دهد: - بخور خالو! با ئی عجله که تو داری، انگار همی دیروزه که "شاهدخت اشرف" از هیات امنای دانشگاه جندی شاپور اومده بود برا بازدید و تو داری می ری به پیشواز! - نه...دارم راه می افتم تا آفتاب ندمیده، به درون هزارتو "سه گوش" بخزم و نام های رفته را دست بکشم بیرون زده از دیوارهای کریدورهای مُدور... طبقه ی اول کلاس ها و طبقه ی دوم کتابخانه و... - خب! قبوله خالو! اما... - و طبقه ی سوم دفتر آقای دکتر عباس جامعی ریاست دانشگاه... - اما برام از اون شب بگو که اومدین "خیام"...با رفقات...مُ اون گوشه نگاتون می کردُم... - کدام شب ابو طیور!؟ از آن هزار و یک شب؟ - همون نیمه شب، نه! نزدیکای صُب که همه رفته بودند...تنها شما بودینُ اون استاد ایرانی و چن تا استاد فرنگی...راه افتادین پیاده از سر پل، رو به امانیه...منم کارم تموم شده بود می رفتم کمپلو، خوش خوشک پی اتون راه افتاده بودُم، برم خونه بی بی ام که اون ور خیابون درست رو به رو "کاباره میترا" بود... - آهان! اما آن شب به یاد ماندنی حکایتی طولانی دارد...برویم قدم زنان رو به سرزمین موعود من تا در راه روایت کنم... 《《❤️》》 هاشم حسینی/ میدان اسبی، عظیمیه کرج》》دو شنبه، ۴۵ تابستان/ ۱۴ امرداد ۹۸ 🌹 ادامه دارد... هر نیمه شب ایرانی دعوت هستید به این کنج از هزارتوی "سه گوش"