زمستان رفته، رفته بودم زیارت اهل قبور... کجا؟ لواسان... بارگاه شاعر سینما، فیلسوف عشق و زیبایی، کارگردان نامیرا: عباس کیارستمی... با دیوان بغلی همراه ام در سفر و حضر، کتاب مقدس بسترم: غزلیات حافظ.... برای جمع، غزل آغازین با این مطلع را می خواندم: شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت "فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت..." خواندم و گریستیم... آخر کار، وقت رفتن پیش آمد... بانویی اشراف منش که عطر زیبایی پیرسال اش چشم ها را خیره ساخته بود، با شاخ نبات انگشت اشاره اش، مرا فراخواند در پی اش به سوی خانه ی ابدی دلدارش بروم و بر آن درگاه حافظ بخوانم... در آن سوز سرد که رنگ غریبانه ی شامگاه را در من می آمیخت، خواندم و او صبورانه و ساکت، الحان ملکوتی را در جان شیفته اش فرو بلعید... و بهارانه برخاست برود..‌ ایستاد بی هیچ کلامی... ناگهان، یک قطعه تراول یک صد هزارتومانی را لای کتاب جا داد و رفت..‌. و از من دلی خراب ببرد.‌‌.. ***